© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لینا روزبه حیدری

 

 


یک دنیا سیاهی


روزگاریست
ببین
روزگاری که نور در کف تاریکی
بخود میبالد
ریشه جهل و پلیدی ز دهان منطق
با وقار خاصی خفقان میزاید
روزگاریست که هر دلقک پر رنگ و صدا
نسلی از دین خودش میسازد
روزگاریست که این نسل ز احساس بدور
روزگاری که این نسل همه فسق و فجور
مثل کرم پیله
فاسد و بی مقصد
یا به هم میلولند
یا که بی چشم و دل و کور
ز تن همدیگر
لقمه
بر میگیرند

روزگاریست که وحشت
به در شهری ز خاکی زمین
مثل یک دایره تکرار مکرر دارد

روزگاریست که پرواز فقط سایه بالیست و بس
که جدایش کردست ز تن نازک بلبل
به شقاوت دستی
که ز استین مخوفیست برون
و تکان میدهدش بر کف خویش
تا دگر کس نکند فکر بلند پروازی
تا دگر کس نکند فکر
نکند احساسی


روزگاریست که باید به همه عادت کرد
کمر خویش به تعظیم ببست
ز همه طاعت کرد
روزگاریست که تلخی به همه شیرین است
همه نوش از نیش است
روزگاریست که ایمان همه نانست و شکم
روزگاری که این نان و شکم
یک دین است


روزگاری که دگر پنجره ها
همه زیبایی ز خاطر بردند
با صدای که بخشکی امیدست شبیه
کف چهار چوب همه پنجره را
به رخ نقش سیه روی لجن زاری خشک
باز کردست و ان
موریانه های سفید
جشن مرگی ز تک درختی را
به سفیدی خویش سیاه کردند


روزگاریست که دگر نیست تلاشی در من
من و تنهایی من
همه تسلیم ولی باز بگو
ایا نانم به کفم رنگین است
کاسه خونی که به کف دارم من
ایا از مرگ دو سه گل به کف گلچین است

روزگاریست که من هم پی یک دلقک مست
ایا رنگ خویش همه باخته ام
روزگاریست که پی نان و شکم
ایا من هم به همه ساخته ام!


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول