© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راهب سٌجانی

 

 

 

 

مولای عشق


می سرایم روزوشب ازدم نی
ناله هاونغمه های پی به پی
می نویسم بهرتوازدردعشق
ازدل پرماتم وپرگردعشق
ازغم سودای عشق آن نازنین
کزفراقش میکشم سوزهای آتشین
این دلمن هرزمان بیداد کند
ازفراقش ناله وفریادکند
«سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق
تابگویم شرح درد اشتیاق»
تابگویم بهرتوسودای عشق
داستان پرغم دنیای عشق
عشق آه است عشق سوزاست عشق سرد
عشق غم است عشق خنده عشق درد
عشق داردنغمه های سوزناک
عشق کرده هردلی راچاک چاک
عشق باشد مبداء آغازما
عشق باشدمحرم هررازما
عشق ازروزازل دردل صدچاک ماست
روح ماوجان ماکعبه وافلاک ماست
آدمی ازعشق آموخت معرفت
مومنان ازعشق یافتندمنزلت
پزنان بالا رونددرهفت فلک
چرخ زنان دررقص آیندچون ملک
این همه ازعشق یافتندای پسر
دولت دنیابسوختندسر به سر
گرتومردی یک دمی بامابنشین
تا رهانم ازبرت دنیاو دین
سوزعشق راازنفسهات واکنم
عالمی رادر شور وغوغاکنم
لیک دنیاراازخاطرفراموش کن
دین خودرابادینم درجوش کن
غم مخورازبهردنیاوزرومال
تانپرسند ازبرایت این سوال
«بندبگسل باش آزادای پسر
چندباشی بندسیم وبندزر»
سیم وزرآخرزهرجانت دهد
عاشقی کن تانورایمانت دهد
تاروی پر پرزنان درآسمان
تاشوی همدم وهمرازعاشقان
تاببینی منصور سردار را
تابگویدبهرتواسرار را
همنشین باعطارومولاناشوی
باسنایی ادهمش یکجاشوی
ازرموز مناجات آگاه شوی
تامٌرید پیرگازرگاه شوی
یکدمی اندازنظرتوای پسر
تاشوی همراه مادراین سفر
این سفررا پیچ وخم بسیاراست
این سفررادردوغم بسیاراست
صبرباید کرد چون صابران
گربودبارعشق هرچندگران
سٌستی مکن ای یاربرپاشو
تورفیق من دراین راه شو
تاسرایم بهرتو آهنگ عشق
سوزهاوسازهاباچنگ عشق
عشق سوزاست عشق سازاست عشق نوا
عشق دارددردها ونغمه های آشنا
آدمی خاکی راببین چون عشق یافت
تابه افلاک پرزنان بیخودشتافت
«جسم خاک ازعشق برافلاک شد
کوه دررقص آمدوچالاک شد»
عشق آمددرجهانم توفان کرد
این جهان راگلشن جنان کرد
هرکه چالاک شددرپی اش شتافت
هرکه غفلت کرددیگرش نیافت
توبجٌنب و یک کمی چالاک شو
عاشقان راجامه و پوشاک شو
گرکشی یکبارتوبارعشق
برتوگرددهرزمان تکرارعشق
ازسنایی بشنوی اسرارعشق
ازمولوی آموزی کردارعشق
آنکه گفت کرده ام من نیم خام
این طریقت راازسنایی بشنوتمام
لیک خودآتش برهمه دنیابزد
شورشی ازعشق برعالم بالا بزد
ازدم نی نغمه ها بر کٌل زد
آتشی ازعشق درجان ودل زد
«آتش است این بانگ نای ونیست باد
هرکه این آتش نداردنیست باد»
عشق مولاآتش بزدبرنای ما
سوخت یکباره گی دنیای ما
عشق مولا آیات نورخداست
عشق مولانورپاک کبریاست
عشق مولانیست سازوسرودموسیقی
عشق مولا نیست تارو پودموسیقی
عشق مولاست نورذات حق
که گرفته ازبحررحمت سبق
عشق مولاست نور ذات کبریا
که نموده دربحررحمت شنا
عشق مولا نورافلاکی داشت
گرچه ذاتش وجودخاکی داشت
یکدمی گم شودربحرمثنوی
تابیابی رازهای مولوی
تاببینی دردوشورعطاررا
سوزهاونغمه های زاررا
برتو مینازندهمه ای فرزندبلخ
«ای مهین فرزندبی مانندبلخ»
ای آفتاب مشرق زیبای ما
ای دوای درد بی دوای ما
میسرایم من همیش ازدم نی
ناله هاونغمه هایت پی به پی
جویمت هردم تراجویا کنم
درمیان مثنوی پیداکنم
ازمحبت گوی وازسودای عشق
ازفراق وازسوزوغمهای عشق
خوش سرایی بادم گیرای خویش
باسوزجان از لب سٌرنای خویش
«ازمحبت مرده زنده میشود
ازمحبت غم خنده میشود
از محبت زاغ بلبل میشود
ازمحبت خارهم گل میشود»
این محبت قیس را مجنون نمود
این محبت سینه راپرخون نمود
این محبت دیده راپرآب کرد
این محبت اشک راسیلاب کرد
زنده گردان تومرا ای آشنا
ازدم نغمهءنی ات ای دلربا



 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول