© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 صالح محمد صالح

 

 

                                                           نينواز


تازه امتحانات چهارونيم ماهۀ صنف يازده را به پايان رسانيده بوديم. معمولاً بعضي از روزها يكي- دوساعت درس ما بدون استاد ميبود، حد اكثر استادان در اوايل غيابت ميداشتند و نزديكيهاي امتحانات يكباره فشار درس را بر ما زياد مينمودند.


آنروز ما همۀ شاگردان منتظر امدن استاد بوديم، اما بجاي استاد جواني داخل صندف شد. در اول فكر كرديم كه شايد براي ما كدام گفتني دارد، اما ديديم- بعد از سلام در چوكي آخر كه خالي بود نشست. از اندامش معلوم ميشد كه چند سال بزرگتر از من است. با آمدن اين شاگرد جديد، فضاي صنف را سكوت مبهمي فرا گرفت.
ظاهرش نشان ميداد كه خيلي مؤدب است، وقتي بر جايش قرار گرفت، سرشرا بزير انداخت و در افكار عميق خود فرو رفت، كه سبب حيراني ما شد. زيرا ما تا اين مدت چنين شاگرد خاموش و ارام درين ليسه نديده بوديم. همۀ صنفيهاي ما با هم دربارۀ او گفتگو داشتند، هركس سوالهايي درباره وي در ذهن خود مطرح ميكرد. بالاخره يكي از همصنفان ما رويشرا به او گشتانده- پرسيد:
برادر! شما تازه به اي صنف امدين؟
او سرشرا بلند كرده، با لبخندي گفت:
بلي ها!
با دادن اين جواب وقتي خوب به چهره اش خيره شدم- حدس زدم كه او را در جايي ديده ام اما هرچه بذهنم فشار آوردم، نتوانستم بفهمم در كجا؟...
استاد داخل شد. وقتي شاگردان تازه وارد را ديد، اشاره بطرفش كرد و پرسيد:
نام شما؟
او از جايش برخاست و گفت:
صابر!
من چند بار نامش را زير لب تكرار كردم:
صابر!... صا...بر...
معلم در مورد مكتب قبلي، امتحانات و علت آمدنش به اين مكتب سوالاتي كرد، كه او با ملايمت همه را جواب داد و علت آمدنشرا به اين مكتب نزديكي خانۀ شان وانمود كرد...
چند روزي گذشت، فكر كردم كه شايد صابر با بچه هاي صنف عادت كند، اما برعكس ميديدم كه صابر مانند روزل اول تنها مينشيند و بجز سلام وعليك، با ديگران هيچ علاقه نميگيرد... شايد از تنهايي خود لذت ميبرد و حاضر نبود با كسي دوست باشد. خواستم بپرسم كه در كجا زندگي ميكند؟
با نگاهي بسويش خيره شدم، ديدم او هم نگاهم را با ملايمت جواب ميگويد. به خود جرات داده رفتم و كنارش نشستم و نميدانم چرا دران لحظه به خود ميباليدم، او خود سر صحبترا باز كرد و گفت:
خانۀ شما به گمانم نزديك كوۀ پشت مكتب است؟
با اندكي تعجب جواب دادم:
بلي! درست اس.
سر خود را تكان داد و گفت:
دوسه باري تو ره ده اونجه ديديم، مام تقريباً به نزديكيهاي خانۀ شما زندگي ميكنيم.
و اين اولين باري بود كه من با او از نزديك صحبت ميكردم، متوجۀ چهره اش شدم، غمي در آن خانه كرده بود، دلم به حالش سوخت. با آمدن استاد رشتۀ صحبت ما از هم گسست و من ناچار دوباره برجايم رفتم و او را تنها گذاشتم.
استاد ادبيات طبق معمول كتابش را از بكس دستي سياهرنگش بر آورده و شروع به خواندن درس جديد كرد و ما سراپا گوش بوديم و متوجه كتابهاي مان...
پس از استاد، يكي از صنفيها متن درسرا كه شعري بود، بخواندن گرفت و معلم در حاليكه در صنف قدم ميزد، به تحليل ان شعر پرداخت. وقتي به اخر صنف رسيد خاموش شد، همه يكباره به آنسو نظر انداختيم. معلم چيني در پيشاني انداخته كتابچه ايرا كه مقابل صابر بود برداشت... صابر كه تا آن لحظه در خود غرق بود دفعتاً تكاني خورد و با خجالت زدگي بطرف معلم نگاهي انداخت و در حاليكه لبش را به دندان ميگزيد، دوباره به ميز خيره شد.
بعد از لحظۀ كوتاهي پيشاني معلم از هم باز شدو با ملايمت گفت:
مقبول است!
صابر در حاليكه هنوز هم در ترس و دلهره بسر ميبرد با صداي آرامي گفت:
خودم نوشته كديم.
معلم با رضايت سرش را تكان داد و دوباره كتابچه را در مقابل صابر گذاشت و در حاليكه بسوي تختۀ سياه ميرفت، گفت:
استعداد خوبي داري، كوشش كو كه اي راه ره تعقيب كني، مه هم هرنوع كمكت ميكنم، و ده پالويش يگان كتاب خوب هم پيدا كده مطالعه كو. هر گاه كمكي از مه ساخته باشه از توه دريغ نخات كدم.
بعد مكثي كرد و اضافه نمود:
اما فكرت باشه كه ده وخت درس بايد متوجه كتابت باشي، نه به اين چيزهاي ديگر...
معلم ادبيات ما يك شخص عصباني بود كه با جزئي ترين بي توجهي شاگردان قهر ميشد و انها را بد و بي بندو بار ميگفت. اما اين اولين باري بود كه او با كسي برخورد دوستانه ميكرد، كه سبب حيرت ما نيز شد.

بعد از بيرون رفتن معلم از صنف، همۀ بچه ها دور ميز صابر جمع شدند، تا بفهمند كه او چه نوشته كرده كه از معلم خوشش آمد. ولي صابر با تواضع و شكستگي نميخواست براي انها بگويد و به اصطلاح فخرفروشي كند. ازينكه در ميان بچه ها من نيز بودم و زمانيكه نگاههاي ما با هم گره خورد ناچار صفحه ايرا كه معلم خوانده بود، باز كرد.
عنواني با خط درشت و زيبايي نوشته شده بود، وقتي نظرم به عنوان "نينواز" افتاد، بي اختيار صدايي كه بيشتر نيمه هاي شب از بلندي هاي كوه بگوشم ميرسيد در حافظه ام جان گرفت او شعرهاي سروده خودشرا با احساس خاصي ميخواند و همۀ بچه ها با علاقمندي گوش ميكردند. يكي از دو بچه هاي عاشق پيشۀ صنف ما، كه اكثراً در كتابچه هايشان با نقاشي هاي گوناگون، اشعار اين شاعر و آن شاعر را نوشته بودند، شروع كردند به يادداشت نمودن شعر صابر.
ولي من كه در عقب چوكي او ايستاد بودم، در حاليكه شعر را با صداي بلند براي بچه ها ميخواند، ميشنيدم. آنرا دو سه بار خواندم، واقعاً شعر احساس برانگيز و جالبي بود، با خود گفتم كه صابر استعداد خوبي دارد، اگر تشويق شود و باوي همكاري صورت گيرد، ايندۀ روشني در انتظارش است. احترام من نسبت به صابر بعد از آن زيادتر شد، چه- من هميشه شاعر را موجود زيباپسند، خارق العاده و بزرگي ميپنداشتم. ميشد صابر را نيز شاعر خواند و صاحب ماه و جلال.
من با صابر بيشتر صميمي شدم و ميخواستم چيزهايي از او بشنوم، از خاطراتش، از ديدگاههايش و بالاخره از غصه ها و غمهايش- و او هم صميمانه تا جايي كه ممكن بود با من عادت ميگرفت و با هم رازهاي دل مارا در ميان ميگذاشتيم. ولي من هيمشه احساس ميكردم كه صابر آنچه در دل خود دارد همه را به من نميگويد.

روزي كمي وقتتر از ديگران به صنف آمده و مصروف اجراي كار خانگي مضمون مثلثات بودم... مثلثات مضموني بود كه از آن بي نهايت بدم ميآمد و هميشه درآن نمرۀ كم ميگرفتم، همانطور كه با بيحوصلگي مصروف حل سوالات بودم، سلام صابر مرا به خود متوجه ساخت. بعد از دست دادن و احوالپرسي در پهلويم نشست و خندۀ هميشگي بر لبانش بود، پرسيد:
چي نوشته ميكني؟
با دلخوري آهي كشيده گفتم:
از دست اي مثلثات كم اس كه اعصابمه از دست بتم.
خواست در حل سوالات كمكم كند، ولي من نخواستم صحبتهاي شيرين و با ارزش او را مانع شده باشم، بناءً به عجله كتابچه و قلم را بسته و كنار گذاشتم، و گفتم كه وقت ديگري خودم حل خواهم كرد. او هم چيزي نگفت...
صابر براي لحظاتي خاموش ماند، پس از مكثي رويش را بسويم كرد، توام با آهي گفت:
يك مشكلي دارم، كه اگر ممكن باشه كمكم كو.
به حيرت افتادم، زيرا خود را چندان قادر نميديدم كه مشكل شخصي چون او را حل كرده بتوانم. ادامه داد:
به يكي دو اطاق كرايي ضرورت داريم. اگر بتاني پيدا كني كه كرايش كم باشه، اكثر صاحباي خانه كرايه نشين، طفل را خوش ندارن، ما هم بدون طفل و جال و جنجال هستيم، يك مه هستم و مادرم...
با تعجب پرسيدم:
همين دو نفر؟
به علامت تائيد سرشرا شور داد.
پرسيدم:
پدرت؟...
هنوز سوالم را تكميل نكرده بودم كه با تنفر سخنم را قطع كرده، گفت:
ما را تنها ماند و رفت.
يكباره غمي در چشمانش خانه كرد. من از سوال خود پشيمان شدم. نخواستم با سوالات بيجايم بر جراحتش نمك بپاشم. شايد او بسيار چيزهايي براي گفتن داشت، كه من از آنها خبر نداشتم، شايد رازهاي زيادي و گفته هاي بسياري، به هر صورت، برايش قول دادم كه حتماً در مورد سعي و تلاش خواهم كرد، تا خانۀ خوبي برايش با كرايۀ مناسبي بيابم و به زودترين فرصت اطلاع بدهم.
موضوع خانۀ كرايي را مجرد آمدن به خانه، با اعضاي فاميلم در ميان گذاشتم و از مادر، پدر و برادران بزرگم كمك خواستم. پدرم گفت:
چند روز قبل يكي از همسايه ها كليد حويلي اش را برايم سپرده، تا براي كسي كه اطميناني باشد، بسپارم. و در عوض كرايه، شخص در قسمت پاك كردن برف و حفظ و مراقبت تعمير توجه نمايد. از شنيدن اين موضوع چنان خوش شدم كه گويي كس جهان را برايم بخشيده باشد و زمانيكه پدرم نشاني خانۀ مذكور را گفته و كليدش را برايم داد، از خوشي زياد در لباس نميگنجيدم، آن خانه درست- دو سه حويلي دورتر از خانۀ ما بود.
فردا اول صبح وقتي مژده پيدا كردن خانه را به صابر داده و از شرايطش ويرا مطلع ساختم، چهره اش يكباره چون غنچۀ ي شگفت و با سرور بي پايان كليد خانه را از من گرفته، قاه- قاه خنديد، پس از سكوتي گفت:
ميفامي؟ با اين كارت چقه كمك كلاني با مه كدي؟ از يكطرف ما ره از جنجال بيخانگي نجات دادي و هم بار كرايۀ خانه راز شانه ما دور كدي.
من با تواضع گفتم:
اينكه در مقابل شما قابلي ندارد.
همانروز پس از رخصتي هر دو رفته پس از ديدن خانه و پاك نمودن آن، سامان و لوازم آنها را كه خيلي مختصر و كم بود، در خانۀ جديد انتقال داديم. مادر صابر زن ميان سالي بود، ولي از سيمايش آشكار بود كه بسيار مشكلات و غمهاي زنده گي را ديده، كه چنان سالخورده و خسته معلوم ميشود. صابر و مادرش از خدمات و همكاريهاي من اظهار تشكر نموده، منهم با خاطر خوش و وجدان آرام، كه بالاخره كار نيكي انجام داده ام، به خانه برگشتم.

تقريباً براي چند شب متواتر از كوچيدن صابر و مادرش به خانۀ جديد شان، صداي ني بگوشم نميرسيد. در اوايل برايم چندان قابل توجه و انديشه نبود، ولي رفته- رفته سوالاتي در ذهنم پيدا شد، كه حتي روزي درين مورد از صابر سوال كردم. در بارۀ "نينواز" از وي طالب معلومات شدم. صابر با لبخند مرموزي گفت:
نه تنها كه ميشناسمش، بلكه خوب هم ميشناسم، حتي پدر و مادرشه هم ميشناسم او يكي از دوستانم اس و اوطرف خانۀ ما و شما زندگي ميكنه و شايد او ره تو هم بشناسي!.
ازين جواب صابر به حيرت و انديشه افتادم كه چگونه من او را ميشناسم ولي نميدانم كه كيست؟


امتحانات سالانه را به هر ترتيبي كه بود با موفقيت سپري كرديم و رخصتي هاي زمستاني ما آغاز شد، من و صابر يكي دو روز در ميان، حتماً همديگر را ميديديم و از احوال يكديگر جويا ميشديم. زمستان آنسال، زمستان سردي بود.
در يكي از روزها كه برف سنگيني روي بامها و ديوارها را سپيد كرده بود، در اوايل شب آسمان صاف شده، ستاره ها در دل شب ميدرخشيدند و پرتو مهتاب سردي برفرا زيادتر جلوه ميداد. باد سرد و شديدي ميوزيد كه از اثر تصادم باد، با شاخه هاي عريان درختان و سيمهاي برق، صداي ناله مانندي بوجود ميامد. باد تند، برفهاي خشك را با خود از سويي به سويي ميبرد.
زوزۀ باد تند، عو- عو و قلۀ چند سگ ولگرد و گرسنه نيز سكوت شبرا برهم ميزد. به بسترم درآمدم و لحاف را بيشتر به دور خود پيچيدم، كه خنك نخورم. باد گاهگاهي ارام ميشد و سكوت مطلق در قلمرو شب حكمفرما ميگرديد.
اطاق كوچكم را نور سيمگون ماه، كه از پنجره وارد آن ميشد روشن ساخته بود. در همين سكوت آواي دل انگيز ني از دوردستها بگوش ميرسيد، كه بعضاً با وزش ملايم باد رساتر از پيش ميشد و هياهوي شديد باد، صداي ني را در خود فرو ميبرد.
لحظاتي به خود فرو رفتم، خوابم نميبرد، به صابر انديشيدم، به غمهايش، به رازهاي پوشيده اش... يكباره از خود پرسيدم كه چرا هميشه با شنيدن صداي ني به فكر او مي افتم؟ و بعضاً خودم جوابم را ميدادم و ميگفتم شايد اين ارتباط بۀ شعري داشته باشد كه صابر در وصف نينواز سروده و با همين جواب خودمرا قانع ميساختم. و گاهگاهي جواب صابر در مورد شناخت نينواز، كه برايم روزي گفته بود توهم شايد او را بشناسي مرا متردد ميساخت، در همين گير و داد و انديشه باخود بودم كه صداي ني خاموش شد.
لحظاتي منتظر ماندم، ولي ديگر اواز ني در خانۀ گوشم جا نگرفت و با احساسم به بازي نشد. رفته- رفته خواب تازه چشمانمرا سنگين ساخته بود، كه اواز تك- تك دروازۀ حويلي بلند شد از جا جستم و بالاپوشمرا گرفته از اطاقم، كه بدروازۀ حويلي نزديكتر بود برآمدم.
از پشت در صداي گريۀ زني بگوشم رسيد، با سراسيمگي بدون سوال در را گشودم، در نور مهتاب ديدم مادر صابر است كه خود را در كمپل كهنه ي پيچانيده و اريكيني در دست دارد. پس از سلام جوياي علت گريه و امدنش درين ناوقتي شب شدم. درميان هق- هق گريه برايم گفت:
اگر كمكم نكني صابرم از دستم ميره او باز ده كوه رفته، تا ده اي شو مهتابي غماي خوده از دل بيرون كنه. خنك اس، ميترسم كه طاقت نياره و يخش بزنه.
از مادر صابر خواستم داخل خانه شده و در اطاق پدر و مادرم خود را در كنار بخاري گرم كند، ولي او اصرار داشت هرچه زودتر با او به كوه رفته، سراغ صابر را بگيرم. در حاليكه از خود دربارۀ رفتن صابر به كوه سوالهايي ميكردم، داخل حويلي شده به اطاق پدر و مادرم شدم، اعضاي فاميل بيدار بودند و خاموشانه حركاتم را ميديدند، جريانرا به پدر و مادرم گفتم، اجازۀ رفتن با مادر صابر را گرفته و به عجله برامدم.
در اسمان يگان جاي پاره هاي ابر بنظر ميرسيد كه با حركت باد گاهگاهي روشني مهتاب را سد ميشد، باآنكه بادهاي شديد خاموش گرديده بودند، ولي سردي به همان شدت خود باقي بود. من و مادر صابر بزدوي دامنۀ كوهرا طي نموده به بلندي كوه رسيديم. مادر صابر در پرتو نور اريكين زير هر سنگ بزرگي را جستجو ميكرد، تا مگر صابر را در آنجا بيابد، ولي اثر از او نبود. از شدت سرما ميلرزيدم، بالاخره با فرياد مادر صابر، كه صابرا را بنام صدا ميزد، متوجه سمتي شدم كه صابر آنجا در كنار سنگ بزرگي روي برفها در زمين نشسته بود، پاهاي او دراز، سرش هم به يكسو خم بود و بر سنگ تكيه داده بود.
مادر با فرياد و گريه اريكينرا بزمين روي برف گذاشته، سر صابر را در آغوش گرفته و زار- زار گريه ميكرد. ولي صابر جوابي به اين حركت مادر نداد، چون او نه حركتي ميتوانست بكند و نه سخني ميتوانست بشنود و بگويد، جسد سرد شده بود، سرد و سرد، ولي ميان انگشتانش توله اي قرار داشد، كه انرا چون عزيزترين چيزش محكم گرفته بود.
خواستم به تنهايي بلندش كنم، ولي نتوانستم، از يكسو ناله ها و گريه هاي جگرسوز مادر صابر، نيرويمرا از من گرفته بود و از سوي ديگر اندوۀ دروني خودم به كلي ناتوانم ساخته بود. بعد از لحظۀ متوجۀ شرفه هاي پا شدم، ديدم كه پدرم با دو برادر بزرگم به كمك ما آمده اند و همه دسته جمعي صابر را به خانۀ شان انتقال داديم، در راه مادر صابر به چنان شدتي گريه ميكرد، كه من هم از گريه خودداري كرده نتوانستم و بغضي كه از مدتها قبل در گلويم لانه كرده بود، تركيد و برادرانم هم بلند ميگريستند، يگانه كسيكه خاموشانه اشكهايش روي گونه اش ميريخت، پدرم بود.
جسد را بگوشۀ اطاقي كه با شطرنجي فرش شده بود- گذاشتيم و مادر صابر همچنان ميگريست، مادر من و چند همسايه نيز از صداهاي ميان كوچه خود را به خانۀ انها رسانيده بودند و به دلداري مادر صابر ميكوشيدند. تازه فهميدم كه واقعاً نينواز را ميشناختم ولي نميدانستم كه او خود همين صابر بود.
فرداي آن، چندين نفر از اهل ده و اهل گذر، همراه با پدر و برادرانم و من، مراسم تدفين را بجا اورده و صابر را به خاك سپرده و براي تسليت دوباره بخانه نزد مادرش امديم. مادر صابر ديگر به شدت ديروز گريه نميكرد، تنها اشك ميريخت و چنان مينمود كه غمهاي بسيار اورا در برابر هر مشكلي مقاومت بخشيده است. هنگاميكه با او خداحافظي ميكرديم از من خواست تا دقيقه اي منتظر باشم، او به اطاق ديگري رفته و بسته اي را به من داد و با صداي بغض آلودي گفت:
اينا همه داشته هاي صابر هستن، برتو ميتمش كه شايد خاطراتش مثل يك دوست واقعي بر هميشه باتو باشه.
وقتي به خانه رسيدم به عجله بسته را گشودم، در آن چند جلد كتاب و كتابچه، دو عدد قلم و يك ني بود، همان ني كه لاي انگشتان صابر در آنشب قرار داشت. همان ني كه صدايش نيمه شب ها با گوشم اشنا بود. كتابچه اشعار صابر نيز در آن ميان بود، آنرا ورق ميزدم كه توجهم را شعر (نينواز) به خود جلب كرد، كه معلم ادبيات ما آنرا در صنف خوانده بود. من شعر را به خوانش گرفتم:

ميكند بلبل تن خود را فداي نينواز
ميشود بالا، ز كوه شبها صداي نينواز
اين نوا در گوش هر پير و جواني اشناست
(ني) ز قلب زار مينالد بجاي نينواز
اندرين آواز سوز و ساز مردي خفته است
يك نيستان غصه باشد همنواي نينواز
نينوازان را خدا عشق و صفايي ميدهد
رند و زاهد ميخرد با جان، بلاي نينواز
كي شود شور نهان برپا درين محفل كه تو
تا نياري بر كفت يكدم رضاي نينواز
بر در بيگانگان رفتن بود كار خطا
رفته هرجا، كي رود خاري به پاي نينواز
يك جهان غصه درون سينه پنهان كرده ام
كي شود شادي نصيب و آشناي نينواز
من كه (صابر) گشته ام اندر رۀ غمهاي روز
ميشود آخر خدا مشكل گشاي نينواز.

[][]
۱۳۷۵-۰۳-۱۴- كابل

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول