© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بصیراحمدمهاجر
 

 

 

 

 رانده شده


من عاصی آن کوچه ویران تو هستم
ای مانده ویران
از دست من وصد چو منی ناله و فریاد
هر جا که شدم هیچ بهای ندادند
یک آه که در او درد نباشد نکشیدم
جز نعره به نفرین
جز دیده به تحقیر
بیرون زویرانه تو هیچ نشنیدم
صد بار به سرم خورد
مشت ها ز ندامت
سنگ ها ز خجالت
من رانده هزین طفل زدامان تو هستم
بگذاشته وطن را
آن ملک کهن را
در پشت در بسته بیگانه به زاری
لب تشنۀ آب
چشم در طلب خواب
دیگر به نگاه های غمینم سرور نیست
بر نعره نفرین زده ام هیچ غرور نیست
افتاده چو اشکی زچشمان تو هستم
در سوختن خرمن تو دست نداشتم
در دامن سحرای تو من مرگ نکاشتم
دی آمده گان چاه به رۀ تو شگافتند
قربانی ام آه وطن نیست گناهم
جستم
ره نیست به بهارت
افسوس
غیر از تو مرا هیچ کسی دوست ندارد
بردارم از ره
وا مانده من آن کودک گریان تو هستم
میهن
غمگین اگر شاد
سردی و یا گرم
آباد آباد
برباد برباد
زیبا ترین نیک ترین مام جهانی
شیرین ترین قصه وهم حرف و بیانی
میهن
ای علت هستی من و نام و نشانم
میهن
من عاشق هر ذره ذره خاک و بیابان تو هستم
بیابان تو هستم




 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول