© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آصف بره کی

 

 

 

                                           زورآزمایی با قلم وکاغذ


آیا هیچگاهی اتفاق افتاده که به کنش برخ زنده جانهای غیرناطق طبیعت ژرفترنگریسته باشید! به برداشت من یک گونه زورآزمایی در سرشت طبیعی همه زنده جانها وجود دارد.خواه اینان جنبنده های بسیارکوچک یامثل فیل غول پیکر وچهارپایند یا مثل انسان ناطق، دوپا و اجتماعی.البته که حد این زورآزمایی هاازهم متفاوت ا ند. یگانه عنصری که به مفهوم عام درزورآزمایی زنده جانها همگونی دارد، هماناتلاش بخاطربقاست.ولی اختلاف زور آزمایی انسان به مفهوم خاص آن باسایرزنده جانها درآنست که انسان همیشه درپی شناخت بیشتروگسترده تر، در پی برتری جویی وتلاش حاکمیت بر طبیعت، بر انسا نهای همنوع ودیگرزنده جانها ست. و دریک سخن امروز بیان زورآزمایی های انسان نه در“زورآزمایی بخاطر بقا ” بل “بقا بخاطرزورآزمایی" خلاصه میشود.
مگراصل گپ برآنست که چندی پیش دقیقا شام یکشنبه ساعت 21بوقت امریکا زنگ تیلفن بصدا درآمد ونتن بنجامین سکرترمسول بمن امرنوشتن مقاله ی داد. باید فیتون خوب و لعابداری مینوشتم. ازشماچه پنهان که آنروزاصلا تم وموضوعی برای نوشتن فیتون نداشتم.وبی دلیل هم نبودم، چون بسیارطبیعی است که برای نوشتن مقاله ی درقالب ژانری مثل فیتون بایست یاچشمدیدی داشته باشی ویاهم حادثه جالب ومهمی راازسرگذشتانده باشی که سبب تکان یابیداری همان غرائز نوشتاری وترشح غدوات آفرینشی درچهارچوب یک ژانر مشخص گردد، نه " فیرهای بی خریطه".
بهرحال چون امر۔ امراست آنهم زما نی که دررعایت وعدم رعایت آن پرسش زنده گی "بخورنمیر" درمیان باشد، که در آنصورت دریچه انتخاب را تنگتر و احتمال زورآزمائی باقلم وکاغذ را فراختر میسازد.
فیتونی که باید آنروز مینوشتم برای شماره ویژه هفتادمین سالگرد روزنامه بود.وروی تصادف درمجلس سالگرد روزنامه هم دعوت شده بودم. راستش ازمجالس رسمی باپوشیدن”سموکینگ”، پاپیون (بو) بستن، شپو ته وبالاکردن چندان خوشم نمیآید. حتی بستن نکتایی رانیزبرخود مجازات میدانم، مبالغه نمیکنم .تصورکنیداین روش فرنگی راکه تن تانراقید دریشی میساز ید که به "ملی متر" به اندازه جانتان دوخته شده، مجراههای تنفس پوست بدن تانرامیبندد وبه اضافه بابستن نکتایی، خود رضامندانه به گردن تان صلیب میزنید ودرمجالس رسمی مثل باز یگران تیاترروی صحنه ظاهرشده به اجرای نمایش غیرطبیعی نقشهای تان میپر دا ز ید.امابازهم(هرکسه دلش) این محدودساختن حق انتخاب دگران نیست، باید که ذوق و سلیقه دگران رارعایت کرد واحترام گذاشت. حتی اگر جنگجوی که سالها با لباسهای سنتی تفنگ بدست، برخی رابحق وبرخی ر ا ناحق کشته وامروزتغییرلباس داده دریشی ونکتایی زده، پس باید اینرا بفال نیک گرفت که دگرجنگجوی مسلح دیروزبه احترام دریشی امروز، تفنگ بدست نگیرد، دشمن ودشمنی نیآفریند. ودراصل باید دریشی فرهنگی رااحترام گذاشت. اگرهیچ چیزدگریک جنگجو را ازجنگ مسلحانه بازندارد، حداقل همین دریشی ونکتایی فرنگی کارسازمی افتد حتمامتوجه جنرالان و جنگجویان خودمان شده اید که امروزتعداد زیاد شان تجارت سیاسی رابه شکل صلح آمیزوبادریشی انجام میدهند.
آری، یادم نرود سالگره روزنامه که در یکی از مجلل ترین هوتلهای بزرگ شهربرگزارمیشد.پیراهنم غیرازآنکه نو نبو د یک درجه پائینترازمستعمل هم کهنه بود و از آنجا که“اوتوی” خوبی نداریم، یخنش هم درز بردا شته بود. پاپیون(بو) نبسته بودم. وبرای رفتن به مجلس فقط نکتایی راکه شاید با ر نگ پیراهن ودریشی همآهنگی داشت یانداشت آماده کرده بودم.چون موتری هم ندارم، آنروزدل به دریا زده “ تکسی ”سفارش دادم و به مسوول سفارشگیر اداره تکسی تا کید کردم،”لطفا یک تکسی خوب ولوکسی بفرستید که مسله پر ستیژدرمیان است”!
پیش خودتصوری داشتم،مجلس سالگرد روزنامه باید بیشتریک گردهمآیی خبرنگاران با شد. ومن که خبرنگاران راازروی مشاهدات خودقضاوت کرده بودم، آنهارابیشترمردم ساده پوشی یافته بودم. ازاینرومسله لباس پو شیدن خودرا نیزآنقدر مرگبارجدی نگرفته بودم.چون به هراندازه ژورنالیستی راساده پوش دیده ام، قلم اش را بر خلاف چند درجه برانتریافته ام. وروی چنین داوری دریافته ام که ظاهرچنین کسی اغواگرآنانی بوده که زودترازروی ظوا هر جسمی انسان قضاو ت می کنند وبیش از”مشک پرازگپ هوایی” نیستند.
تکسی ساعت موعود رسید وخلاف انتظارکهن وبی رنگ ورخ بود، ولی ناچارسوار شده راه افتادیم.پس ازنیم ساعت (کم وبیش) رسید یم. واردهوتل شدم، کنارمیزپذیرائی روی تابلوی بزرگی نوشته شده بود:
“مجلس سالگرد روزنامه...درسالن نمبر چند...و طبقه بیست وهفتم ...”.
برای بالارفتن هم باعلامت تیربه یکی ازلفتها اشاره شده بود. همین که برابرلفت قرارگرفتم، دوسه جفت زن ومرد خیلی مفشن هم چشم براه لفت ایستاده بودند. از همان لحظه احساس دگری دستم داد. وضع جدی ترازآن می نمود که من فکرش را کرده بودم.لفت پائین آمد ومردی بایونیفورم منظم همه را باتشریفات لازم درون لفت جابجاکرد. دکمه بیست وهفتم را فشرد و لفت بالارفتن گرفت.همراهانم مثلی که ازقدیم باهم آشنایی داشتند. جریان بالارفتن لفت روی کدام مسله“ازپیش آغازشده” بگومگودا شتند.یکی دوتن شان چندباری سروقامتم راوراندازی کردند. وقتی بایکی از آقایان که خیلی هازیرک وکنجکاو مینمود، چشم بچشم شدیم، لبخند تصادفی زد وگفت:
امیداست مجلس خوبی داشته باشیم. گفتم: حتما، تردید نداشته باشید.
لفت به منزل بیست و هفتم ایستاد.یکی پی دگری بیرون شدیم. وخود را درمحیط بزرگی یافتیم که کارمندان هو تل با ”سمو کینگهای” سیاه وپیراهنهای سپید، موهای جلا زده وبوتهای براق سیاه، گامهای موزون و قدهای رسا درگشت و گذاراند.
جلو ورودی سالن با چند تن ازچهره ی آشنا برخوردم که آنها را فقط ازروی عکسهای چاپی بامقالات شان تشخیص دادم. عکسهایی که درواقع دقیقا پاسخگوی سن وسال روزگارشان بود. درآنمیان کسی رایافتم که سالها مشتاق دیدارش بودم.فیتون نویس چیره دستی بود.همیش زیر مخفف (آر.دی) فیتونهای دل انگیزی مینوشت که با خواندنشان هفته هاشاد وسرمست بودم. احساس شتابزده گی دستم داد، دریافتم که درزنده گی وبویژه درنوجوانی هرکس هوس وآرمانی دارد وبیشترینه این آرمانهارادرمبدل شدن به چهرهای نامدار مرده وزنده مثل مدلها میبیند. آری، خودم که میخواستم فقط مثل خودهمان (آر. دی) باشم، ولی وقتی به سن وسال واین همه سالهای بهدر رفته اندیشیدم، دیگر تنها همینقدرگفتم، ایکاش آنگونه میبودم یا میشدم.
بانشان دادن کارت دعوت به یکی ازماموران موظف پذیرایی که مرا بجای مشخصی همرایی میکرد، من هنوزبا حسرت به (آر. دی) فیتون نویس بزرگ نگاه میکردم.مرد میانه قد،لاغراندام،خوش مشرب که ازروی حرکات گفتگوباهمراهان شوخ طبع وبذله گو به نظرمیرسید، یاشایدهم مثل فیتونهایش مملوازهجوهای زیبا و نیشداری بود! سراپا وراندازش کردم وازهمه بیش به سر و دستش خیره شده بودم.آن سرودستی راکه فیتونهای دل انگیزی زاده وپردا خته شان بود. فیتونهایی که هر واژه، هر تر کیب وهراشاره وکنایه شان به دل چنگ میزدند. کمترحرف و واژه اضافی و تصادفی درنوشته هایش بچشم میخور د. حرف و واژه هایش کامل، حساب شده وپر ارزش بودند.چنان به نظر میر سید که در شکل دادن فیتونهایش“خاتم کار”چیره دستی واژه ها رادانه دانه مثل تناسب رنگها ونقشهایشان بجاهای لازم خودشان چیده باشد.
به میزی که نشسته بودم،“نتن بنجامین”ودوتن دیگری ازکارمندان روزنامه باهم نشسته بودیم. پس ازشنیدن سخنرانیهای بسیاربسیارکوتاه ناشر و مدیرمسوول، خلاف انتظارمن "راوول"کمیدین نامداری حضوریافت وچیز هایی گفت که نزدیک به یک ساعت ونیم همه را خندا ند. رئیس جمهو ری کشور رانشانه گرفته بود وتاتوانست بربر خ کار هایش "خرده" گرفت و بربرخ بر خوردهایش با ژورنالیستان نیزتاخت وتازکرد. ودراین میان مهما نان تاحدی خندیدند که دوسه تامرد و زن درواقع یاازروی مبالغه خودرابه لبه های میزوچوکیهایشان کشانیده بودند، گویا داشتند”از خنده ضعف کنند” و زیر میزو چوکیها بیفتند.
وقت تفریح ازبنجامین پرسیدم، برادر، این چه حال واحوال است که امروزرئیس جمهوری کشور رابه این حد هجو وکنایه باران کردند؟ در ملک شماهم عجب رسمیست! در برخورد بانام بزرگان نه اخلاق، نه تربیه ونه احترام رعایت میشود ”شماحتی بر ریش باباهم میخندید” آخر او مرد اول کشور، شخصیت قابل احترام، صاحب قدرت وصاحب هواخواهان وحتاصاحب صلاحیت محا کمه، به زندان انداختن وبدار آویختن مسولین روز نامه است، آیا اینرا نمیدانید؟ بنجامین خندید وگفت، شما هنوز اصل دموکراسی راهضم نکرده اید. این کاربه فرمایش خود رئیس جمهوری وهواخواهانش اجرا شد. حزبی که رئیس جمهوری خود ازآن نماینده گی میکند ودرپارلمان اکثر یت دارد، اورا دعوت کرده. میدانی دور جدید انتخابات پیشروست برای آوردن (راوول) چندین هزارحق الزحمه پیشنها د کرد ند تاپذیرفت وبه مجلس حاضرشد.
واینرابنجامین به نشانه حسن اختتام کلام آهسته درگوشم گفت، باید بدانی که ازدیرها دراینجا دوران “پیکره تراشی وپیکره پرستی”شخصیت ها پایان یافته.هنرمندان وسخن شناسان نسبت به این گپها بی اعتناهستند، آنهابرشخصیت ها ازروی میراثهای کارو کنش معقول شان به سود انسان وجامعه و ازروی واقعیتهای حداوسط سطح زنده گی امروز مردم و وضع کوچه وبازارقضاوت میکنند، نه ازروی حرف ها وقهرمانی های گذشته که میراثش ویرانی کشور وقتل ومصیبت انسانی درپی داشته باشد.


 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول