© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بصیر یقین از دنمارک

 

 

 

                                         مرگ شادی!


کاکا شاد یوان را همه کوچه گی های ما می شناختند، از خورد تا بزرگ، چه زن وچه مرد با کا کا شادی وان و کارروایی های او و شادی اش آشنا بودند.
« کاکا شادیوان» نام آشنا ومحبوب برای همه بود.

کاکا شاد یوان هفته یکروز در کوچه ما و کوچه های همجوار با شادی پیر و زنگوله دار و مزین با لباس های رنگارنگش میرسید ونمایشات جالبی را توسط شادی اش به اجرا میگذاشت.
ما بچه ها همه، کاکا شاد یوان را ازین خانه به آن خانه همراهی میکردیم و نمایشات اورا در داخل هر خانه یی به تکرار تماشا میکردیم و لذ ت می بردیم.

شادی با آنکه، هرروز پیر و پیر تر شده می رفت اما مجبور بود نمایشاتی را که صاحبش از اومیخواست به ا جرا بگذارد. شادی باید حرکات خمیر کردن را، سرمه کشیدن را، دایره زدن را، شیر دادن را، رقصیدن را وبسا حرکات دیگر را تمثیل میکرد وسر انجام کاسهء شکرانه کاکا شادی وان را در برابر یکی از منصوبین خانه، روی زمین میگذاشت تا در آن چیزی از خوردنی یا پول بریزند. سپس شادی آن آن کاسه را نزد صاحبش برده و تقدیم میکرد. کاکا شاد یوان هم چیزی از خوردنی به شادی انعام میداد تا در همان دم نوش جان کند.

شادی آهسته آهسته پیر شده میرفت بناء آن چابکی سالهای گذشته اش را نداشت. اما در برابر هر تعللی که در نمایشاتش از خود نشان میداد شلا قی را بر فرقش انتظار میکشید.
شادی حین نمایشاتش، چشمهایش را به شلاق کاکا شادی وان می دوخت ودر صورت نزدیک شدن شلاق به سویش بخود میلرزید و چیغ می زد. اما کاکا شادی وان درین اثنا اورا شادی زنده دل و خندان توصیف کرده می گفت:
آفرین شادی گکم بخند! خنده نمک زنده گیست.
و به این ترتیب میخواست تماشاچیان، به کاکا شادی وان به خاطر خنده های شادی اش تحسین ومرحبا بگویند.

کاکا شاد یوان از داشتن چنین شادی یی احساس غرور و فخر میکرد. بخصوص وقتی از زبان دیگران می شنید که چه با هوش و با فراست شادی یی تربیه کرده است. درین حال، کاکا شاد یوان مغرورانه تبسم کرده می گفت:
« این کسب و کار پدروپدر کلانهای ماست...»

کاکا شادی وان مردی بود که حدود پنجاه سال اززنده گی اش را سپری کرده بود. قد کوتاه وچهره گندمی داشت. آثار گرمای آفتاب، در چهره اش نمایان بود. امامی گفتی او با آفتاب عادت کرده بود. مرد پر انرژی وچست جالاکی به نظر میرسید.
اما شادی اش برخلاف خودش آثار بیچاره گی و نا توانی وپیری در وجودش نمایان بود.
کاکا شاد یوان هنگام رقص شادی اش، سروده یی را زمزمه میکرد وهمزمان با آن، با کلکهایش عقب کاسهء شکرانه، آهسته آهسته می نواخت. سرودی که کاکا شاد یوان زمزمه میکرد، در حقیقت سر گذشت زنده گی تلخ آن شادی را بیان میکرد. سرگذشت تلخ و داستان غم انگیز مادری را. اما شادی با آن سرود وساز، مست باید می رقصید وبا هر چرخ وخم وپیچش به فرمان شلاق باید بلند می خندید.

سرود ی را که کاکا شادی وان میخواند چنین بود:


شادی گک ما میرقصه
شادی گک ما می خنده
شادی پشت بچایش دق شده
شادی پشت رقص وآواز دق شده

مه بچای شادی گکه فروختم
زیر پای شادی گک، آتش افروختم
شادی گک ما میرقصه
شادی گک ما می خنده...


کاکا شاد یوان می گفت که این سرود از سروده های خود اوست. واضافه میکرد که شادی اش هم این سرود را می پسندد، به همین خاطر است که او می تواند با این سرود خوب برقصد وخوب برقصد.
شادی وان به این گفته اش دلیل می آورد که وقتی او این سرود را می خواند شادی اش در رقص هایش تمثیل شوردادن گهواره و شیر دادن طفلی را نیز به اجرا میگذارد.

روزی کاکا شاد یوان عقب دروازه یی هنگام صرف غذای چاشت، از سر گذشت تلخ دو بچه شادی اش چنین حکایه کرد:
« ... شادی دو بچه داشت که هر دورا یکبار زاییده بود. هردو بچه های شادی، شیر خور بودند. شادی هر روز یکی از بچه هایش را در آغوش گرفته و ما از خانه می برامدیم و شام ها دو باره بر می گشتیم. بمجرد داخل شدن به خانه، شادی آ ن بچه دیگرش را درآغوش میگرفت وسرو رویش را نوازش میکرد وبرایش شیر میداد.
شادی، بسیار پر خور شده بود چون که دو بچه شیر خور داشت.
یک روز یکی از بچه های شادی ره به قیمت خوب فروختم. پس ازآن روز، شادی این بچه دیگرش را حتی هنگام تمثیلهایش نیزه به زمین نمیگذاشت.
شادی باآن بچه اش یکجا نمیتوانست خوب برقصد وبه این دلیل مردم به من پول ویا خودنی زیاد نمیدادند. بناء یک هفته بعد تصمیم گرفتم بچه دیگرش را هم بفروشم تا او کمی آرام شود ومن هم در درآمدم نقصان نکنم. آنروز من مجبور بودم بر فرق شادی با چیزی بکوبم تا او بیهوش شود. این کار را کردم. وقتی شادی بیهوش شد بچه او را از آغوشش گرفتم و به خریدار سپردم».
شادی وان در حالیکه قیت قیت مثل شادی اش می خندید، ادامه داد:
شادی روزها وشبها گریه میکرد وخواب نداشت تا آنکه دیگر عادت کرد به بچه نداشتن...»

پس از آن روز، ما بچه ها به عنوان تماشا چیان متوجه شد یم واقعاء شادی چه غم و درد بزرگی دارد. در چه اسارتی بسر میبرد وروز های زندان کاکا شادیوان، برایش چقدربه مشکل سپری می شود .
ما می دیدم که شادی در سرود و سازغم بچه هایش که کاکا شاد یوان آنرا مست اجرا میکرد، جبرا چه نا امیدانه می رقصد و چه ظالمانه خندانده می شد.

شادی می گفتی آخرین روز های زنده گی اش را سپری می کند. با این وصف، اوباید همراه با کاکا شاد یوان از صبح تا بام کوچه به کوچه میرفت و برای کاکا شاد یوان میرقصید.
... و اما شادی با گذشت هر روز شلاق بیشتر میخورد چون که بر خلا ف میل کاکا شاد یوان در نمایشات و تمثیل هایش تعلل و کسالت از خود نشان میداد.

آن آخرین روز موعود، کاکا شاد یوان تنها، بی شادی اش در کوچه ما آمد. او زنجیر شادی اش را بر گردن خود آویخته بود. کاکا شادی وان با تاثر می گفت:
« درین یکی دو روز آخر، شادی کاملا تنبل شده بود. اصلا اوزیاد پیرهم شده بود. ودر پهلوی این اودیگر نمیخواست کاسهء شکرانه را نزد صاخب خانه پیش کند اگرچه خودش سخت گرسنه می بود و چیزی برای خوردن در همان دم بدست می آورد. اما دیروز به بسیار مشکل اورا تا آن کوچه نزدیک خانه ما با خود بردم. شادی وقتی تمثیلاتش را تمام کرد، کاسهء شکرانه رااین بار بی هیچ تنبلی وبی هیچ شلا قی برداشت که در آن لحظه برایم زیاد جالب بود... واما او سرراست بسوی چاه حویلی رفت. کاسه را بر فرقش محکم چسپاند و خود را در چاه انداخت. وقتی از چاه بیرونش کردیم او مرده بود. »

کاکا شادی وان به زنجیر گردنش اشاره کرده اضافه کرد:
« این زنجیر حلقه اسارت او بود که من برایش انتخاب کرده بودم... او خود را، هم از این حلقه رهانید وهم از پیش کردن کاسهء گدایی به سوی دیگران».
وکاکا شادی وان گفت:
« من آمده ام بخاطر شادی ام از شما عذ ر بخواهم... کاش من بجای آن شادی بودم، نه شاد یوانی مانند خودم! »



 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول