© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سعادت پنجشیری

 

 

 

 

درمرگ شاعر:


روح شعر


با هرسپیده یاد توآغوش میشود
درهرغروب نام توگلپوش میشود

از زیر خاکبار زبان و زمان ما
الماسهای شعرتوخوبروش*میشود

از مایۀ شعور تو در شعر پارسی
صدها سبوی باده به خود جوش میشود

حرفی که از زبان قلم مانده یادگار
جذب نگاهِ حسنِ دل وهوش میشود

امروز درمظاهر دید ودل ودعا
نام تواز ستاره ومه گوش میشود

از واژه های شعروغزلهای ناب تو
احساس درد وغم چه سبکدوش میشود

با شعر زنده است حضورت بهردلی
تا در نگین خاطره منقوش میشود

با روح شعر، رایت شاعردرین سرا
در لای نام و ننگ قبا پوش میشود

آری ترا ندیده«سعادت» بهیچ گاه
از ذکرخیرنام تومدهوش میشود

* رُوش: بضم ر، اصطلاح عامیانه است که بمعنی ظاهر، روشن، واضح وآشکار بکار میرود.
 


با سبزه وخون وخشت


هرکس اثری بنوشت، درد دلی ازخود کشت
آنچه دل دل خواهد، آنرا نه یکی بنوشت

گه شکوه نوشت وگاه، تحسین بکرد از ماه
در خاک غنی وخشک، نی دانه وآبی هشت

از دود بشد تعریف، از شعله بسی تحریف
آن دست پُراز زرنیخ،آزاد وسبک درپشت

محبوس زمانی را، نی دیدی ز بیرون باد
تا نشکند این بنیاد،با سینه ودست ومشت


نی متن قصیده گشت، نی بیت رباعی شد
آن چهرۀ طاغوتان، با رنگ ونمود زشت


بس نوک قلم بشکست، رنگینه بشد کاغذ
تاآنکه نوشت حقرا،باسبزه وخون وخشت

 

 


ای هرکجا توئی !


در جانماز دیده ی تو، سجده ها کنم
تاعرض حال خویش به حاجتروا کنم

پلکک زنم زخجلت و دیده کند رکوع
تا صد گره ِ شرم، به یک مژه وا کنم

ای دلنمای عشق من، ای معبد خیال!
تا مهر تو به شیشۀ دل جا بجا کنم

شرمنده ام ز غایت تقصیر بندگی
با عجز وعذر و گریه بتو التجا کنم

از نشه های باده ی شب در دم سحر
مخمورومست گشته وخودرا فدا کنم

شأن نزول عشق!کجا درکتاب قدس
من جستجوی نام تو درآیه ها کنم؟

شوری شود بپا که نداند دمی کسی
هر جاکه باد صاحب دل مبتلا کنم

در قعده و رکوع و سجود نمازها
انکار خویش کرده، بتو اقتدا کنم

هربار دل شکسته ودرهاله ی دعا
با آب چشم وخون جگرناله ها کنم

یارب بکن نظرتوبه این مضطرغریب
تا دردهای غربت جان را دوا کنم

ای هرکجا توئی که نداها بتورسد
از دیده تا زبان و دل خود صدا کنم

 

    

امواج تبسم

آندم که نوا در نفسِ ساز برقصد
جمعی زطرب هرطرفی باز برقصد

بشکفته زمان درکف پا قدرونوازش
تا اوج ثریا مهی دلباز برقصد

شادیست،عنایت شده دلها به محبت
هرسو نگری هریکی با راز برقصد

مستیست غنابخش نشاط دل ودیده
بینی که بسی خامش وبا جاز برقصد

پیوند دوشاخه گل امید بیک ساق
آورده شکوفه که گلی باز برقصد

این یکشب ویکخاطره وعقدامیداست
پروین بشوق آمده مهناز برقصد

امواج تبسم بدمد خون رگ شوق
تا زلف کشان نرگس طناز برقصد

آغوش فلک خنده کنان سخت بگیرد
آنرا که شده نشه و بیساز برقصد
 

دامان محبت چه کرم کرد«سعادت»
آن لحظۀ گرمی که به آواز برقصد

( تورنتو - دسمبر2007)
 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول