© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر عنايت الله شهرانی

داکتر عنایت الله شهرانی

 

 

کوچهء ما

(داستان امین و زلیخا)

 

آوازه در افتاد که مرد شایسته، خجسته ونویسنده شهیر استاد داکتر محمد اکرم عثمان کتابی را در دو جلد بنام (کوچه ما) تحریر داشته و گرامی ارجمند حامد جان نظری آنرا در ملک جرمنها بزیور طبع آراسته.

چون به نوشته های قهرمان داستان نویسی یا فرهنگی ممتاز افغانستان محترم داکتر اکرم عثمان آشنایی داشتم، در پی یافتن اثر نایاب (کوچه ما) شدم.

پیش از پاچا گردشی ها و بد بختی های سالهای اخیر، داکتر اکرم عثمان یا مرد وجدان و صاحب قلب  پاک را فقط برای دقیقه که در آن وقت ریس نشرات بود ملاقات کردم، و امر کتاب های تالیفی ام (امثال و حکم دری) و (د پشتو امثال او حکم) را بزرگمنشانه و سخاوتمندانه صادر فرمود.

در آن دقایق کم او مرد زیبا روی، خوش برخورد، با وجاهت ضمنا فرهنگی بسیار محترم بنظر آمد.

 وای برمن که بعد از آن هرگز ندیدمش، چند سال پیش نتیجه آن ملاقات را در مجله پیمان نشرنمودم.

بعد از سپری شدن سالها که موی ها جنجله مایل به خرمایی ام به ماش و برنج و بعدا برنگ سفید پخته مبدل گشت و از غجم بودن مویهای مجعد سر که بوقت شانه کردن شانه ها می شکستند، هفتاد و پنج فیصد آن ریخته و بگفته کابلی ها کل پتاس شدم، استاد داکتر اکرم عثمان را در پس کوچه های غربت سرای ملک سویدن درک کردم. سپس نظری بر مقاله (آسیای مرکزی) او نوشتم و آن پاکزاد خوش فطرت از انتقادم رنج نبرد بلکه خوش شد و از من سند (نشست بهارک تالقان) را سوال کرد. از اینجا دریافتم که تنها سیاست باز و داستان نویس نمی باشد و مرد مورخ نیز است، ومیخواهد سندی را بر آن از طریق این نگارنده بدست آورد، چون من نشست و فیصله بهارک را از بزرگان شنیده بودم و بیاد دارم که در یکی از کتابها نیز خوانده بودم و یقین داشتم که گفته ام درست می باشد.

متذکر باید شد که مجاهدین ترکستان اکثرا عوام بودند، زیاده تر فیصله های شان شفاهی بود و آنها چندان در ثبت فیصله های مجالس وقعی نمیگذاشتند. زمانیکه داستان های ابراهیم بیک لقی را شنیده بودم بعد از آن صدها کتاب و صد ها مقاله خوانده و دها مضمون تحریر داشتم، طبعا معلومات زیاد را مغزگوشتی نمیتواند بمانند. نوابغ در شعور آگاه نگاهدار، لذا موضوع به تحت الشعور مستقر شود، همینکه مقاله استاد عثمان را خواندم تحت الشعورم به آگاهی قدم گذاشت. بدبختانه استاد علم فیض زاد که مآخذ اعلی من بودند.

درد هجرت بوجود مبارک شان اثرات ناگوار وارد کرد و آنها هم در آن روز ها بدار آخرت شتافته بودند و من عاجز کتابی را که پدر خوانده ام ارواح شاد جمشید شعله در باره ابراهیم بیک لقی نوشته اند موافقت ندارم ولی به نوشته های استاد محمد علم فیض راد برادر کوچک شان توافق خاص داشتم.

روزی در یکی از کتاب فروشی های شهرمزارشریف کتابی را بقلم استاد اکرم عثمان یافتم و از کتابفروشی اجازه مطالعه آنرا در همان دکان گرفتم، بعدا خواندم و دریافتم که کلماتی راکه من گفته بودم صادقانه بنام من درج نموده بودند، از آن دانسته می شد که مولف کتاب "کوچه ما" مرد صداقت، مرد فرهنگ و مرد جاویدان می باشد. واه از آنهاییکه مقاله ها وکتاب هایم را در حالیکه زنده هستم بنام خود می سازند و برنفس ظالم خود نمیتوانند غالب آیند و چه رسد به آن که وقتیکه مرده باشم.

چند کلمه جالبی در شان نایب محمد خان قرلقی که استاد اکرم عثمان از محیط او ذکر کرده است، وی در اول یار و همکار خاص ابراهیم بیک لقی بود و هم خونی و هم زبانی وهم دینی و همسایگی بر دوستی آنها افزوده بود. هم چنان در آن وقت سرحدات ترکستان آسیای مرکزی و ترکستان افغانستان باز و رفت و آمدها زیاد بود از آن سبب همه مردم افغانستان بالخاصه ترکستانیهای وطن استعمار روسها را در حقیقت حمله بر حریم خودشان می پنداشتند.

مدتی بعد با فعالیت های ناجوانمردانه و دون همتانه حکومت نو بنیاد نادرشاه خان، مهاجرین ترکستان اذیت ها دیدند و هزاران مهاجر مسلمان بجرم مخبر بودن به روس بی رحمانه بقتل رسانیده شدند و این بیرحمی به حدی بودکه به سروکله آدم ترکستانی قیمت گذاشته بودند و مردم پکتیا را با یافتن این قسم پول نامشروع خدا داده بود. بهر صورت از همه نحوست های این بی خدایان تیر می شویم، داستان ازینقرار است که شاه محمود خان موظف به بیرون کشیدن مهاجرین ترکستانی مخصوصا ابراهیم بیگ می شود و خان و خوانین را بطرفداری خود جذب منماید.

دریکی از روزها شاه محمود خان نایب محمد نبی خان را به نزد ابراهیم بیک لقی میفرستد تا با حکومت افغانستان آشتی و تذکره تابعیت را بگیرد. ابراهیم بیگ لقی قهرمان از این پیشنهاد بر آشفته می شود، به نایب نبی خان میگوید که تا دیروز بامن بودی و فیصله ها را با هم یکجا انجام میدادیم این چه تصادفی است که تو چنین میگویی؟ جواب محمد نبی خان نایب اینطور بود "بلی من آن وقت آن گفتم ولی حالا این میگویم".

با نفرستادن اسناد به استاد اکرم عثمان غره ام در نزدش پایان آمد و مشروطم گردانید. ولی با بزرگواری مجله "فردا" را طور رایگان برایم میفرستادند و من هم یکی دو مقاله جهت نشر به آن مجله فرستادم.

در آن وقت ها چند صفحه محدود نوشته ی مرحوم استاد محمد حسین سرآهنگ را بنام "قانون طرب" در کتابی بنام خودش بچاپ رسانیدم، و دست کم دوصد صفحه ی دیگر از بزمیان کابل گرفته با مغنیان بدخشان و جاهای دیگر در آن افزودم و پول طبع آنرا تهیه داشتم. در آن کتاب سرور بیدل شناسان و مرد روحانی صاحبدل ارواح شاد محمد عبدالحمید اسیر مشهور به قندی آغا را توصیف نموده بودم. و ضمنا نوشته ی یک شخص را بنام مستعار شکوهی انتقادچی که فقط چند کلمه گله آمیز بخاطر تهدیدش بفرزند آن بیدل شناس مذکور اضافه نمودم. بد بختانه که نویسنده یک متشاعر، مست باده ی غرور و تکبر و نامرد پرچمی غلیظ بود. زیرا گفتند که او شخصی است علمش بر سرش زده و نه بدلش، وی رامیگویند که تاکنون هم ادعای داشتن حقوق بچه خواندگی استالین و برژنیف را در مغزش می پروراند. او بر من ستیز کرد و چیزی نوشت و آن را به مدیر مسول "فردا" جهت نشر فرستاد. چون مدیر مسول فردا بنام محترم عبدالرحیم غفوری در تماس شدم، تو گویی که تا دیروز با من برادر بود و آن روز چنان بیگانه و محترمانه صحبت کرد که غرق حیرت گردیدم. من برایش گفته بودم که انتقادات آن بی غیرت که از ترس نام مستعار گذاشته ناحق است. من کتاب را قلمی فرستاده ام و نه تایپ شده بنا دلیل قوی تر است که ان اغلاط املایی ازمن نمی باشد و تایپست کم سواد در سویدن که بامن هزاران میل دور است، نوشته ی مرا بزغم خود اصلاح کرده، من نوشته بودم که "وقس علی هذا" و او به عوض آن چنین اصلاح کرده بود "وقصه علی هذا" و شعر حضرت بیدل را که در خورد سالی در حافظه داشتم و صدها با آنرا خوانده و نوشته ام در آن کلمه ی "زیان" آمده بود، تایپست خود را استاد من تصور کرده آنرا به "ضیان" تصیح کرده بود، و من از این کلمات اشتباهی تایپست ها دهها کلمه را در کتاب "کوچه ما" دیدم بمانند عوض اینکه بیاورد "کارکل" و غیره آورده بود که این اشتباه مولف نمی باشد.

هرچند به مدیر صاحب مسول اصرار کردم، اصرار من مثل آب انداختن برسر سنگ بود، در حالیکه خودش میفرمود که دشنام ها وخارج از آداب نویسندگی متشاعر را حذف میکند. من گفتم تو خود میگویی که آن شخص از ادب کارنگرفته چه اتفاقی است که در طبع آن اینقدر ایستادگی داری. هرچه کردم فایده نکرد و بر من یک فکر آمد که شاید او فکر کرده بود که همرزم اوستم، درحالیکه من از مجاهدین قلمی و نفرت داران اول کمونیزم بودم. بالاخره آن محترم بچاپ رسانید ومن هم از پالیسی "فردا" خوشم نیامد ومدتی بعد فرستادن آن مجله را برمن قطع کردند و طبعا برایم بی تفاوت شده بود.

من عقیده داشتم که خداوند سخت گیر دیر گیر میباشد و صبر خود را به خدا کردم و شاعری هم درین باره گفته:

صد هزاران کیمیا حق آفرید   کیمیایی همچو صبر آدم ندید

روزی یکی از اقاری آقای شکوهی که اصلی اش دیگر است برایم تیلفونی گفت که اگر خاموش نشستی خداوند انتقامت را گرفت، گفتم چطور گفت ای بی خبر به جریده ی "کاروان" نظر افگن. یکی از دوستانم از بازار نیویارک کاپی آنرا فرستاد و خواندم که خداوند فرشته ای را بنام عزیز، عزیز یا عبدالعزیز همدرد بزمین فرستاده و بدون ترس با شهامت زیاد بنام اصلی خود آن شارلتان زمان برباد کرده، فورا در پی دریافت آن جوان شدیم متاسفانه تا کنون او را نیافته ام و طوریکه معلوم شد با فامیل گرامی اش در برلین تشریف دارد. و از نوشته آن گرامی دریافتم که آن متکبر بی وزن بوقت ریاستش نامردی هایی نموده است که ناموس هموطنان معصوم مان را به روسها فروخته. و من قصد کرده ام تا وی را نیابم قرار نخواهم گرفت و هرگاه آن عزیز را یافتم یک مصاحبه ای جانانه با وی انجام خواهم داد. انشأالله تعالی.

هیچ انسانی کامل نیست، هرکس غلطی ها و اشتباهات دارد، مخصوصا گاهگاهی با آنکه نویسنده میداند ولی خطا میخورد و نباید آنقدر سخت گرفت.

مدتی بعد از ناجوانی مدیر مجله "فردا" کتاب دیگر بنام "پیرخرابات" بچاپ رسید و مضمون بسیار پرمحتوای استاد گرامی داکتر اکرم عثمان را بنام "مرد ونامرد" در آن کتاب درج نموده بودم. با بسیار ذوق و علاقه خاص یک نسخه ی آنرا به آن جناب عالیقدر ومحترم فرستادم. اما هیچ عکس العملی از آن بزرگوار تا هنوز ندیدم و ندانستم که برایشان رسیده بود ویا خیر.

شخص نسیان نکته سنج غفلت احباب نیست    تا فراموشیها بخاطرهاست دریادیم ما "بیدل"

پس فکر کردم که استاد عثمان بدو دلیل ریسمان محبت ما را بریده. یا اینکه از بیسوادی من که در مجله ی فردا بیسواد و نادان معرفی شده بودم رنج برده و به نوشته استالین زاده که باسم مستعار بر من حمله کرده بود باور کرده و از دوست نادان بریده و یا اینکه از کتاب تالیفی ام "پیرخرابات" خوشش نیامده و آنرا در طاق نسیان گذاشته. بهر صورت من نه در آرزوی تشکر کردن و نه در فکر تشویق شان بودم. آن کتاب را به امر خداوند بپایان رسانیدم ه زاویه ای از فرهنگ وطن احیأ گردد. و تنها برای اطمینان میخواستم بدانم که برایشان رسیده ویا نی. خداوند جناب استاد داکتر اکرم عثمان را خیر دهد که کاری بزرگی را در افغانستان با تالیف کتاب "کوچه ها" انجام داده اند. یک موضوع قابل ذکر دگر اینکه در جریده "امید" دو دفاعیه داکتر صاحب عثمان را که در قسمت پاکزاد کابلی و نیز حزبی بودن شان تبصره کرده بودند که دوستان برایشان هزاران آفرین نثار کردند و من هم اعتقاد  کامل دارم که او پاکزاد واقعی ونیز غیر حزبی و بعد از اخراج از حزب از ناموس فروشیها و بی فرهنگی ها و بی غیرتی های سرسپردگان روس نفرت و انزجار داشتند. و با جواب های محترمانه و داشتن تمکین بسیار خوب معاندین شان را خاموش ساختند. و اگر حکومت کم تجربه ی کنونی ما ازگوش کر و از چشم خیره نمی بود او را وزیر خارجه، مطبوعات و یا سفیر مقررش مینمود.

 

واما "کوچه ی ما":

روزی عارف والاگهر و شخصیت صاحبدل و مرید با صفای جنت مکان الحاج غلام سرور دهقان جناب الحاج محمد یوسف نظری از کالیفورنیا که جای اقامت شان می باشد از روی ذره نوازی در ایالت اندیانا برمن تیلفون کردند که "کوچه ما" را دیده و یا خوانده ای، گفتم تنها شنیده ام و ندارم جلد اول را برایم فرستادند در ظرف سه شب با اشتیاق آنرا خوانده وسپس برایشان فرستادم. دوسه روز بعد جلد دوم را با لطف همیشگی شان فرستادند و آنرا نیز بزودی خواندم.

در باره این کتاب عالی وپرکیفیت، از معلومات تاریخی، سیاسی، فولکلوری و ادبی نمیخواهم نقد بنویسم. و بخاطر ناقدی را درینجا کنار میگذارم که بعد از خواندن بیش از یک ونیم هزارصفحه در چند روز محدود باید دارای مغز کمپیوتری می بودم که همه ی آنچه را خوانده بودم بیاد می آمد، البته با تشکر فراوان از حضرت حق همه ی آنچه را خواندم بیادم ماند ولی کی قدرت آنرا داشتم که صفحات و نامها ودیگر نوت ها را حفظ نمایم وچون عشق من برتمام کردن داستان بود فقط هر دم بر سرم فشار می آمد که باید به پیش بروم که داستان را به کدام شکل منتهی می یابم و هر آن در پی دریافت سرنوشت زلیخا و امین بودم.

حوصله مندی آقای داکتر اکرم عثمان یا این سرشناس و شهنشاه نویسندگان قابل تقدیر است. داکتر عثمان خدمتی را در مملکت افغانستان با نوشتن این کتاب انجام داده که ما در زمانه مگر طفلی دیگری بعد از قرن ها چون او بزاید تا کتاب مثل "کوچه ما" را بنگارد. این کتاب داستان شکل دایره المعارف گونه ی ضخیم بار اول است که از زمان قبل از میلاد تا کنون در وطن ما نگاشته شده است. نگارنده این سطور طوریکه گفته شد زیر عنوان "کوچه ما" مقالات پرگنده را در مجله فردا میخواندم که بدبختانه آن مجله برویم قطع شد. اگر گویم که عنوان کتاب اسم بامسمی است شاید همگان با من هم عقیده باشند و "کوچه" لفظ ترکیست که بزبان فارسی مهمان و مهتر از صاحب خانه خود را جلوه گرساخته است.

یکی دوسال پیش جریده ی "امید" یهودیی را بیاد هموطنان آواره اش انداخت که او ملای کنیسه یا عبادتگاه کلیمان کابل است. و درتمام افغانستان بجز او از پیروان حضرت موسی علیه السلام یا پیغمبر برحق اوتعالی کسی درکابل نمانده و او گفته است که میخواهد قبرش بمانند ظهیرالدین محمد بابرامپراتور مسلمان یا مرد قلم و شمشیر افغانستان و نیم قاره هند، آرامگاهش در گور خانه یهودیان در ویس الا آباد کابل باشد و امین یا قهرمان داستان "کوچه ما" بابرشاه یا نابغه ی زمانه را در کتاب "شاه شاهان" گفته و بر حق گفته است.

از اینکه ابوالامابی پیامبران خداوند یا حضرت ابراهیم خلیل الله از قوم اسراییل می باشند، پیامبران دیگر همه بجز از حضرت محمد (ص) که آن هم ارتباطی به اسمعیل فرزند بی بی هاجر خانم عفیفه و زحمت کش و بلادیده و مصیبت رسیده حضرت ابراهیم علیه السلام دارد. نوابغ، مخترعین، دانشمندان، نویسندگان بزرگ دنیا یهودی تبار بوده و در عصر حاضر سرمایه داران اول دنیا و هوشیاران مردم کره ی زمین اکثر کلمی ها می باشند و به قدرت سرمایه شان سیاست دنیا را به دو انگشت می چرخانند.

داستان پر از کیفیت سیاسی، اجتماعی و ادبی "کوچه ما" هم طبق معمول داستان های خیالی و یا حقیقی یک "بچه" فلم و دختر فلم بنام های امین وزلیخا دارد. داستان به اسم امین و زلیخا که درین پرده بزرگ برابر به آسمان با قهرمانیها آغاز می یابد، بعد از شرح و بسط زیاد در باره ی این دو دلداده، که به مشقت ها و مثالفتهای زیاد روبرو می شوند به آرزو های نهایی خودمیرسد. درین میان دوشخص دیگر که سایه وار در عقب قهرمانها بنام های محسن آغا و اکه موسی قرار دارند گاهگاهی ظاهر میشوند.

داستان "کوچه ما" از این قرار است که طفلی بنام "امین" در خانه ی سردار شیراحمد خان و خانمش حیسنه گمنام و غیر مشهور و ضمنا بسیار عفیف و حسین و پاکدامن بمیان می آید. اما سردار شیراحمد تا سالهای زیاد بعد از تولد بفرزندش امین و مادرش حیسنه توجه نمی نماید و گویی که حسینه دختری بوده که او را بشکل زن صورتی ازدواج کرده باشد و درکابل این هنگامه دایم بگوش میرسد که سرداران یک تعداد دختران معصوم مخصوصا از تبار هزاره گان (یا بقایای تورکان توکیوو هون های سفید) را یا بزور ویا بقدرت پول بنام زن صورتی ازدواج میکردند و بعد از کام دل آنها را در گوشه ای قرار میدادند و این بخت برگشتگان تا دم مرگ در خانه ی آنها بمانند انگشت زیادی یا ششم در خدمت بودند، بسا دختران مهوش و پریوش هزاره های گرامی بعد از دوره ی سیاه روی ترین پادشاهان افغانستان بنام عبدالرحمن بدستخوشی عیاشان، بیرحمان، خاینان و جباران قرار گرفتند.

چون سردار شیراحمد مذکور شخص عیاش و شهوت ران افراطی است، به حسینه بی آزار و مهربان طفلک معصومش امین با التفات میگردد و خانم دیگری را که بنام ستاره دارد او را خانم رسمی خود می شناسد و مادر سردار که سخت از زنان پر قدرت و ضمنا فاقد رحم و عاطفه است، سردار را با اولادای ستاره اندر میان سیال های خود تقویه و معرفی مینماید. امید است غلط فهمی نشود که در باره حسینه این نگارنده معلومات ندارد که او هزاره است، زن صورتی است، یا دختری از دختران پریروی کابلستان میباشد.

سردارشیراحمد که واقعا فرزند همان مار بی رحم و مغرور است، دست از شهوت رانی برنمیدارد و حتی داستان عیاشی های او ورد زبان افغانان، هندوان و مسلمانان هندوستان می گردد ولی یکی از بزرگترین شکست اقتصادی و بدنامی های او در هند است که قیمت بسیاری از بدی هایش را آنجا می پردازد.

حسینه ی جوان و امین کوچک محرومیت های زیادی را می بینند. امین که اندک بزرگتر و صاحب عقل و هوش می شود، روز بروز بر سیاه بختی مارد شیرین تر از جانش و اعمال اطرافیان متوجه میگردد، آهسته، آهسته عقده ها بگونه ی قطره – قطره در خم غمگساری اش میریزد. امین با ذکاوت است و متوجه موقف خود و مادروپدرش میگردد وقضاوت های را پیش خود به فیصله میرساند و راهای را در پلان حیاتی خود می سنجد که نه تنها خود و مادرش بلکه جامعه را از شر فسادها برهاند.

امین صاحب ذکات عالی و دارای حافظه ی محیر العقولی است، از دومشاور خاص خود آغا محسن و اکه موسی بعضی چیزها را آموخته و درین ایام نوجوانی دوستانی را می یابد و با آنها علاقمند به سیاست میگردد. علاوه ازاینکه بمطالعه کتاب های مارکس و انگلس و لینین و غیره می پردازد، بدروازه های عملی سیاست داخل و وقتی همه با فعالیت های چپی اش از فاکولته سیاست پرورها یا حقوق اخراج می شود. درین مقطع زمان امین که سن عقلی اش بلند از سن اصلی اش می باشد در حال داشتن محرومیت ها از دست پدر اصلی اش (شیراحمد خان) با دو پیر خردمند آغا واکه ارتباطات زیاد بشکل علنی و مخفی بیشتر از پیش برقرار می سازد. چون حسینه زن پرعاطفه مهربانی، نماز خوان و پرهیزگار وصاحب تقوا است، امین که فرزند یگانه او که گویی چون عیسی روح الله (ع) و مریم مادرش مشابهت ها دارند، در آغاز بفرمان مادر نماز میخواند و روزه میگیرد و درکارها صداقت و راستی را پیشه خود می سازد.

حسینه ی خوشدل وامین نوجوان را بجایشان میگذاریم، وبه سراغ آغا محسن و اکه موسی میرویم که هر دو دوستان جانی اند، آغا محسن شخص باتجربه، هوشیار و سازش کار است و از آن کابلی های میباشد که صد اطرافی و شهری را به لب دریا می برد و تشنه لب بر میگرداند و تو گویی که درهوشیاری لغمانی ها، پغمانی ها و میدانی ها به گرپایش نمیرسند. آغا پول های مشروع ونامشروع دارد و از اطوار او نمایان است که مسلمان می باشد ولی از تبادلات تجارتی و تولیدات مثل شراب و چرس و هیرویین و انتیک و غیره امرار معیشت مینماید. از طبقات پایین وبالا کسانی رامی شناسد، که در اوقات ضرورت آنها بدردش میخورند و کارهای ناشدنی را شدنی می سازند.

اکه موسی (که در زبان ترکی، برادر کلان معنی میدهد). در دراکی و پیشگویها و داشتن تجربه یکتای زمانه است، او از مهاجرین یهودیان بخارای ترکستان است و دانسته می شود که او از همه فعالیتهای احزاب منشویک ها، بلشویک های روسیه آگاهی داشته و وقایع جنگ جهانی دوم رانکته به نکته میداند، از سرنوشت  

سران تورکستان و از مکارگی های روسهای بلشویک حکایت ها دارد، و هر چندان در آن باره بگوید گفتارش تمام نمی شود. بگمان اغلب این اکه موسی یک لنگ داشت و بزآمد همان اکه موسی باشد که آقای مدیر جریده "امید" کوشان نام اش را بر ملای عام ساخته بود. محترم داکتر عثمان نام مستعار او را که پیرو حضرت موسی می باشد اکه موسی گذاشته است.

از محتوای متن کتاب "کوچه ما" چنین بر می آید که اکه موسی یکی از عاقلترین و خردمند ترین یهودیان مناطق تورکستان و افغانستان بشمار میرود. به اسلام احترام دارد ولی استواری اش را به یهودیت حفظ کرده است.  اکه موسی با دیگر مهاجرین آنطرف جیحون بشمول شاه بخارا امیر سید عالم خان در کابل رفت و آمد ها دارد وای از بی غیرتی نادر شاه وفامیلش که از یک طرف از آنها می هراسند و از جانب دیگر ثروت آنها را که با خود آورده بودند به شمول چهار مرصع شاهان ماضی بخارا به هر شکلی بدست می آورند.

ما درینجا نه پی حشمت و جاه آمده ایم                    از بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم

زلیخا یگانه دختر اکه موسی و خانمش اچه (اچه یا آچه بزبان تورکی مادر را گویند) می باشد که در زیبایی گویی که نور رح حضرت یوسف علیه السلام براو تابیده و ترکیب آب و هوای کنعان و تورکستان بزیبایی آن نور قوت بخشیده و با داشتن خون مصری و تنفس هوای خوشگوار تورکستان چهره ی تابناک زلیخا تابناکتر شده و زلیخا بگونه ی لعل آتشین بدخشانی چهره کشیده و بر شهر کابل جانان نور افشانی میکند.

زلیخا آن گوهر نایاب و گلدسته گلهای خوب و نازک جهان که باید یکی از نامهایش گلفام می بود در قد و اندام شکل گل بنفشه ی بهاری را ماند و به اصطلاح کابلیها شیرین زبان یک رخش آفتاب و رخ دیگرش مهتاب، چنان مویهای قشنگی دارد که در فطرت شانه شده اند و چنان چشم های سرمه شده فطری دارد که آهوان صحرا از خجالتی به پیش قدمهایش زانو زده اند. زلیخا با این صفات خدا داد چه در صورت و چه در سیرت در هوای کابل چنان گل مانند بشگفت که از پیر و جوان، مرد و زن و یا هرکسی دیگر که او را چون ملکه ی زیبایی در میان انسانها و پریها می بیند با یک دل نی بلکه با صد دل عاشق می شوند. و اسمی را که نویسنده کتاب "کوچه ما" به او لازم دیده، حقا که زلیخای یوسفی است که خداوند به او توجه خاص داشته:

 

حسن مهرویان اگر بد بودی ایزد در کلام              اینقدر در سوره ی یوسف چرا پیچید است

اما امین هم جوان خوش سیما- خوش اندام، چشمان سحر آمیز با داشتن رنگ گندمگون که کابلیهای با فرهنگ آنرا سبزینه میگویند، او را میتوان گفت که در قشنگی یوسف، زلیخا خود است. امین، این جوان خوش خرام، چون در آغاز بی تجربه و ساده دل میباشد، ولی ضمنا عقیل و هوشیار است که بعد از دیدار از پدر و مادر زلیخا با دیدن پریرو و پریوش یهودی عاشقش می شود، قلب امین یکدم جانب زلیخا میرود ولی امین بی خبر از آنست که شاعری این عشق آتشین او را تعبیر دیگر مینماید:

عشق اول در دل معشوقه پیدا می شود              تا نسوزد شمع کی پروانه شیدا می شود

با لاخره روزهای میرسد که این دو جوان دلداده یا زلیخا و امین از دست زیبایی های بی بدیل شان بخاطر نظر اندازی های بیجای مردم به ستوه می آیند. ولی از اینکه امین چوچه کابل و ضمنا مرد است می تواند مراجعین و علاقمندان گل رویش را به هر رنگی جامه بپوشاند. ولی زیبای گلعذار و گل اندام زلیخای برخوردار از نور خدا داد و چهره مثل حوروغلمان که از دولت لطف پروردگار بر خوردار است محبوبیت و حیایی او بحدی است که اگر کسی بر او می نگرد رخساره های سفیدش به رنگ لعلگون مبدل می شوند. وی بجز از اینکه خاموشی اختیار نماید و نگاهان اسمانی اش را بسوی زمین تغیر دهد و در وقت تعقیب ها خط السیرش را تغیر دهد و بطرف جای امن و منزلش بگریزد راه دیگری ندارد. حتی به زلیخا روزی فرا رسید که از دست عاشقان سفید چشم خانه نشین شود و از فراگیری دروس دانشگاه اش محروم گردد. اما او پدری دارد بنام اکه موسی که دها پروفیسور و استاد دانشمند نزد او از نگاه تعقل و تجربه به شاگردی اش زانو میزنند و درین حالات خطر، چرا از پدر تعلیم نگیرد.

وقت آن فرا رسیده که امین بزرگ شده و در سیر آفاق و انفس قرار دارد، او عقده بزرگ و خطرناک روحی دارد که از محبت پدر محروم است و مایوسیت های حسینه مادرش با همه قلب پاکش که در رحمدلی و بی آزاری یکتای زمانه است و اندازه ی قلب پر عطوفت او چنان است که اگر مورچه ای را ببیند که در آب غرق شده تا آنرا از طوفان نرهاند شب خوابش نمی برد، نیز بر عقده های امین تاثیر کرده است.

امین برای اینکه کاری را انجام دهد وهدف های درونی خود را بر آورده سازد نا قرارانه به گروه هایی ارتباط میگیرد که درپی بر انداختن حکومت سردارها که پدرش شیراحمد خان هم از آن جمله است، میباشند. بنا امین یک شخص چپی و علاقمند به نظام سیاسی سوسیالیزم می شود. در کنار آن همه فعالیت ها و هوشداری های دوموی سفید آغا و اکه را در نظر میگیرد. امین اکنون با در یافت مفکوره ی سوسیالیزم فکر مینماید که شاید این سیستم راه خوبی باشد به حیات آینده ی مردم افغانستان و تو گویی که یافتن این مفکوره به او چنان مینماید که گمشده ای را پیدا کرده است.

چون امین جوان زرنگ و هوشیار شده با ذکاوت عالی و دراکیت، هرگز نمیخواهد از صحبت های بسیار عالی، آغا و اکه دور شود، و از تجربه های آنها استفاده ننماید. گیرم که اگر تصادفا بخواهد دور شود محبت زلیخای یکدانه اش نمیگذارد که از آنها دوری گذیند. بنا امین چنان شخصیت فهمیده، هوشیار و صاحب قضاوت بار می آید که اگر کسی با او هم صحبت شود و افکار او را در خصوص مرفه سازی حیات اجتماعی و اقتصادی مردم افغانستان دریابد، از وسعت نظر او انگشتان حیرت بدندان می برد. زیرا او اکنون شاگرد دو نفر پیران با تجربه و بلا دیده و گرمی و سردی روزگار تیرکرده میباشد، با جوانان و طبقات مختلفه آشنا شده و در کنار آن همه سیاست و مردمداری تماس با  مجالس و اجتماعات عشق او را در پیشرفت مملکت دو چندان ساخته مگر در تمام این فعالیت ها امین بمرام رسیدن بکامش در خصوص زلیخا در  اندیشه است و مثلیکه در گردنش حلقه ی زنجیر عشق دلارامش آویخته و در هر طرف می کشاند.

    رشته ی در گردنم افگنده دوست                  می برد هر جاکه خاطر خواه اوست

اکنون امین در حال پختگی است و از جوش و خروشهای دوران جوانی اندک پایین آمده

    این دیگ ز خامیست که در جوش و خروش آمده                چون پخته شد و دم یافت خموش است

روزی امین شنید که زلیخا دلبر نازنین او که از دست عشقباران بیرحم به جرمنی گریخته بود با یعقوب نام نامزد شده است. جهان روشن به چشم امین تاریک شد و روز بروز مثلیکه او را دنبه داغ کرده باشند در حالت ابتر و نامرادی بسر میبرد.

زلیخا که بچشم امین مقام شامخ شخصیت را دارا بود و باری بنامش خود را فدا کرده بود، اکنون چه تصادفی واقع شد که با خریدار دیرینش که هیچ محبتی به او نداشت نامزد شده است. امین از آغاز محبت به زلیخا دایم این مصرع را در دل و در زبان میخواند: " انتخاب ما ز خوبان یک گل اندام است و بس".

حسینه، اکه موسی و آغا محسن با یک فیصله ی خصوصی، بعد از فعالیت های زیاد، امین را با دوشیزه ای صاحب حسن و جمال بنام عذرا نامزاد می سازند تا از فکر کردن در باره ی زلیخا اندکی کاسته شود، اما روح زلیخا با نامزادی امین و عذرا به امین چنین طعنه نثار کرد:

ز مصرش بوی پیراهن شمیدی             چرا در چاه کنعانش ندیدی

ای امین نا جوان تو همان امینی نبودی که دل های ما در حالت دوری از یکدیگر سخن میگفتند و هر آن از حالات یکدیگر باخبر بودند، و از این بیوفایی امین را زلیخا احساس منماید که علت مرد بودن اوست، زیرا زن ها در شرق به بیوفایی معروف اند، بخاطریکه زن ها کم قدرت تر از مرد ها می باشند. ولی اکنون ثابت شد که ضرب المثل معروف مردم افغانستان ساخته ی دست مرد ها و نیز چپه بوده است که میگفتند " سگ وفا و زن جفا". درین حال دل زلیخا گواهی میدهد که امین با دسیسه ی یعقوب و بعدا با مصلحت پیران دور اندیش از دستش رفته است. چون دنیای او امین بود و از آن ببعد، می  سنجید که مرگ بهتر از زندگی است و اگر کسی بمیرد باید مردانه بمیرد، لذا چون عشق جانکاه امین او را سوختانده بود و دیگر زندگی را  چون خاکستر می پنداشت، با بی پروایی کامل و بی تفاوت خاص میخواهد نه تنها به امین ثابت سازد که او در وفا استوار و پای بند است، بلکه به مردان بی وفا میرساند که غرور های بیجایتان را پس بگیرید، سپس مردانه وار با کارد زهرآگین یعقوب را با چند ضربه ی کاری به دنیای دیگر میفرستد و مردانه وار آواز بر میدارد که ای مردم،های مرد وزن دنیا به جهنم فرستادن این مرد بی غیرت از دست من بوده و  اینک زندانی و یا اعدام. اما قلبش که هنوز از داغ هجران امین در تپش است در زندان تاریک چنین نجوا میدهد: " بی وفا بودی از اول من تو را نشناختم".

امین بیچاره که قدرت تعقل را بخاطر از دست دادن زلیخا از دست داده بود واین را میدانست که کلمات قضا و قدر در میان کارها را انجام میدهد و بنده های عاجز و  ناتوان میگویند که: "چکنم چرخ فلک نیست بفرمان کسی" و  این ناله، ناله ایست که استاد صابر به آواز رسا به عذر و نیاز بدرگاه خداوند میخواند.

یک کمی در خصوص سر گذشت امین:

امین با همه نرم خویی ها و خاصیت فرزانگی دست به ماجراها میزند و  اگر نزند او را دیگران آرام نمیگذارند. در آغاز او حزبی می شود، ولی حزبی خیلی آگاه و اسپ گادی بودن را به کمونستان احمق میگذارد و خود بمانندجوان آگاه دست به فعالیت های سیاسی میزند و  نام بدی را در خانواده ی سرداران به نسبت چپی بودن متقبل می شود. دوباره به زندان میرود وزجرهای زیاد را بر او روا میدارند. و  بعد از آن به نسبت دریافت اعتماد و اعتبار به جبهه مقابل میرود و  زخم خطرناک را در وجودش نسبت رسیدن پارچه ی راکت می یابد و به بستر مریضی انتقال داده می شود.

در عرصه ادبیات و قریحه ی شعر دوستی امین از ماما باقی استفاده های زیادی مینماید و از محضر او چیزهایی را می آموزد و  از آنست که نیم اشعار لاهوتی بازی خورده و پشیمان را از یاد میکند.

گفته آمد که آزاد اندیشی اندر میان خلقی ها و پرچمی ها جرم نابخشودنی بود. امین که یگانه وقت در تفکر آزاد و آزاد اندیشی بود، ریشه اصلی اش به سرداران یهود نسب میرسید، زیرا اشتباهات قرار میگیرد و از حزب اخراج میگردد. و روزی میرسد که وی را از کار و وظیفه هم بر طرف می سازند با این کار گفته های اکه موسی یهودی صدق میکند و امین میداند که تطبیق فلسفه ی عالیقدر و عالیمقام مارکس و انگلس فقط نظر بوده و غیر قابل تطبیق می باشد، چکنم که در این مقاله نگارنده غرق عشق دو دلداده زلیخا و امین است ورنه چیزهایی زیادی در خصوص کثافت کاری های حزب بلشویک در ترکستان می نوشت.

کارهای شاقه و اجباری از دوش امین دور می شود، حسینه، زلیخا و دو مشاور خاص او خوشحال می شوند و زلیخا که از خداوند فراغت امین را میخواست، اینک امین بمانند گوسفند گردن بسته بدستش قرار دارد.

ولی او دختر پدر کرده وپدر دار است هیچ وقت بر امین بی احترامی نمیکند. او فقط یک بار به امین و عذرا اشتباهی داشت که با یک کلمه به امین "آخرای خانه خراب بتو دل دادم" فهماند که قلب و زندگی ام مربوط قلب و زندگی توست.

حالا زمانی فرا رسیده که امین بصورت مخفی با زلیخا عشقبازی ها منماید و خدا گردن هیچکس را نگیرد، محسن آغا، اکه موسی، آچه ی فرشته صفت و حسینه ی پر از عطوفت از ارتباطات هر دو پی برده اند. زیرا وقتیکه زلیخا را به یعقوب بزنی میدادند، زلیخا یک بوتل پتاسیم پرمنگنات خورد و قریب بود که بمیرد، بمجردیکه در شفاخانه چشمش باز شد درمیان کسانیکه به عیادتش رفته بودند فقط با امین دست داد و همه دانستند که تیوری زیگموند فروید موضوعیست انکار ناپذیر، چونکه محمود یا شهنشاه ی کبیر جهان را عشق بنده ی ایاز ساخته بود و هم چنان از این عده امثال به صدهای دیگر.

درست است که لتامنگیشکر ملکه ی قلب های جهان است و آواز پرکیفیت او انسان، حیوان طیور و وحوش را به کهکشان ها به پرواز وادار می سازد ولی حسن او با حسن حنجره اش تفاوت دارد.

اما زلیخا با آنکه کم حرف میزند، نجوا های او، آهسته، آهسته و کنده - کنده سخن گفتن های او قلب را می شگافد و حسن رویش هزاران ملکه های زیبای جهان را شرمنده می سازد. حیف که از دست عقب ماندگی مردم بیچاره افغانستان، آن چهره های جاویدان ناشناخته می مانند.

امین به دانشمند آگاه و شخصیت عالیمقام نویسنده ی کتاب "کوچه ما" حکایه هایی از خود میگوید و این نویسنده خوشدل می نویسد: امین شهکاری ها میکند و با چنان موشگافی ها وژرف نگری ها از کودتای سردار محمد داود خان یا بنی اعمامش تا حکومت طالبان مشاهداتش را توضیح میدهد، که گویی بیهقی از دربار غزنویان یا فیض محمد کاتبی از خطه ی مقدس هزاره های عزیز سر بر آورده اند و به امین تاریخ نویسی یاد میدهند. امین ما مردانگی از عمیق ترین راز های نهانی گماشتگان کمونیست و یابو های زمانه یا افغانان بازی خورده حکایه ها دارد.

امین چون خودش بداخل خلقیان و پرچمیان قرار دارد، ندامت های اعضای خلق را که از کرده ها پشیمان می باشند و تا مدتی بوی اعتماد داردند. راز های شان را می شنود و شنیدن های او بر مغزش تاثیرات عمیق بار می آورد. امین سپس بعد از این همه تجارب، احزاب و سرکرده های را که سرنوشت افغانستان را بکام خود میچرخاندند در ترازو میکشد و بگفته مردم مان سروپودینه های شان را مردانه وار برملا می سازد. از نورمحمد تره کی، شاگرد وفادارش حفیظ الله امین، ببرک کارمل، داکتر نجیب الله، صبغت الله مجددی٬ برهان الدین ربانی، گلبدین حکمتیار، عبدالرب رسول سیاف، عبداعلی مزاری، محمد یونس خالص، مولوی محمدی، آیت الله محسنی، جنرال عبدالرشید دوستم و غیره باربار یاد میکند. در جای هم از احمد شاه مشعود نام میبرد. قتل عام چنداول و دشت برچی افشار و هزاره و ازبیک کشی های حکومت وقت را بشکل دیگری یاد مینماید و قاتلان اصلی را بر ملا نمیسازد.

   در خصوص ببرک کارمل، گاهگاهی غیر ارادی او را ارج می نهد چنانکه از محمد داود(برادر خائین ترین شخص افغانستان یا محمد نعیم) اند که بخوبی ذکر مینماید، که تاحدی موافقت وجود دارد. ولی نه به کارمل امین اعمال زشت و غیر انسانی رهبران را با جنگ های شان در کابل توضیح میدهد، و معلومات امین قلم فرسای بی بدیل زمان ما داکتر اکرم عثمان را به وجد می آورد و یکی از گفته هایش را چنین میخوانیم:" غایلۀ وحشتناکتری بر باشد... بلکه به جرئت میتوان پیشگوئی کرد که تا سور اسرافیل نیز چنین بیدادی رونما نخواهد شد" (ص 642)

   استاد اکرم عثمان این شهزادۀ غریب پرور متواضع، شرارت ها، نا آدمی ها و نحوست جنگ آوران خطۀ کابلستان را از حوالۀ تاریخ نگاری این چنین ذکر مینماید:

    "درحوالی سیلوی مرکز افراد هر دو جناح متحارب رهگذ رهای غیر دخیل در نزاع را صرف به خاطر مذهب، ملیت و قومیت شان در کانتینر ها مانند خشت میچیدند و دروازه را بروی آنها میبستند. اسرا بخاطر نبود هوا وشدت در ظرف دقایقی جان میدادند. و گروگان گیرها بر روی اجساد نفت میریختند و در ملا عام آتش شان میزدند. گاهی زندانیها را در کوره های خشت پزی زنده زنده میانداختند و از آنها چون مواد سوخت استفاده مینمودند. همین طور درباز رسی ها اگر ورقۀ شناسنامه آدم متعارفی با قوم و قبیل طرف غالب تطبیق نمیکرد بی درنگ تیرباران میشد، یا اینکه دژخمی برسر آن بیچاره میخ میکوفت و در یک آن راهی سرای آخرتش میکرد. برخی را زنده پوست میکردند و بردرختها و پنجره ها صلیب وار میآویختند. قطع آلت تناسلی مردها و بریدن سینۀ زنها امر عادی به شمار میرفت و در مواردی اسرا را در باغ وحش کابل با شیرها، گرگها و کفتارهای گرسنه در یک قفس میانداختند تا در آن روزهای قلت و قحط گوشت، شکم حیوانات درنده را سیر نمایند.

همچنان در نواحی میرویس میدان، کارتۀ مامورین و کوتۀ سنگی دو سه بیلر بزرگ انباشته از سینه های بریدۀ زنها بدست آمد که بهت فراوان ناظران داخلی و خارجی را برانگیخت. آخر امر (...) ربانی حاضر شد که دوباره حقوق حزب وحدت را برسمیت بشناسد و سه وزارتخانه را در اختیار آن حزب بگذارد.

   فردای آن مصالحه، جاده ها از هزارها جفت کفش کودک و زن و مرد انباشته بود که خبر از فرار دیوانه وارشان بخارج از شهر میداد.

    دیگر رهبرها و قوماندان ها خود به مواد منفجره تبدیل شده بودند و کار گلوله های توپ و راکت میدادند، هر مرمی و راکتی که مغزی را متلاشی میکرد..." (ص 645).

    از نوشته دانشمند گرانقدر داکتر اکرم عثمان چنین برداشت میشود که نه تنها او داستان دورۀ وحشت و بربری مجاهدین را از زبان امین شنیده است، بلکه خودش هم شاهد عینی بوده و حقایق را با دقت خاص بدون اندکترین مبالغه توضیح نموده است.

باید به این موضوع اعتراف نمود که بدبختی ها را کمونیست مآبان در افغانستان آغاز کردند ولی در خرابکاری یعنی از بین بردن تعمیرهائیکه دست کم از هزار سال باینطرف کابلستانی ها خشت بالای خشت مانده بودند، دزدی های قصرهای ارگ، اشیای قیمتی و زینتی، انتیک ها، تاراج موزیم مملکت (مرکز اعلی تمدن فرهنگ یک مملکت را موزیم آن تشکیل میدهد)، همه از دست بنام مجاهدین صورت یافته است. مجاهدین ناروایی ها و بدی ها را در مقابل  برادر ها و خواهرهای افغانستان به اوج رسانیدند که اصلا در میان بشر خصوصا مسلمانان این وقایع هرگز رخ نداده و بگفتۀ امین و نوشتۀ حضرت داکتر عثمان " تا سور اسرافیل هم واقع نخواهد شد".

به تائید گپ و گزارشات امین این نگارنده از زبان یک مطبوعاتی سابقه دار که با خالقیار کار میکرد علاوه مینمایدکه  وقتیکه دوستم آزادی افغانستان را در مزارشریف اعلان کرد اعضای او و یکمقدار جزاهایش امنیت کابل را بدوش داشتند تا اینکه یکی از قوماندان های جهادی به کمک آنها به کابل  آورده شد و کابل را راسا به او سپردند. این مطبوعاتی فردای آنروز در صدارت بود که یک قوماندان به صدارت آمد اولین چیزیکه چشمش را بخود جلب کرد یک قالین شب چراغ بسیار قیمتی بود که اگر بگویم اصلا قیمت نداشت، بعد از اینکه آن قوماندان بعضی چیزهای دیگری را زیر چشم گرفته بود در بیرون از اتاق بر آمد و نفرهایش را گفت که قالین را با خود بردارند. دریکی از اتاق های ارگ جمهوری قالین زیبای  دیگری بود که در حقیقت بی بها بود، چهار بی ویجدان فردای  آنروز به آنجا رفتند و سر تقسیم با هم جنگیدند، فیصله بر آن شد که قالین را به چهار حصه ببرند و هر یک حصۀ خویش را بردارد.

چندی بعد یکی از جهادی معتبر که هراتیها از او نفرت دارند، با چند نفر به صدارت آمده سنگ های مرمرین تشناب را از موقعیت های شان برداشته بخانۀ خودش انتقال داد، این مفسد فی الارض را این نگارنده هم میشناسد، وقتیکه او را ببیند ریش پراز فتنه اش را هر دقیقه به قبضه می آورد و تسبیح میگرداند و تو گویی که او ترک دینا کرده است. البته طالبان فاشیست، بی علم و فرهنگ و نمایندگان پاکستان شیطان صفت و عرب که جهال بیش نبودند ارزش تبصره را ندارد و همین بس که بگوئیم که از بین بردن بت های با عظمت بامیان به نامهای سلسال و شاه مامه وغیره خودها را به جهانیان شناختاندند.

از خاطر خستگی های دردهای افغانستان از سیاست دور میشویم و باز به رخ های زیبای زلیخا و امین مینگریم.

گفته آمد زلیخای نازنین و با نزاکت را از دست ستمگاران و لایعقل ها پدرش به جرمنی فرستد بد بختانه یکی از اقارب دورش او را بدام آورده میخواهد بر او تجاوز جنسی نماید، این دختر پاکدامن فرشتۀ خصال، عاجزی و محجوبیت را کنار گذاشته، بیک طرفته العین متجاوز را به جهنم میفرستد و خود راهی زندان های مدحش جرمنی میشود، این دخترپریوشیکه دیروز در تاق ابروی اکه موسی و آچه بی بی بخارایی جاداشت و لباس هایش از حریر اعلی ملک ختن و بستر خوابش پر قوی اعلی ساخته شده بود، منحیث قاتل در قطار دیگر آدمکشان قرار میگیرد و ثابت میسازد که به امین یوسف مثلش دلداده است و هیچ موجودی هیچ قدرتی بجز خداوند از عزم او نمیتواند جلوگیری نماید.

   اینک امین یوسف صفات کنعانی و زلیخای ترکستانی یا زلیخا صفات مصری زمینۀ آنرا میابند که شاید در ملک جرمن ها با هم ببینند. بعد از دریافت معلومات موثق دربارۀ زلیخا، امین راهی جرمنی میشود. این دو دلداده که فکر میکردند هرگز بدیدار یکدیگر کامیاب نیمشوند و بمانند زندگیهای لیلی و مجنون، سلسال و شاه مامه، ورقه گلشاه ، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا و غیره را که بار بار خوانده و خبر داشتند بمراد نخواهند رسید ولی قضا و قدر کار خود را مینماید و این ها بعد طی مراحلی با هم ازدواج مینمایند.

چه خوش باشد که بعد از انتظاری          به امید رسد مامیدواری

نظریه:

    در آغاز گفته آمد که این نوشته نقد نیست، بلکه عکس العمل پاکیست که بر روان نگارنده اثر انداخته و برخود جذب کرده است. لذا آنچیزهای که در حافظه چسپیده اند، اینکه چرا اینقدر به سرعت برق دو جلد کتاب ضخیم را خواندم و بیدارخوابی و ناتوانی احساس کردم، گناه نابخشودنی آن بر نویسندۀ کتاب ارتباط میگیرد و نه من. چونکه آن مولف و یا نویسندۀ زیبا کلام و خوش گفتار چنان مهارتی را در طرز نوشته بخرچ داده بود که لحظه ای هم نمیتوانستم از خواندن آن توقف نمایم و باید  اعتراف کرد که خودم نیز مرض کتاب خوانی دارم. دریکی از شب ها خانمم تصور کرده بود که نویسندۀ کتاب جادوگر بوده و شوهرش را در حلقۀ سحرش داخل ساخته است.

    از نظر این راقم قطع و  صحافت کتاب باید شکل دیگری میداشت. صفحۀ اول پشتی کاغذی با سایۀ پروفایل داکتر اکرم عثمان و طرحی از اختلاط مسجد و کوچه و بازار دیده میشود، و به پایان شانۀ راست و سینۀ نویسنده کتاب یک سیاهی درشت و بزرگ که شاید هنرمند نا آگاهانه آنرا گذاشته باشد دیده میشود که غالبا از نظر نقاش انترست سنتر محسوب گردیده باشد.

 اگر در روی جلد ساده تر از این، طراحی گردد، صفحه جالبتر معلوم میشود. از آوردن سایۀ حصۀ سر و کلۀ  مولف استنباط ما چنین است که وی سایه وار با امین و زلیخا در گردش بوده. در این نظر خود از ارجمندان والاگهر دانشمند جوان و با احساس حامد جان یوسف نظری و خانم مقبول و شیرین زبانش رنا جان (دختر استاد بزرگ نقاشی افغانستان استاد خیر محمد عطایی و دوست نزدیک این نگارنده) معذرت قلبی میخواهم. امید است در چاپ های بعدی دیزاین و طرح اولی جلد شکل بهتر از پیش  داشته باشد، با آنکه طرح کنونی کیفیت های خاص خود را دارد. کسی هرگز انکار نخواهد کرد که قهرمان اصلی و آفرینندۀ کتاب کوچۀ ما "داکتر اکرم عثمان است و قهرمان دوم ما حامد جان دانشمند و فرهنگ دوست میباشد چون کار ونوشتۀ یک قهرمان نویسندگان افغانستان را قهرمانانه به معرض خواندن هموطنانش قرار داد و خدایش براو و خانم زیبا وشیرین کلامش خیر دهد که با نهایت ضعف اقتصادی و فروختن خانه و اسباب آن چاپ این کتاب جاویدان مرد بزرگ افغانستان داکتر اکرم عثمان را در معرض استفادۀ هموطنانش گذاشته و اگر نه کس نمیدانست که چند سال دیگر نوشتۀ پرکیف ، پرمعنی، جامع، نایاب، ادبی، داستانی، سیاسی و ... در الماری میز نویسنده محبوس میماند.

   امیدوارم هرکس این مقالۀ احساساتی مرا میخواند، راه و چاپ آیندۀ این کتاب را جستجو نماید و اکنون این کتاب ثروت فرهنگی افغانستان شده است.

-          در کتاب نام دو یونس را مولف ذکر نموده بود، واقعا نویسندۀ والاجاه و مردانه صفت در خوبی های هر دو راست گفته است. محمد یونس سرخابی که بانی تخلص سرخابی اندر میان سرخابیان است و قبلا تخلص خود را اوزبیک گذاشته بود گر چه من نگارندۀ کلمۀ اوزبیک را بخاطر که به قوم مغول ارتباط دارد رد و نفی کرده ام ولی این یک اشتباه عام است، یونس سرخابی یا قهرمان غیرت وعلم و ادب به قوم نجیب تورک ارتباط دارد، که در کتاب "شرح احوال و آثار پروفیسور غلام محمد میمنگی" در بارۀ اقارب، فامیل و حیاتش معلومات  داد ه شده است.

یونس دوم، آن شهید غرقه به خون است که پدرش شهید میرزا مهدی جان چنداولی، میرزای اعلیحضرت شاه امان الله غازی بود که توسط یکی از جلادان بی بدیل افغانستان محمد نادر شاه خان، با شاه محمد ولی خان دروازی به دار آویخته شد. این یونس برادر استا د گرامی و غنیمت روزگارما محترم محمد آصف آهنگ است که اگر در کتاب " کوچۀ ما" مراجعه فرمایید، امین میگوید که او در چنداول و نینواز در جایی دیگر از شهر کابل مردانه وار استعمارگران و  وطنفروشان را کوبیدند و خودها به جنت رضوان شتافتند و خداوند ارواح همۀ آنها را بشمول یونس سرخابی که در مردانگی آیتی بود خوش داشته و فردوس برین جایشان را تعیین نماید.

    درست است که استاد داکتر اکرم عثمان مستقیم یا غیر مستقیم به معرفی محمد داود خان دست زده است و طوریکه در سطور دیگر گفته ام وی مرد با تقوی سرتنبه و خودخواه بود، هرچه خوبیهای که حضرت داکتر عثمان فرموده کاملا موافقت دارم اما جنبۀ دیگری از صفحۀ ورق دیگرش را اگر مطالعه نماییم وی یکی از فاشیست های مهم بشمار میرود. خوردسال بودم که داود خان با قلم سرخ مردم تورکستان افغانستان را از جا دادن در مکتب یا لیسۀ حربی محروم گردانید. در وقت همین محمد داود بود که در میکتب خالص پشتو برای برادران پشتون و پشتونهای آنطرف سرحد به نامهای لیسۀ خوشحال خان و لیسۀ رحمان بابا تاسیس نمود و فارغانش بدون اندک تکلیف به روسیه، جرمنی و ممالک دیگر جهت تحصیلات عالی میرفتند و دیگران که از ملیت های دیگر بودند از طریق ریاست ضبط احوالات هزاران مشکل را روبرو مشدند.

غیرت مندی بانی بودند رفع حجاب زنان، تبدیل کردن شاهی به جمهوری؛ اخلاق خوب شخص داود  خان فراموش هیچ افغانی نخواهد شد و خدایش آن شهید را ببخشد. اما  دو نفر دیگر خاین بی مانند دوران محمد نعیم (برادر محمد داود) و وزیر محمد گل مومند، از بدترین، تاریکترین خاین ترین شخصیت ها بودند که تاریخ افغانستان، فرهنگ با شکوه افغانستان، افتخارات افغانستان اتحاد و اتفاق مردم افغانستان را با بیرحمانه ترین وضیعت از میان بردند، او صرف به حرف نشرات را در افغانستان تعقیب میکرد، او نژاد جعلی را به پشتون ها، تورک ها، هزاره ها میتراشید و بر سر مورخین بیچاره فشار می آورد تا افکارش را به منصۀ واقعیت بنشانند ، نعیم از خطرناک ترین سرداران کابل بود، با آنکه خودش بیسواد و ضمنا فحاش بود. اما در قسمت وزیر گل محمد مومند از پستی ها و بیرحمی ها و ظلم های او در صفحات شمال نوشته ها شده است؛ هم چنانکه طالب ها تندیس های با عظمت قلمی، تاریخی و هزاران لوحه سنگ های امامان مولفین واصفیا واتقیا را از میان برده است.

کتاب " کوچۀ ما" یا در یک جلد بسیار بزرگ با پشتی قوی و یا اینکه در سه یا چهار جلد کوچکتر در آینده باید چاپ شود. ضخامت این دو جلد بزرگ خواننده را وادار میسازد که با هردودستش کتاب را باز نگهدارد. چهرۀ اصلی و سوانح محترم داکتر عثمان داخل کتاب شود.

در کتاب "کوچۀ ما" قضایای روانی استخراج میگردد، اکه موسی بخارایی دخترش زلیخا را به سرحد پرستش دوست دارد و از آنجاییکه دل بدل راه دارد دخترش نیز پدر را از مادر زیادتر دوست دارد. زلیخا به فرستادۀ پدرش در جرمنی میفهماند که مشکلش را به پدر نگوید که مبادا سکتۀ قلبی نماید.

امین هم چون مرد است مادرش حسینه را مقدس میداند و چنان به او محبت دارد که گویی عاشق اوست و در عشقش میسوزد. مادر زلیخا، آچه بوقت سفر آخرت به اکه موسی وصیت نمیکند و زلیخا را در عالم دوری به امین میسپارد. و اگر درین خصوص خوب تعمق شود ارتباطاتی وشابهت های اندرمیان این دو دلداه موجود میباشد، که شرح آن گنجایش این مقاله را ندارد

وجود ما معنی ایست حافظ           که تحقیقش فسون است فسانه

امید است در چاپ دوم اشتباهات طباعتی اصلاح شود، بیادم می آید که در یکی از صفحات بجای کارمل" کارکل" تایپ شده بود و از این نوع اشتباهات مثل "الف" های زیادتی بسیار بود.

چون نام کارمل در اینجا ذکر شده بود، امین یا قهرمان داستان در کنار مندمت های رهبران دیگر بر سر او آهسته قدم میگذارد. چون با کارمل و اعمال او کمتر آشنایی دارم، بهتر است قضاوت را به هموطنان بگذاریم و تنها همینقدر میگویم که بزور بیگانه به افغانستان حکومت کرد، او مردی بود که به برژنف "لوئینید عزیز" گفته بود، باورم نمی آید که وی به مانند افغانستانیها با غیرت میبود و او را مردم عادی افغانستان "شاه شجاع دوم" نام گذاشته بودند.

نظر شخصی من به نسبت زیبایی وسادگی کتاب "کوچۀ ما" بجز از کلمات ناشر هیچ تقریظی، نظری، تبصره ای باید در کتاب گنجانیده نشود. فقط ناشر که حق قانونی دارد میتواند که هر چه که خواسته باشد بنویسد و چاپ نماید. به عقیدۀ من تقریظ های دیگر به ارزش کتاب مفید واقع نمیشوند.

اگر چه یک نویسندۀ سرشناس و ادیب نستوه تقریظی را در کتاب کوچۀ ما نوشته، و منظور این نویسنده بمقام عالی آن دانشمند بی حرمتی نمی باشد، تنها نظر اینست که اگر کسی چیزی دارد در مجلات و جراید آنرا بکشاند که هم اعلان باشد و هم تقدیر، و سپس همۀ آن نوشته ها در ختم کتاب گنجانیده شود و نه در آغاز. بسی اشخاص را بیاد دارم از خواندن تقریظ ها دلتنگ شده اند. و چه رسد بیک کتابی چون "کوچۀ ما" چنان وارستگی ها، لطافت ها، زیبایی های کلام و غیره در متن مشاهده میگردد که هیچ تقریظی به عظمت اصل متن نمیرسد و حتی بمنزلت کتاب رخنه وارد مینماید.بعضی وقت ها یک تعداد نویسندگان تحت تاثیر فاشیزم و تفوق طلبی می آیند و با این کار نه تنها خود بلکه قوم خویش را به چشم مردم منفور می سازند. اما امین که مرد حق بین و خاصیت فرزانگی دارد به بزرگان تورک ارج میگذارد:

امید معزی ملک الشعرای یکی از شاهان تورک، در وصف تورکان شعر جالبی دارد و آنها را مردان قلم و شمشیر میداند، که یکی ازبزرگترین آن شاهان ظهیرالدین محمد بابرشاه میباشد که امین اورا "شاه شاهان" گفته است. واقعا اگر کسی اشعار و نوشته های اورا بخواند در کنار امیر علی شیر نوایی قرارش میدهد وشاید هم تورک های افغانستان روش ادبی بابر را به خود نزدیک دیده طرز او را در مکاتبات و نوشته ها تعقیب و اختیار نمایند و از آنست که او شاه شاهان در فرهنگ و سیاست است در این باره بنگرید به نوشته های استاد حبیبی. همچنان امیر تیمور جهانکشا جد علی بابر شاه با همه سفاکی ها درعلم و فرهنگ آیتی بوده و قدرت مغزی و حافظوی او بمانند کمپیوتر امروزی کار میداده ، بنگرید صحبت های او را با لسان الغیب حافظ، ابن خلدون و غیره در کتاب " منم تیمور جهانکشا" وی که حافظ قرآن پاک بوده ؛ قرآن از آخر به اول و از اول به آخر بدون جزیی ترین تردد از یاد میخواند به زبان های مختلف آشنا بوده و فقه ، لغت، تاریخ و علوم دینی بالاتر از علمای بزرگ آنوقت میدانسته و از زبان بازماند ه گان او دست کم پنج یا شش نابغه در عالم فرهنگ قد علم کرده اند. در متن این مقاله تحریر شده بود که یهودیان بمانند سرداران بشر تبارز نموده اند، در ضمن خواندن این دو جلد کتاب ضخیم دریافتم که امین و زلیخا دو دلداده ارتباط خونی هم دارند، به این شکل بی بی زلیخا بیگم، از پدر و مادر یهود میباشند. اما امین که فرزند سردار شیراحمد از جملۀ سر داران محمد زایی و امیر شیر علی خان یکی از آن سرداران میباشد، تصادف زیباییکه امیر شیر علی خان در وقت وفات خود در مزار شریف به طبیب روس خود میفرماید که " ما اصلا اهل اسراییل و یهود میباشیم" و  آن طبیب آن مطلب را در کتاب "سفارت روسیۀ تزاری بدربار امیر شیر علی خان" می آورد، و استاد عبدالغفور برشنا که خداوند روحش پاک آن بزرگمرد وطن را شاد داشته باشد با آنکه دایم خود را منسوب به خاندان محمد زایی میدانست. کتاب را ترجمه کرده و گوبا تصدیق یهودیت بودن سرداران را نموده است. و غالبا مطلب فوق در صفحۀ 34 آن کتاب آمده است.
پس اگر به نسب نامۀ امین مراجعه نماییم او هم رشته ای به یهودیت دارد اما در قسمت مادر امین نمیدانم که از اهل سادات تورک، هزاره، نورستانی، قزلباش، تاجیک، پشتون و .... باشد و یا قوم دیگر. ما در افغانستان دو سه نفر علامه داریم که مادران شان یا تورک هزاره و یا پشتون بوده اند. مادر استاد صلاح الدین سلجوقی، از جملۀ سلجوقیان هرات، مادر علامه عبدالحی حبیبی از هزاره ها، مادر فیض محمد کاتب هزاره، هزاره و مادر استاد خلیل الله خلیلی بین پشتون و تاجیک. خداوند همۀ شان را غریق رحمت کند. از مادران کنیز بشنوید که مادر حبیب الله شهید و برادرش سردار نصرالله خان زادۀ کنیز اوزبیک بدخشانی که پدرش میر جهاندار شاه پادشاه بدخشان بود. مادر شهنشاه کبیر سلطان محمود غازی هزارۀ ترک و دختر خان زابلستان و امیر سبکتگین با آنکه پیش از غلامی شهزاده بود ولی منحیث اسیر جنگی غلام آل سبکتگین شناخته میشود.

جهان پهلوانان رستم و سهراب از هزاره های زابلستان، مادر رستم از هزارۀ زابلستان و مادر سهراب تورک سمنگانی که در حقیقت اوزبیک (تورک) و هزاره قاطعانه بنی اعمام میباشند. همچنان اگر باز به سرداران نظر اندازیم، مادر شاه زمان و شاه شجاع تورم ارمنی به استناد بیت مشهور که در شان شاه شجاع ساخته اند (خدایش بیامرزد شاعر توانا بود). مادر امیر دوست محمد تورک (هزاره) جوانشیر بود، مادر کلان امیر عبدالرحمن یا مادر امیر محمد افضل خان تورک طهماسبی (تورک آذری) بود که این اعتراف بقلم امیر عبدالرحمان در تاریخ "تاج التواریخ" درج میباشد. واضح است که نمیخواهم در اینجا خداناخواسته بر ضد آیۀ مبارکۀ باریتعالی که فرموده:" اکرمکم عندالله اتقیکم" بنویسم همه انسان ها مخلوق خداوند و این تبصره ها فقط بخاطر شناسایی اشخاص میباشد.

چون استاد داکتر اکرم عثمان، از اعاظم، اکابر و فرزانگان مملکت عزیز ما افغانستان میباشند و و سعت نظر آنها قابل قدر است. باید این ارادتمند شان اعتراف نماید که کتاب "کوچۀ ما" نوشتۀ آن والامقام در موزیم نوشته های ما دنیاییان در قطار پارچه های صدر نشین و تاق نشین بالایی قرار  دارد. اگر کسی کتاب های دانشمندان افغانستان از قدیم و جدید را خوانده و یا دیده باشد، هیچ کس بمانند کوچۀ ما ننوشته است که درمتن جنبه های تاریخی، سیاسی، ادبی روانی را دارا باشد. در کنار همۀ این زیبایی ها و کیفیت ها این کتاب یک کتاب "زندگینامه" میباشد که سوسیولوجیست ها، انتراپالوجیست ها و روانشناسان از آن بهرۀ کافی خواهند گرفت و این کتاب بخواننده تداعی با برنامه را میدهد که علمای غربی گفته اند، که کتاب تورک بابری، یگانه کتابیست که از حقایق بحث مینماید و بر پژوهشگران راه تحقیق را ساده میسازد. در زیبایی و کیفیت این کتاب کم یاب میتوان گفت که بیت خوشگوی هندی که به ابوالمعانی بیدل نسبت داده شده بود، خیلی به عظمت نویسندگی داکتر عثمان تطابق دارد:

بیدل تختگاه فصاحت مقام اوست          معنی کنیز او شده مضمون غلام اوست

داکتر اکرم عثمان پیش از اینکه هنرهای دیگری داشته باشد، طوریکه گفته آمد در قلم سحر دارد و نویسندۀ با قدرتیست که خواننده را فریفتۀ خود می سازد، کتاب "کوچۀ ما" ضرب المثلها، کنایه ها، کلمات و اصطلاحات عامیانۀ کابل کابل(اگر افغانی نویس زنده میشود برایش صدها آفرین را نثار میکرد) و گاهگاهی آن اصطلاحات را در میان هلالین ترجمه نموده بود که به خوانندگان ایرانی و تاجیکستانی خوشایند می افتد. دانشمند به نهایت گرامی اکرم عثمان در کتاب خود بعضی اصطلاحات دیگر دارد چون "یقه" بفتح یا و قاف هر چند فکر کردم معنی آنرا بجز یخن چیزی دیگری نیافتم، زیرا که اصلا کلمۀ "یخن" از کلمۀ یقۀ تورکی گرفته شده است و کلمات یقلشماغ و یقلشتی از ترکیبات آن است که در فارسی به شکل یخن آمده و یخن به یخن و یا جنگ کردن را کلمات بالا افاده مینماید. و من تصور کردم داکترصاحب اکرم عثمان این کلمه را از زبان امین و امین از زبان محبوبش زلیخا و فامیل او برداشته باشد و چندین کلمۀ دیگر را در کتاب به همینطور میخوانیم. " زبان یار من تورکی و من تورکی نمیدانم"

خیلی ها دلچسپ است که در بارۀ قهرمان داستان امین، داکتر عثمان از زبان امین در ضمن نوشتۀ کتاب مقام علمی و معلوماتی خود را تثبیت کرده است، او از فلاسفه، بزرگان، کتاب ها و جیزه ها یاد آوری مینماید و بعضی قصه ها را در مضامین و فق میدهد و از طوالت مضمون و کلام نمی هراسد. همچنان نام های گرامی احمد ظاهر (بلبل کابل) نینواز هنرمند بی بدیل و شهید راه حق استاد نصرالله پرتو نادری، قهار عاصی،عبدالباقی نایل زاده و غیره یاد مینماید و به عقیدۀ من این یاد دهانی ها به سنگینی گفتارش معاونت مینماید و استاد عثمان از دانشمند با عظمت علی محمد زهما نیز یاد آور شده است استاد داکتر اکرم عثمان دو یا سه بار از قبرستان یهودیان کابل در کتاب "کوچۀ ما"ذکر کرده و  آن موضع را در "واصل آباد" موقیعت داده است.

     روزی در جریدۀ "امید" مقاله ای را از زبان یکی از علاقمندان تاریخ محترم نبی کهزاد خواندم که آنها هم "واصل آباد" آورده اند. فورا برایشان تیلفون کردم و بخدمت شان گفتم که شما خود مورخ می باشید چه تصادفی واقع شده که با نوشتن آن به تاریخ وطن صدمه رساندید، گفتند چطور؟ گفتم واصل آباد نیست " ویس الاباد" است بزودی به سخن رسیدند، چونکه مرد دانشمندی میباشد و اعتراف نمودند که سخن من درس است. اصلا آن مقام به نام میرزا ویس الدین تیموری پسر میرزا ابوسعید ولد میرزا محمد ولد میرانشاه ولد امیر تیمور صاحبقران میباشد، که با برادرش میرزالوغ بیک (بامیرزا الوغ بیک ولد میرزاشاهرخ ولد امیر تیمور جهانگشاه مغالطه نشود). در کابل حکومت میکردند و کابل را که طبیعت زیبا داشت آنها بسیار دوست داشتند و از آن سبب به اصطلاح خودشان پمقان را که کابلی ها بعدا آنرا پغمان گفتندش و باغ های زیاد و جوی بزرگی در دامنۀ کوه شیر دروازه (غرب) آباد کردند. ویس الاباد هم جایی زیبا بشمار میرفت و بدست ویس الدین میرزا جنت نشان شده بود و اگر خوب تحقیق کرده شود خوش آب و هواترین منطقۀ کابل همان "ویس الاباد" میباشد. میرزا ویس چون عم (کاکای) میرزا بابرشاه بود، و بابر شاه آن منطقه را بخوبی میشناخت و آز آنست که وصیت کرده بود که اگر در هر جایی که بمیرد جسدش را در ویس الاباد گور نمایند.

خوشبختانه نبی کهزاد در شمارۀ بعدی اشتباهش را بدون ذکر این گناهکار تصحیح فرمود و لوحۀ را که بزبان عربی در مزار بمنطقۀ ویس الاباد حک شده بود آورد و خوش شدم که شخنم را نودنه اعشاریه نه، نه تصدیق فرموده بود. ورنه "واصل آباد" معنی ندارد و تنها مردم را بفکر آن میاندازد که وزیر محمد گل مهمند و سردار محمد نعیم، کلمات ترکی، و آثار تورک ها و غیره را میخواستند از ریشه برکنند و یکبار دیگر ثابت نمایند که اینک ما مردانه وار کمر تاریخ افغانستان را بریدیم و واقعا با یافتن کلمۀ "آریانا" و تربیۀ مورخین درباری دین و دنیای شان را خراب و فرهنگ غنی وطن مان را برباد دادند.

     یکی از علت های جذابیت کتاب "کوچۀ ما" زیبا صورتی و زیباسیرتی مهوش دلربا زلیخا میباشد و داکتر صاحب عثمان از زبان امین چنان متن را ترتیب داده که از سیاست و از هر چیزسخن میگوید و بمجردیکه خوانندگان خسته شدند باز سخن ها را از زلیخا و امین میرساند که سرگرمی خوبتر میشود، و خواننده ناگزیر خستگی را فراموش نموده بی صبرانه در پی آن میافتد که باز چه واقعه رخ خواهد داد.

بیچاره شاعر وطن غالبا مستغنی سروده بود که:

گر ندانی غیرت افغانیم             چون بمیدان آمدی میدانیم

آن شاعر پاکدل چه میدانست که اخلافش اول به بیراهه رفته و مزدور کافران بلشویک میشوند و باز او کی فکر میکرد که این بیغیرتان بخاطر خوش خدمتی پروای ناموس ملت افغان را ندارند،  داکتر محمد اکرم عثمان که با نوشته های شیرینش به قلب این دوست رانده شدۀ دربارش با این موشگافی جای یافته، کار بزرگ کرده و دروازۀ تفکر را به انسان های متفکر باز نموده است. تفصیل آن از این قرار است که امین در جنگ میدان خود زخم برداشته و شاهد عینی بوده و میگوید چند باریکه جنگجویان یا گماشتگان حکومت مزدور کابل به قلعه حمله کردند، همه شان از دست قلعه گیان کشته شدند . لذا بسا زقتل عام های چنگیز خان قوماندان مزدور امر کرد قلعه با اهلش بخاک یکسان گردد. بعد از هموار ساختن یک عمارت زیبای وطن دیدند که چهارشیرمرد زن با شهامت پشتون تبار نازنین  بخودی خودشان افسران مسلح و تربیه یافتۀ حکومت مزدور را از بین برده بودند و معلوم است این خواهران زیبا و شهدای غرقه به خون پشتون مان مردهای شان را گفته بودند که" تاسی حی جهاد وکری او مونژ پخپله وکلا امنیت و او دفاع ونیسو" وای لعنت به افغانستانیکه خواهران شیرین پشتون و بی آلایشش را نامردانه به نیت شوم میکشند و بدتر اینکه بگفتۀ "عبدل" تخاری یکی از عساکر جسد مطهرخانم پشتون را به لگد میزند و کلمۀ ناسزا از زبان برمیدارد. از این اعتراف امین دانسته میشود   که وی از کمونیزم نفرت داشته و با گفتار بالایش یکتعداد خلقیان را کع ناموس فروشان بیش نبودند بباد فنا داده و بخوانید متن کتاب "کوچۀ ما" را که در شان خلقیان و مجاهدین گفته ها زیاد دارد.

بعد از مطالعۀ کتاب فکر کردم که امین یک جوان آغازاده و سردارزاده است. با آنکه بگفتۀ خودش بی مهری و بی محبتی پدر در قسمت او وجود داشته و سردار شیراحمد خان سفیر را با همه فسادها و رسیدن به جزایش بی ترس و به حالت بسیار نارمل روانی توضیح داده است. مگر امین بجز از یک جای جدی تر و چند جایی دیگربصورت ضمنی از ضعف اقتصاد سخن نگفته چقدر زیبا بود که با زلیخا قنغال بازی ها مینماید و یکباره هر دو احساس گشنگی مینمایند، امین به زلیخا میگوید که به جز از دو افغانی چیزی در بساط ندارم مه لقایش به امین میگوید که من حتی یک پیسه هم به جیب ندارم، بالاخره هردو عاشق و معشوق به آن دو افغانی یک قرص نان گرم میخرند و از درد بی نوایان ،ایتام، گداگرها و گرسنگان باخبر میشوند. و از جانب دیگر به عاشقان و معشوقان میرسانند که عاشق و معشوق در وقت ترک خانه به جز از خیال پلوهای دیدار در تهیه و تدارک چیزی دیگری نمی اندیشند.

   به دنبال گفته های محترم داکتر عثمان از زبان امین من هم بنوبۀ خود بگونۀ مشت نمونۀ خروار دو و سه خط موخر در بارۀ یک تعداد رهبران حیوان صفت مجاهدین می نویسم و ناگفته نماند که اهانت به همۀ مجاهدین سر بکف نمیباشد اولا اینکه این نگارنده به جهاد بار بار اشتراک ورزیده ام و دوم اینکه روی سخن جانب مجاهدین فی سبیل الله نمی باشد و بسیاری آن مجاهدین برحق در کاروان شهدا به جنت شتافته اند. و منظور داکتر عثمان هم از قول امین هرگز اهانت به مجاهدین واقعی نمی باشد و چطور وجدان کسی اجازه خواهد داد جوان دانشمند چون فضل الرحمن فاضل را که مجاهد باشرف و با وجدان بود، اهانت کند و مجاهدین خوب دیگر زیاد میباشند.

یکی از روزها بداخل یک کتاب نوشته شده بود که یکی از رهبران در یک قلم ببانکی مبلغ هشتصدو پنجاه میلیون دالر از حقوق حقۀ مجاهدین، شهدا و بازماندگان شهدا دزدی کرده و در آنجا بنام خود حفظ کرده تصادفا همان روز با یکی از هم صنفان و هم دورۀ آن رهبر روبرو شدم و او گفت که ای برادر او را بهتر از تو میشناسمف زمانیکه ده افغانی از من قرض میخواست، تا ماها و هفته ها از من دور میگریخت وسبب آن بود که از فقیری ومسکینی قدرت تادیه پول مرا نداشت.

این نگارنده در پاکستان بودم که جنرال عبدالرشید دوستم از طرف صفحات شمال، بعد از فعالیت های زیرزمینی با دوستان و قوماندانهای جهادی و خلقی اعلان استقلال کرد و این آزادی را مربوط به جبهۀ برهان الدین ربانی قلمداد کرد، در حالیکه ربانی از مرگ خود خبر داشت و نه از آن حرکت دوستم.

این نگارنده در وقت حرکت متهورانۀ جنرال دوستم در اسلام آباد بودم و گاه گاهی حضرت صاحب صبغت الله مجددی ، پیر گیلانی ویکبارهم آقای حکمتیار را ملاقات میکردم و طبعا آقای ربانی را از همه زیادتر میدیدم. ساعت قریب به دوازدۀ شب میرسید که یک جوان بدخشانی دق الباب کرد و گفت که آقای ربانی میگوید یکبار به نمایندگی جمعیت اسلامی بیا، من به حیرت رفتم بسی اوقات کسانیکه  از خانه هایشان فراخوانده میشوند نابود میگردند و استخبارات پاکستان در آن حرکات دخیل است.

نزد آقای ربانی رفتم، خیلی ها خوش و ضمنا تشویش بزرگ بروان او غالب آمده بود و نمیتوانست آنرا پنهان بدارد، گفت که جوانی بنام عبدالرشید دوستم به نفع جمعیت اسلامی بیرق آزادی افغانستان را برافراشته و از شما خواهش میکنم که موضوع را بصورت طعنه آمیز به احزاب دیگر اصرار نه ورزید و نگویید که ما پیشتر از شما به گرفتن آزادی افغانستان نایل آمدیم.

بعد از مدت ها بوقت ریاست آقای برهان الدین ربانی که میخواست برای یک هفته به ترکیه مسافرت نماید، به هیچکس اعتماد ننمود و جنرال عبدالرشید دوستم را که قبلا از طرف حضرت صاحب مجددی لقب "خالد ابن ولید و ستر جنرالی" را بدست آورده بود. منحیث کفیل خود بریاست جمهوری افغانستان موظف ساخت و جنرال دوستم هم با کمال خوشی امانت را مثلیکه شاه محمد ولیخان به امان الله خان کرده بود نگهداشت.

مدتی تیر نشده بود که به قوماندۀ مرحوم آقای احمد شاه مسعود و فعالیتهای عارف خان قوماندان قندوز، قندوز توسط یک حملۀ سخت به تصرف جمیعت اسلامی آورده شد. و زنان آن دیار تا کنون مفقود میباشند دوستم سعی کرد راهی را برای جنگ و یا آشتی بیابد، کامیاب نشد و از ربانی چنان نفرت پیدا کرد که روزی به یکی از دوستانش چنین گفته بود:"وقتیکه ربانی صاحب بمزارشریف آمد، دست هایش را بحیث ریش سفید بوسیدم و چون فکر کردم که بعد از دو قرن از وطنمان بریاست جمهوری رسیده است، گریه بر من غالب آمد و با آنکه دستهای پدر مبارکم را نبوسیده بودم خود را خم کردم که پای ربانی را ببوسم ولی اکنون آقای ربانی بی گناه ما را عاق کرد."

مدت ها تیر شد و آقای ربانی اختلاف تورک و تاجیک و ترکمن را در صفحات شمال دامن زد و عبدالکریم نام ترکمن را با یک نفر بدخشانی دیگر از طریق مصرف پول در فعالیت گذاشت، بیکی از دوستانش جنرال دوستم گفته بود، من چه میدانستم که ربانی آنقدر بی وفا بوده و دوستان خود را به جوی میفروشد و صاحب چندان غیرت هم نبوده و به گپ خود ایستادگی نداشته است.

با این دلایل بالا و دلایل مخالفان ربانی و مسعود شورایی را بنام شورای هم آهنگی ترتیب دادند و بر علیه کابل جنگ کردند. ولی برنده نشدند.

در همین روزها بود که دانشمند بزرگ و نستوۀ افغانستان مرحوم استاد داکتر سیدموسی توانا از جمعیت روی گردان شد و به مزار شریف به حمایۀ جنرال دوستم خود را قرار داد. و دوستم هم و چهارصد عالم دیگری را جمع کرده شورای علما را اساس گذاشت.

دلیل تشریف آوری استاد  سید موسی توانا به مزار شریف را که با من نگارنده در خانه اش واقع خیرخانه صحبت خصوصی نمود بیاد دارم ولی فاش ساختن آنرا به وقت دیگری محول میسازم ناگفته نماندکه استاد توانا معاون جمعیت اسلامی بود و امید میرود مجاهد پاک و کبیروطن استاد فضل الرحمن فاضل در وقت نوشتن سوانح استاد توانا موضوع را از من بپرسد.

بهر صورت آوازۀ حرکات متهورانۀ جنرال دوستم و قبضۀ او قدرت حکومت افغانستان را بگوش همه مجاهدین و جهانیان رسید، در این میان مولوی محمد یونس خالص که بعد از ازدواج با دوشیزۀ بسیار خوردسال از نگاه قوۀ جسد تکه و پارچه شده بود، خبر میشود که یکنفر از شبرغان افغانستان، مملکت ما را از شر کمونستان نجات داد و بجز از او کسی نمیتوانست داکتر نجیب الله مکار و شیاد را از میان بردارد، باشنیدن خبر مذکور مولوی خالص یکباره "الله اکبر" گفت و به پشتو پرسید که این جوان شریف و مسلمان غیور از کجا و از کدام قوم است؟ برایش گفتند که نامش عبدالرشید است و اوزبک است. مدتی بحیث سر افسر و عسکر با کمونستان کارکرد ولی پشیمان شد و خداوند بدلش رحم انداخته پس بطرف مسلمان ها رجوع نمود.

مولوی محمد یونس خالص یکدم خاموش ماند و سرش را خم کرده و بعد از سنجش چند ثانیه سر را بلند کرد و گفت:" مخکشی ما تاجیک اوریدلی اوهم لیدلی دی، او هزاره می اوریدلی دی ولی نمی لیدلی، دا اوزبک چه ته وایی نمی لیدلی او نه می اوریدلی دی" تعصب او تا بجای بود که از بودن اوزبیک در افغانستان انکار کرد و پیش از اینکه بحکومت کابل پا نهد، کارهای ناروایی، امیر عبدالرحمن، محمد نادرشاه، سردار محمد هاشم، سردارمحمد نعیم و وزیر محمد گل مومند را تایید و سیاست تفرقه جویی های آنها را مهرتایید میگذاشت. بعضی ها گفتند که مولوی خالص همان بایسکل قراضه اش را که در کتاب "کوچۀ ما" از آن ذکر رفته سوار میشد و از ملاقاتش با اهل تشیع، هزاره ها و اوزبیک ها حتی کابلیان شیرین زبان رنج میبرد و آهسته آهسته برسر بایسکل تف نسوارپرش را بنام اینکه بر سر انها انداخته اقناع حاصل میکرد.

شاید منظور امین هم با مشاهداتش افعال نا میمون بنام مجاهدین به ترازو کشیدن باشد، ما در وطن خود میگوئیم که "خدا قشلاق ره شهری نسازد و کته را شکاری" یکتعداد این رهبران بجز صبغت الله مجددی و پیر صاحب گیلانی که آرگاه و بارگاهی داشتند، تعداد دیگر نان خوردن خود را نداشتند که شرح دقیق آن مسایل را دراین مقاله لازم نمیدانم.

برمیگردم باز به اثر عالی و با کیفیت وارسته مرد، فضیلت مآب، فرشته خوی و مرد بزرگ افغانستان استاد داکتر محمد اکرم عثمان که نامش در لوح زرین فرهنگ افغانستان با نوشتن کتابش بنام "کوچۀ ما" حک و خاتم کاری گردیده است.

کتاب"کوچۀ ما" را اگر هم چند زیر مطالعۀ دقیق قرار دهیم و یا اینکه درباره اش شرح و بسط دهیم جای دارد ولی با شرح و بسط زیاد میترسم که جلو گفتار از دست ما خطا بخورد، زیرا که گفته اند:

"شد پریشان خواب من از کثرت تعبیرها" پس بهترین راه همین خواهد بود که اگر کتاب یکصد دالر قیمت داشته باید دوصد و سه صد دالر اهانتا به فروشنده بدهیم و خود را صاحب بهترین نمونۀ کلام فرهنگ و اصیل مملکت بشماریم.

خدا کند که گفتۀ من معنی فضل فروشی را ندهد و تکرار مینمایم که اگر جلد اول را با خود میداشتم شاید چند کلمۀ موثق تر در آن باره مینوشتم و طوریکه گفته بودم به سرعت برق کتاب را خواندم و به صوفی والاگهر و مرید خاص حضرت حاجی دهقان کابلی (از نواسه های میرزا الوغ بیک تیموری) با تشکرات قلبی فرستادم و همانطوریکه کتاب را به سرعت خواندم وجدانم برسرم ام کرد که چیزی در بارۀ آنچه خوانده ام باید بنویسم و از آنست مه به سرعت زیاد اینک نوشتۀ ناقص و ناچیزی را نوشتم که کابلی ها این کار را "اله پته" میگویند.

در خاتمه برعلاوۀ اینکه این مقاله را بحضور عارف صافدل و پاک طینت الحاج یوسف نظری هدیه مینمایم که مرا از یک گنجینۀ بسیار عالی واقف ساختند، دعا مینمایم که سایۀ پربرکتشان براخلاص مندان دوام داشته باشد. و خداوند استاد داکتر محمد اکرم عثمان یا این در نایاب و پاکزاد کابلی را عمر طولانی دهد و این زحمتی را که به نوشتن کتاب "کوچۀ ما" کشیده و به دسترس هموطنان قرار داده اجر عظیم دنیوی و اخروی دهد. زیرا که چون او از حبیبی ها، خلیلی ها، سلجوقی ها، غبارها، فکرمی ها، جاوید ها و صفاها باعث فخر و مباهات مردم افغانستان گردیده است.

پیشنهاد:

این راقم یک زمانی رییس عمومی اتحادیۀ هنرمندان بودم، و از طریق بزرگان و استادان حق لقب دادن ها را داشتم، مگر حالا هیچکاره میباشم. پیشنهاد من به اهل علم و دانش و فرهنگ آنست که بپاس خدمات استاد داکتر عثمان در داخل و یا خارج کشور محفل باشکوهی تجلیل از شخصیت عالی او تشکیل گردد و هیکل او قبلا از طریق یکی از هیکل تراشان ماهر تهیه و پورتریت روغنی و یا آبی اش بدست یکی از نقاشان زبردست نقاشی شود و در آن محفل لقب" استادی " برایش تعیین گردد و گزارشات رسما بعد از تایید وزارت اطلاعات و کلتور در افغانستان نشرات مرزی و درون مرزی تا مه قدرت دارند به معرفی اثر "کوچۀ ما" و نویسنده اش دست بزنند. گفته اند:

کامل هنران در وطن خویش غریب اند          در بطن صدف گوهر شهوار یتیم است

مثل معروفی داریم که میگویند در افغانستان " زندۀ خوب و مردۀ خراب" را کسی نشنیده، واقعا که موضوع بر حق است، کسی چه خبر دارد که حیات این گزیده مرد و گوهر لعلگون وطن در چه حال قرار دارد.

با عرض احترامات خاص، خدا کند که این نوشتۀ من دل نرم و پاک استاد عثمان را نخراشد و امین هم بر سر من اشتباه عاشق شدن به محبوبش را ننمایند، در حالیکه او خانم یک افغانستانی ماست و در جملۀ خواهران محسوب میشود.

و من الله توفیق

عنایت الله شهرانی

25 جنوری سال 2007

بلومینگن اندیانا

ایالات متحدۀ امریکا

 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول