© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرام

 

 

 

 

    زمستان



يک پرنده تک و تنها
نشسته روي شاخه بي برگ
در انتهاي يک جاده خالي از زندگي
ولي مملو از حادثه و مرگ
مي انديشد به امشب
به فردا،
چشمانش ميروند در جستجوي
چند عدد غله و يک سرپناه
تا بي کرانه ها
تا دوردست ها
* * *
ديرتر از آنسوتر
يک جفت چشم خون آلود و خسته
افسرده و دل شکسته
از نبرد غروب
مي آيند آهسته آهسته
آگنده از ازدحام فقر و سودا
اندوهگين از در گذشت آخرين
اميد ها
و لبريز از يقين نا ميمون
که در اين جاده ، در اين شهر، دراينجا
نه غله ايست ، نه سرپناه
* * *
همچنان نشسته روي شاخه بي برگ
پرنده اي تک و تنها
مي انديشد به تجليل از هفتمين روز گرسنگي
ولي امشب و فردا را چي بايد کرد؟
که هنوز زمستان است.

[][]
29 دلو ، 1386
19, Feb 2008
 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول