© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امام عبادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امام عبادی
هاليند : تابستان 1385

 

 

 

 

 

 يادبود و نه بود نينـواز

 

 

 آهنگساز بزرگ

 

 

در يکی از روزهای تابستان داغ 1358 خورشيدی روزی که نظاميان در بالا حصار دست به قيام مسلحانه زدند و دولتمردان که دستور سرکوب قوری را صادر کرده بودند، صدای شليک توپهای ثقيل ، پرواز طيارات نظامی به ارتفاع پخش و انفجار بم ها شهر کابل را ميلرزاند .

مردم در ودکان را بسته و بطرف خانه های شان می شتافتند.

تابستان داغ 1358 بود و قوماندان ِ به اصطلاح سپيده داغ ( حفيظ الله امين) که استاد خودش و رهبر حزب خلق (تره کی) را خفه نموده بود و آبی هم از آب تکان نخورده بود و پرچميان بلند مرتبت رقيب اش را به کشور های مختلف تبعيد کرده بود ، سلسلهء تصفيه کاری اش از وجود ساير دانشمندان و روشنفکران ، اهل معارف و اهل نظامی و پيشه وران دوام داشت، ستيز عقيده و دوگانه انديشی در ميان تازه به دوران رسيدگان چنان برملا ووحشتناک شد که دست برادر در يخن برادر ديگر بود و آبرو و خون پدر بر سر دستر خوان فاميل ريخته ميشد ؟ وحشت و ترس و دلهره سراسر افغانستان را فراگرفته بود، بخصوص زندگی بر کابليان و باشندگان آن شهر زيبا خفه کننده شده بود ـ شبانگاهان پرده های سياه بر در و پنجره به دستور دولت انقلابی زده می شدند ـ روزانه زندان پلچرخی مملو ميشد از بيگاناهان و برای توازن و سر ريزه نشدن زنجيريان عده ای را در دل شبها به شکارگاه های انسانی ( پوليگون ها) سر به نيست می کردند، که يکباره نظاميان سرسپرده ای گارنيزيون بالاحصار در روز روشن سر به شورش زده و دست به اسلحه کشيدند و چند نظامی قطعهء مذکور را از پای در آورند.
دولتمران که حار بودند و خونخوار از بيم سقوط و اضطراب زياد دست و پاچه شدند و برای مهار کردن قيام کنندگان دستور سرکوب فوری را از زمين و هوا دادند. آواز انفجارات بمهای پرتاب شده از هوا و شليک توپهای ثقيل در بالای قيام کنندگان شهر کابل را می لرزانيد. مردم در و دکان را بسته و بطرف خانه های شان می شتافتند.

نينواز نيز از دفتر و محل کار خود برای برداشتن کودکانش از کودکستان مربوط با موتر سپورتی شخصی اش بيرون برآمد. دروازه بانان کودکستان، کودکان او را تسليم نمی دادند و می گفتند هنوز برای شان دستور نرسيده است. نينواز به خانه اش در بلاک 28 الف مکروريان می آيد تا از مادر پير و خانم جوانش نيز اطمينان حاصل کند که آندو را د ر گيريه و ناله می بيند و می داند که مويهء آنها از فراق فرزندان کوچک شان است. بار ديگر نينواز به همرايی حبيب ذکريا (1) راهی کودکستان می شوند، هنوز به محافظان دروازه کودکستان دستور تسليمی و رهايی کودکان مردم از مقامات ذيربط نرسيده است. گويی همه در هول و هراس خود و قدرت خوداند تا به توجه به اوليای کودکان مردم. هرچند نينواز اصرار می نمايد کمترين توجه به عذر و زاری او می شود ـ سيمای پريده رنگ و لرزان اطفالش را می بيند که از پشت ميله های دروازه کودکستان پدرشان را با ناله و گيريه می خواهند در اين اثنا نينواز فصيح بيان دم احساسات خود را گرفته نميتواند و به دروازه بانان که اکثراً کارمندان «کام» (پليس مخفی) بودند خطاب می کند: "کلان ها را خو کشتيد، حالا نوبت اطفال رسيده است." و همين کفايت می کند به دستگيری او و به احتمال قوی به نابودی او و همراه اش در همان روز 18 اسد 1358، روز قيام بالاحصار



نينواز کی بود؟

اسم اش فضل احمد، نام فاميلی اش ذکريا متخلص به نينواز، فرزند فيض محمد خان ذکريا بود. پدرش وزير معارف دوران شاهی و در شعر فيض کابلی تخلص می کرد.

من نينواز را از خردسالی ميشناختم، آنگاه ها که در گذر باغ عليمردان همکوچگی بوديم ، پيشروی خانهء ما ميدانی سرسبزی بود، او در آن ميدانی در هنگام تيراندازی (2) بچه های محل با قوت بازوان بلندش تير را چنان دور تر از ديگران می انداخت که همه را به حيرت می انداخت، منکه از او چندين سال کوچکتر بودم و به تماشايش می نشستم به شانه و قوت بازوی نينواز حسادت کودکانه مينمودم ـ بعداً مرا در همان مکتبی شامل نمودند که او در آن مکتب چند صنف بالاتر درس ميخواند

نينواز هنوز تازه جوان بود که در پهلوی درس و سبق مکتب علاقه به نواختن الات موسيقی (اکورديون، هارمونيه و طبله) و آوازخوانی داشت و با استعداد ذاتی که داشت زود هم در اين فن رشد نمود.

او در صنف 11 يا 12 ليسه استقلال بود که چهلمين سالگرد استرداد استقلال کشور را بطور فوق العاده جشن می گرفتند. به وزارت معارف دستور داده شده بود که هر ليسه پايتخت در روز رسم گذشت معارف گروپ ترانه خوان های خود را داشته باشد. اداره ليسه استقلال اين وظيفه را به نينواز سپرده بود، او در شعر:

قوم افغان افتخار آسيا
عسکر سنگين وقار آسيا

چنان کمپوزی ساخت و اين ترانه را بالای شاگردان ليسه استقلال آنقدر پخته نموده بود که اگر در روز قضاوت و داوری در لوژ غازی ستديوم در کنار پادشاه حکميت و قضاوت بدوش مرحوم عبدالغفور خان برشنا نمی بود بی ترديد گروپ ترانه خوان های ليسه استقلال درجه اول می شدند، چونکه استاد برشنا کمپوز ترانه خوانهای ليسه نجات را خود ساخته بود و با آنها مشق و تمرين نموده بود در هنگام داوری رای بر مقام اول ليسه نجات داده بود. و نينواز اين موضوع را همان لحظه ايکه يکجا با ترانه خوانهای مکتبش از زير لوژ سلطنتی عبور می نمود و چشمش به استاد برشنا خورده بود، درک کرده بود، همينکه با ترانه خوانهای ليسه استقلال دوباره به محل تعين شده قبلی توقف نمود با بزله گويی به ترانه خوانها گفت: « بچه ها زديتان!» من که جز ترانه خوانهای آن ليسه بودم، پرسيدم: استاد ما را کی زد؟ او به اشاره دست به طرف لوژ سلطنتی ، نام استاد برشنا را گرفت.

فضل احمد ذکريا نينواز ليسه استقلال را به پايان رسانيده بعداً شامل پوهنتون کابل در فاکولته حقوق و علوم سياسی شده بود و بعد از فراغت از پوهنتون در وزارت خارجه وظيفه اجرا می نمود.

باوجوديکه در سفر های رسمی و دپلوماسی شرايط برايش ميسر بود که در خارج زندگی نمايد، مگر او وطنش را برابر جانش دوست داشت و آرزوی پاک داشت که در پهلوی ماموريت رسمی در پرورش استعداد هنری جوانان افغانستان در بخش هنر آوازخوانی خدمت نمايد، خدمت بی پاداش و صادقانه.

نينواز با ساختن کمپوز های دلنشين و تصنيف ها و ترانه های نازنين تا شاگردانش را به سکوی افتخار و شهرت نمی رسانيد آرام نمی گرفت.

وقتی مرحوم عبدالرحيم ساربان نزدش آمد و نيواز برايش خواندن های:

من نينوازم ـ شب های هجران نی می نوازم

يا

خورشيد من کجايی؟ سرد است خانهء من

و يا

شد ابر و پاره پاره چشمک بزن ستاره، از من کناره، را ساخت ديگر ساربان با صدای سحرآميزش محبوب قلب ها و عاشقها شده بود و شيفته گان آواز او نه تنها جوانان شوريده بودند بلکه سالمندان صاحبدل نيز گوش به آواز ساربان می دادند.

و هنگامی که خانم فريده مهوش زانوی شاگردی به مقام هنر نينواز زد، نينواز به او قول داد که تا به مرحله استاديش نرساند از سعی به اين هدف دريغ نمی نمايد. و با کمپوز ها و ترانه های نينواز، مهوش اين خانم وطنپرست استاد شد. می گويند مهوش آنقدر انسان با پاس است که در هنگام حيات نينواز ، دستان او را می بوسيد، و بعد از شهادت او نيز هر زمانيکه نامی از نينواز و هنر او به ميان می آيد با افتخار می گويد که او شاگرد نينواز است. زهی افتخار به مهوش و زهی افتخار به هنر نينواز و خدمات صادقانه او اندرين راه.

و خوب به ياد نگازنده است وقتی نينواز ، جوان بلند قامت ديگر را که اصلاً قاری قرآن شريف بود به شاگردی گرفت، که او دوست ديرين و صديق منغلام سخی حسيب بود و وقتی نينواز آزمايشش کرد، گفت: در صدای تو برکت آيات قرآن است. و برايش کمپوز و خواندنهای :

بيا بريم قالين ببافيم سوی اقچه
تخته، تخته پارچه، پارچه
قالين های سرخ و سفيد
برای يار برگ بيد

و در يکشب جمعه بجای زمزمه های شبهنگام برنامه ء نيم ساعته ای را با شعر مخمس شهر يار بر غزل سعدی:
 

ای که از کلک هنر نقش دل انگيز خدايی
حيف باشد مه ِ من کاينهمه از مهر جدايی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجايی
« من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»

 

با دکلمه ای دکلمهتور جوان آنروزگار جناب دکتور محمد اکرم عثمان ساخت ، فردای آن شب .... و آوازه شهرت حسيب چنان بالا گرفت که خاطرخواهان آوازش در راه مدرسه و مکتب اعم از دختران و پسران، چه به ايما و اشاره، چه علنی به او تبريک ميگفتند.
خود ، برايش لقب دلنواز را گذاشت ، که حسيب بعداً شد دلنواز . و دلنواز اگر هنر خواندن را در نيمه راه رها نميکرد با استعداد و افسونگری آوازی که داشت شهرتش به بيرون مرزها هم ميرسيد و حسيب دلنواز با خانواده اش از سه  دهه به اينطرف در آسترليا (سدنی) بسر ميبرد و گاهگاهی دست به هارمونيه ميبرد تنها برای خود و کبوترانش ميخواند.»

و اما شاگرد ديگرنينواز احمد ظاهر شهيد چنان از فيض هنر کمپوز ها و تصنيف های نينواز بهره برد که آوازه و شهرتش مرز ها را شکستاند و نه تنها تا امروز محبوب قلب های افغانها است، بلکه تاجيکان و ايرانيان و قفقازيان در ترانه و هر بيت و آوازش درد و غم و عشق خود را می يابند. از همين خاطر است که شاعران زياد تاجيک در زمان حيات شهيد احمد ظاهر تصنيف ها و شعر های خود را افتخارانه به او می فرستادند و خواهش می نمودند که شعر های آنها را در لابلای موسيقی با صدای افسونگرش بخواند. از همين بابت در تاجيکستان مجسمهء او را ساخته اند همه ساله در روز تولد و سالگرد نبود او محافل يادبودش را گرامی ميدارند و با دريغ که در وطن اصلی اش هنوز قبر شکستهء او را کسی ترميم ننموده است و از پی گيری قانونی از عاملان از بين بردن او و استادش نينواز خبری نيست که نيست.

اضافه پردازی نخواهد بود و سخن حق و بجا هم خواهد بود که اگر احمد ظاهر جوانمرگ تا امروز جای در دلهای هر پير و برنای کشور ما و و در قلبهای مردمان تاجيک زمين و قفقازيان دارد نيمه ای افتخار آن در کمپوز ها و ترانه ها و تصنيف هايست که نينواز استاد برای اين شاگرد بی بديلش از دل و جان ساخته و ارزانی نموده است.

و شاگردان ديگر نينواز احمدولی، هنگامه، سلما، سيماترانه، اکبر رامش و ديگران که هرکدام بجای خود و به زمان خاص نزد علاقه مندان شان مقام والا داشته و دارند.


از مردمداری و شخصيت و کرکتر نجيب نينواز و حرمتی که او به خانواده اش و به يگانه مادر پيرش داشت، يکی چشم ديد خود را درينجا می آورم تا نمونه ديگر باشد از شخصيت عالی او:

« در يکی از روزهای بهاری نزد نينواز که آنگاه آمر دفتر معين سياسی وزارت خارجه جناب عبدالغفور روان فرهادی بود، رفتم ـ در دفتر او مراجعين ديگر هم موجود بودند ، در اين اثناء از خانه اش تيلفونی آمد او صدا را شناخت که گرامی مادرش بود و گفت مادر جان من هستم فضل احمد. مثليکه مادر پير ، صدای فرزند را درست نفهميده بود و باز پرسيدند که کی هستی ؟ نينواز اينبار گفت مادر جان من فضل احمد (سگ) شما هستم، چه کار داشتيد مادر جان! از آنطرف گفته شده بود که هيچ بچيم پشت صدايت دق شده بودم، باهم حافظی نمودند ـ بعد نينواز رو بطرف حاضران دفترش نمود و گفت چه مادران مهربانی داريم فقظ چهار ساعت شده است که صدای مرا نشنيده است.

بخوانيم که هممکتبی ، مکتب استقلال او و همکار فرهنگی و هنری او جناب دکتور اکرم عثمان درباره او چه گفته است. (3)

« دربارهء فضل احمد ذکريا نينواز سخن بسيار رفته است. اکنون که سالها از فقدان و شهادت او ميگذرد کماکان در ميان ما نفس می کشد، آواز ميخواند، آهنگ می سازد و شاگردان را تربيت ميکند، ساربان تربيه يافته دست اوست، هنگامه ، احمد ولی، و استاد مهوش را او آموزش داده است و احمد ظاهر نزد او به اصظلاح دست پير گرفته بود و شبها و روزها سر به صدا ميداد و آرام ، آرام به پختگی می رسيد.
نينواز يک اسثناء بود ـ ستاره ايکه خوش درخشيد و پيش از دو دهه راديو و محافل و کانون های فرهنگی را نورانی کرد ـ او انسانی بی اندازه خوش ارواح ، شاد، بذله گو و ظريف بود. محضرش هميشه پر طراوت بود. مانند اوايل بهار اطرافش پر از گرمای زندگی بود . گل لبخند می پاشيد و عظر نشاط می پراگند، به همراهی گويندهء بی بديل ، شهيد مهدی ظفر ( وخود داکتر صاحب عثمان که از شکسته نفسی از خود نام نگرفته اند) {نأکيد از نگارنده} نشست های فرهنگی مکتب استقلال را می آراست و ترانه ها و آهنگ های ميهنی می ساخت ، ترانه ء حماسی معروف » قوم افغان افتخار آسيا» که ورد زبان شاگردان مکاتب شده بود يادگار ارزشمند همان سالهاست او يک وطنپرست پرشور و آزاد انديش هم بود. در وصف امواج غريوا و مستی آفرين رود هيرمند آهنگ ميهنی « هلمند برق آسای من» ای مرهم دردهای من» را ساخت.
برای استاد اولمير آهنگ ماندگار و فراموش ناشدنی « دا زموژ زيبا وطن » را هارمونيزه کرد.
برای پيکان غزل معروف احمد شاه ابدالی يا احمد شا بابا را بانت و ريتم مويقی آراست، غزلی را که به دنبال پيکان آنار استاد اولمير تکرار کرد و گوش جان ما نواخت : «ستا د سترگو بلا واخلم بيادی سترگی ولی سری دی» .
اما ساربان و احمدظاهر شهرت و آوازه شانرا مرهون تصنيف ها ، سروده ها و ساخته های او هستند. و استاد مهوش هنوز هم خاطرهء همکاريی او را از ياد نبرده و کماکان او را استادش ميخواند.
بالاخره اينکه او را به جرم چند شعار ضد دولتی در قيام نظامی تابستان سال 1358 معرف به قيام بالا حصار بردند و سر به نيست کردند.
اين جنايت فجيع ميرساند که دژخيمان وقت، دشمن صدای رسا ، آهنگين و آزادی خواهانه بودند، ولی به قول فروغ فرخزاد:
« فقط صداست که ميماند!» و به قول اکبر گنجی : اين شمع می ميرد ولی اين صدا خاموش نمی شود».
نينواز نمرده است، او را کشته اند، خون او چون سياوش تا دار قيامت می جوشد و دامن کثيف و آغشته به خون قاتلان را رها نميکند.
او کماکان در وجدانها ، عواطف و يادهای ما حضور دارد و بعد از ما نيز راه شريفش را ادامه خواهد داد و صدای رسا و گوش نواز و شادی آفرينش را به گوش آينده ها خواهد رساند.
قهرمان ميميرد و افسانه وار
در دل ما جاودانی می شود
می شود خورشيد و در آفاق دور
سايه بخش زندگانی می شود»
و محترم دکتور محمد اکرم عثمان در جای ديگر (5) دربارهء نينواز چنين آورده است:
« يک جوان پرجاذبه ديگر، کسی به نام نينواز بود، که ميگفتند آهنگساز کم نظيری است و در صراحت لهجه مثال ندارد، او بی اندازه بذله گو ، خوش ارواح ودلسوز بود، به خاطر مظلوم آزاری آمران مکتب اغلب در مقام دفاع از بچه های شناسا و ناشناس می برآمد و گاهی بخاطر شان زندانی ميشد، ميگفتند مشرب سياسی مشخصی ندارد، شاعر وار و بی بيم از هرگونه کارخلاف در هر سمت و سو انتقاد می کند و بی ترس و بی بيم حرف دلش را ميگويد».
وبخوانيم که دوست شبها و روزهای خوب زندگی و رفاقت با آو محترم عبدالرشيد بينش در کتاب بارقه های بينش چه می نويسد دربارهء نينواز: ( 6)

" او جوان خوش معاشرت و دست و دلبازی بود که همه رفقا شيفته تربيه عالی و حسن خلق او بودند هر کجاييکه می بود او را چون نگينی در حلقهء خود می گرفتند. مساعدت به دوستان و نيازمندان را از جان و دل می پذيرفت، بلی سالهای درازی پيش در کنار او از ميدان بزکشی بگرامی بر می گشتيم و قرار بود او مرا به شهرنو برساند. سياهی شام همه جا را فرا گرفته بود. ديدم موتر او از نيمه راه چمن حضوری به جاده ميوند برگشت. پرسيدم چرا شهرنو نرفتی و راه خود را کج کردی؟ با تبسمی گفت: يک توقف مختصری درينحا دارم، بعد می رويم. در نصفه راه جاده ميوند در کنار جاده توقف کرده، از موترش پايين آمد و بدکان محقر و کم متاعی که در داخل کوچه در پرتو يک نور ضعيف برق روشن بود نزديک رفت، صاحب دکان که لباس ژوليده به تن داشت و کلاه و دستار کهنه ای فرق او را می پوشانيد در برابر نينواز عجولانه به پا خاست و با دو دست با او مصافحه کرد، چيزی با هم نجوا کردند که من نفهميدم، زود برگشت، دکاندار از دکان خود پائين پريد و با پای برهنه چند قدمی به دنبال نينواز آمد. نينواز بسوی موتر برگشت، وقتی داخل شد پرسيدم فضل آغا چه خريدی؟ با خنده گفت: فقط يک قطی گوگرد و اين هم يک مشت توت برای القاصه. آنوقت عقده اش ترکيد و گفت:

بادار! اين مرد بيچاره هفت سر عايله دارد که عبارت است از پنج تا طفل قد و نيم قد. چنانچه ديدی متاع دکان او از چند تکری توت خشک و جواری و نمک و شمع و گوگرد و مقداری هم خرد و ريزه ديگر تجاوز نمی کند که قيمت همهء آنها از سه صد افغانی بالاتر نمی رود. منظور او را از توقف در برابر دکانچه و ملاقات او را با دکاندار کم بغل بخوبی درک کردم و بيش از آن کنجکاوی را لزوم نديدم. بسوی شهرنو روان بوديم، اما در طول راه عواطف انسانی و جوانمردی او را می ستودم. چند قدمی به تانک تيل شهرنو نمانده بود که موتر به جتکه زدن پرداخت. نينواز ملتفت شد که تيل موتر به نقطهء صفر رسيده است، بمشکل خود را تا تانک تيل رسانيد. نينواز پايين شد، جيب های خود را به پاليدن شروع کرد، اما هرچه جستجو کرد پولی نيافت که برا ی خريد تيل بپردازد با معذرت بمن مراجعه کرد و پنجاه افغانی خواست، فوراً پرداختم و فهميدم که تمام محتويات نقد جيب خود را به آن دکاندار بيچاره داده است."

پس از ناپديد شدن نينواز از صفحه زندگی، منزل او به نشانه همدردی از دوستان و عزيزان او و خانمش پر و خالی می شد و هريک آماده گی شان را برای انجام خدمتی به خانواده او ابراز می داشتند، اما مرديکه رنج فقدان او را کشيد و پيوسته کمر خدمت را در راه رفا و آسايش خانواده او بست فضل حق بود که هرگاهی نامی از نينواز به ميان می آمد اشک از چشمان غمديده اش جاری میگشت، گلويش را عقده تلخی می فشرد، آه می کشيد، سر بر زانوی غم می نهاد و در گوشه يی می خزيد و می گريست. اين مرد همان دکاندار فقير جادهء ميوند بود که نينواز در هر ماه قسمتی از معاش خود را بدخل او ميريخت. فضل حق تا روزيکه خانواده نينواز در وطن بود پيوسته در خدمت آنها بود »
در قدردانی و وصف و ستايش هنر و آواز نينواز شاعران و نويسندگان چندی قلم بدست گرفته اند و زياد چيز ها در خور مقام هنری و انسانی او سروده اند، مانند استاد خليل الله خليلی و جناب حامد نويد و ديگران...
در سال 1384 تلويزيون شبکهء جهانی آريانا از کابل بخاطر شکوی نام نينواز پروگرام خاص برگزار نموده بود، که در آن با رسالت ژورناليستی با امانت داری از قسمتی از نوشته يی اين ارادتمند هنر نينواز که در وبسايت فردا و آزادی زير عنوان ( به ياد نبود نينواز هنرمند و آهنگساز معروف ـ و يادبودی از نينواز هنرمند فقيد و آزاده ) ، قبلاً نشره شده بود استفاده نموده ، در ضمن از يکی از خواهر زاده های مرحوم نينواز و از هنرمندان سابقهء راديو و تلويزيون افغانستان دربارهء شهيد نينواز پرسشهای نموده بود، از جمله آقای فريد زکريا سفير افغانستان در امارت متحد عربی بجواب يکی از سوالها چنين گفت:
« در روز واقعه ای بالاحصار که ده ها بيگناه در شهر کابل از اثر بمباردمان و انفجار ها کشته و شهيد شدند، پدرم حبيب زکريا که دپلومات بود و در وزارت خارجه کار ميکرد با مامايم فضل احمد ذکريا يکجا برای گرفتن اولادهايش به مکتب آنها ميرود، اطفالش را برايش نميدهند، ماه رمضان بود، انها در وزير اکبر خان به خانه يکی از خويشاوندان برميگردند که در هنگام پائين شدن از موتر يک والگای سياه که آنها را تعقيب می نمود چند نفر پائين می شوند به مامايم نينواز و پدرم امر ميکنند که داخل منزل نشوند، در آنموقع به دو نفر سرباز گزمه که از سرک عبور می نمود دستور ميدهند که آنها را تحت مراقبت داشته باشند و چند دقيقه بعد برميگردند پدرم و مامايم نينواز را با خود می برند، آن دو سرباز يکه با آنها برده شده بود، دوباره به همان خانه از قول نينواز و پدرم احوال آوردند: «که ما را به وزارت داخله بردند» ميگويند آن نفريکه پدرم و مامايم مرحوم نينواز را با خود برد به ( عزيز اکسا) مشهور بود و يکی از معاونين اسد الله سروری بود.
بعداً ديگر ما تا امروز نشانی از پدرم و مامايم را نداريم.»


 تو نينواز شبستان شهر عشق بودی
 

 

هنوز ياد تو در سينه فغان دارد

هنوز نای تو فرياد نيستان دارد

هنوز چنگ سخن از تلاوت سخنت

هزار قصه ای ناگفته بر زبان دارد

تو نينواز شهر شبستان عشق بودی
نوای ناله به جز اين چه ارمغان دارد
چه آتشی که در آوای پرشراشرت بود
که هر ترانه ِ آن سرود جاودان دارد
هر آنکه در سخنش نای عشق در جوش است
کجاست هراس که تهديد آسمان دارد
اگر چه برق فنا سوخت پيکرت را ليک،
هنوز نای تو صد شعله در توان دارد
فغان که شهپر پرواز ها بياد تو باز
هوای کوه و... سير بوستان دارد
بياد توست که امشب هزار بلبل باغ
هزار ناله و صد گونه داستان دارد
بهار شعر من و گلستان نغمه تو
چه خرم است چه انديشه از خزان دارد

 

                                                حامد نويد
 

در سال 1346 هجری شمسی هنگاميکه نينواز سکرتر اول سفارت کبرای افغانی در انقره بود و استاد خليلی هم سمت سفير کبير را داشت، شبی در محفل ادبی و روحانيی شعر «باغبان و خزان» استاد خليلی را با هنگ دلپذيری خواند: نقل کلام و شعر و آواز از عين کست که در آنوقت توسط خود مرحوم نينواز ثبت شده است:

«باغبان و خزان اثر استاد بزرگوار خليلی»
 

 

« باغبان و خزان »

" باغبان و خزان "
رعشه در دست باغبان افتاد لرزه بر نخل نو جوان افتاد
اضطرابی به بوستان افتاد باز آوازهء خزان افتاد
ارغوان زار زعفران گون شد
دل مسرور باغبان خون شد

دل مرغان باغ را خستند بلبلان رخت از چمن بستند
پر و بال نشاط بشکستند در شادی بروی شان بستند
يک يک از آشيان جدا گشتند
زار و محزون و بينوا گشتند
بعد از اين در چمن نوا نکنند پرفشانی و های وها نکنند
شور و آوازه و صدا نکنند انجمن ها دگر به پا نکنند
شاعر باغ را نوا شد پست
ساز اين بزم را سپهر شکست
باغ سرمايهء نشاطی داشت چمن از سبزه خوش بساطی داشت
باغبان نيز انبساطی داشت با گل سرخ اختلاطی داشت
برگ ريزان بساط واژگون کرد
عشرت باغ را دگرگون کرد

باغ صحن مزار را ماند مردم دلفگار را ماند
جگر داغدار را ماند برگريزان شرار را ماند
آه آتش به خرمن گل شد
شعله در آشيان بلبل شد
ياد آنشب که ماه می رخشيد سبزه بر روی سبزه می غلطيد
باد زلف بنفشه می بوسيد باغبان از نشاط می خنديد
ماهتابی و نوبهاری بود
باغ طرفه روزگاری بود
باغ مشکين و باد مشک آميز چرخ سيمين ماه نور انگيز
خوش نسيم شبانه عشرت خيز ساغر عيش باغبان لبريز
تخم هر گل که در چمن می کاشت
خرمن حسن و عشق بر می داشت
شام چون ماه رخ عيان می کرد باغبان سير بوستان می کرد
تکيه بر شاخ ارغوان می کرد از گل و لاله سايه بان می کرد
آبشاران فسانه می گفتند
باد ها خوش ترانه می گفتند

صبح چون آفتاب پر می زد باغبان دست در کمر می زد
دامن از بهر کار بر می زد تاج از ضميران به سر می زد
او جوان بود و آبشار جوان
باغ سرمست و نوبهار جوان
دل ما نيز نوبهاری داشت آرزو های بيشماری داشت
شاد و مسرور روزگاری داشت در کف خويش اختياری داشت
آه آندم که نوجوان بودم
سرو اين تازه بوستان بودم
زندگانی چه طرفه طومار است له به له، ته به ته، حسرت بار است
اين معما چه سحر آثار است حل اين راز سخت دشوار است
ما از اين زندگی چه ها ديديم
چه نشيب و فراز ها ديديم
يکدمش گرم نوجوانی ها آرزو ها و پريشانی ها
يکدمش وقت ناتوانی ها نااميدی و سرگرانی ها
زندگانی نبود غير دو دم
يکدمش سوز و يکدمش ماتم
باغ بار دگر تماشا داشت غنچه باز و لاله ها سيراب
باز زلف بنفشه گيرد تاب باز آيد به سبزه ها ماهتاب
بلبلان باز نغمه آغازند
باغبان ها بکار پردازند
ليک اگر بار ها نسيم سحر بشکافد به باغ غنچه تر

گر بيايد بهار ها بی مر گر جهان زندگی کند از سر
ما ازين بوستان شديم و شديم

پايمال خزان شديم و شديم



از خليلی به نينواز

« به ارجمند ذکريا، به جوان دردمند به نواگر سوزآفرين در يکی از شب هايی که در سفارت کبرای انقره در حضور دانشمندان ترک محفلی به پا گرديد و صدای سحار ذکريای عزيز شور ها به پا کرد نغمه جانسوز وی محل تحسين و ... ترکان خصوصاً استاد موسيقی و پيشوای هنر استاد روشنکام واقع گرديد، اين قطعه سروده شد سخن شناس دانشمند پروفيسر اتيل شاهد اين شب روحانی بود.
 

از خليلی به نينواز

 

 

آنچنان کردی ز سوز و ساز خود محشر بپا
کز نيستان دلم شد عالم ديگر بپا

نغمهء تو، نالهء تو، سوز تو، آواز تو
هر يکی در رگ رگ من کرد صد آذر بپا

سوختم از ناتوانی مشت خاکستر شدم
کيست جز تو تا کند آتش ز خاکستر بپا

گر در نهاد من کند بنياد سوز نغمه ات
آن قيامت ها که سازد باده در ساغر بپا

آب خواهم شد ز تاثير نوای دلکشت
بار ديگر ساز سوزانت نمايی گر بپا

از سراپای وجودم ناله خواهد شد بلند
گر کنی آن نالهء جانسوز را از سر بپا

اين نوا امشب اگر آيد بگوش آسمان
زهره شور نو کند در محفل اختر بپا

از فروغ اشک ها در گوشهء دامان من
گشت از فيض تو چندين چرخ با اختر بپا

از سماع و سوز مولانا کسی را شد نصيب
کاتشش در دل بود يا باشدش خنجر بپا

امشب اين مايم و اين دلهای پر درد و تپش
يا شده مشت سپندی بر سر مجمر بپا

تيزتر ای مطرب جانبخش برکش ناله ات
تا در ين محفل نمايد شور خونين تر بپا

خون و اشک و گريه و خنده بهم آميختی
همچو آتش شعله کردی به خشک و تر بپا

ز آسمانی ناله ی تو با نوای مولوی
بلخ از ما شد به شور و نغمهء ديگر بپا


دوستان گرامی افغانی که در اين محفل بودند، جناب دوست گرامی آقای پريش موسس محفل ارجمند نوريه حسينی، عزيزم فقير احمد خان مترجم، دکتور درمل و دکتور شاليزی ارجمندان پيلوتی و نورچشم گل احمد شيرزاده و الهم زيد امثالهم»
خليلی

28 قوس، 1346 به حساب خورشيدی»

«من نينوازم شبهای هجران نی می نوازم»
« نينواز» آن انسان چند بعدی چگونه ناپديد شد؟
محترم احمد غوث زلمی ژورناليست محبوب زير عنوان فوق در شماره 63 مجله ء آزادی که درينجا با امانت داری از آن نوشته استفاده می گردد:

« ... خلاصه نينواز ناپديد شد و از هر دهن سخنی شنيده ميشد: کسی ميگفت مساله ء بالاحصار و بلاوی آن قطعه سبب برهم خوردن آرامش در شهر کابل شد همه ميخواستندکارهای روزمره را رها کرده و زودتر خود را به خانه های شان برسانند . نينواز را ديدم که دهن دروازهء ليسه ء استقلال با موتر لندکروزر فولادی خود آمده بود تا پسر خود را به خانه برساند يک تن از موءظفين ليسهء استقلال براش گفت چرا؟ چه گپ است؟ نينواز گفته بود که در شهر ناآرامی است و آن شخص نينواز را در بند کشيد و کسی ديگر از او سراغی نيافت. شخصی ديگری گفت که نينواز را از طياره بالای کوه های هندوکش پرتاب کردند. فردی زمزمه کرد که چون نينواز در کودتای بالاحصار همان روز نقش عمده داشت، او را در دور و بر بالا حصار همانروز دستگير کردند. جوانی افزود : نينواز را يکی از حوزه های پوليس در شهر دستگير کرده، زيرا از رژيم وقت بدگويی کرده بود.
« ژورناليست بايد حقايق را بيان کند، عزت نفس داشته باشد، غوغا برانگيز و نترس باشد...»
ولی ما نفهميديم اصل موضوع از چه قرار بود ، همه دوستان نزديک او اظهار بی اطلاعی ميکردند و منهم مانند سايرين در نبود نينواز غمين و نا آرام بودم و هستم . هميش با خود ميگويم ، که اگر نينواز زنده بود، حلا ممکن چندين احمد ظاهر ديگری ميداشتيم، چند مهوشی ديگر به موشان ما اضافه ميشد، با ساربان های کاروان موسيقی آشنا بوديم...

تا اينکه گذرم به لندن شد و با زلمی خروتی که خود را معاون استخبارات وزارت امور داخله ء وقت، باديگارد خاص و خواهر زادهء حفيظ الله امين معرفی کرد، در مورد اطلاعاتی برايم داد که جالب بود و حيفم آمد تا شما خوانندگان عزيز را از آن آگا نکنم. او گفت:
« ... خانم نينواز نزدم مراجعه نمود و خواهان آزادی نينواز شد. باوی رفتيم صدارت سراغ اسدالله امين و موضوع را برايش گفتيم، اسدالله نيز رضایت نشان داد و گفت هرچه زودتر نينواز و يک شخص ديگر را که خود اسد ميخواست، بايد رها شوند ، لذا امر داد تا زندانيان صدارت را بپالند و نينواز را پيدا کنند. آنروز اسد الله امين تازه بر کار رسمی شروع کرده بود و رئيس « کام» بود « کارگری اطلاعاتی موسسه» برايش احوال دادند که نينواز در صدارت نيست. خانم نينواز در جريان است و همانجا بود. ميتوانيد از خود او در اين مورد بپرسيد. بعد همه جا را پاليدند. همه جاهائيکه زندانيان نگهداری ميشدند، اما اثری از نينواز نه بود ، که نه بود.
بالاخره اسد الله امين مدير قلم مخصوص خود را احضار کرد و علت ناپديد شدن نينواز را جويا گرديد، پرسيدم مدير قلم مخصوص چه نام داشت؟
گفت بياد ندارم ، اما يکی از برادران اهل پکتيا بود. مدير قلم مخصوص گفت : موقعی که رژيم در حال تغيير بود ( رويکار امدن حفيظ الله امين بعد از قتل تره کی «آزادی») اسد الله سروری رئيس (اکسا) به موظفين تحت امر خود هدايت داد تا نينواز را به قتل برسانند. در اين موقع صدای ناله و شيون زن نينواز بلند شد: « نه ـ درست نيست ، نينواز زنده است، او را آزاد کنيد . به من بدهيد. من ، خانواده و مردم منتظر آزادی نينواز هستيم...»
اما دريغ و درد ديگر دير شده بود و از نينواز اثری نبود.
خوانندهء عزيز! ميدانم همين لحظه چه حالی داريد ، چه بايد کرد؟ سرنوشت چنين بود. اگر اين حرفها واقعيت ندارد، خانم مرحوم نينواز که هنوز شکر زنده است ميتواند حقايق ديگری اگر داشته باشند، بيان کنند تا ما و شما و همه بدانيم که گپ از چه قرار بود.».

 

* ** *

 

و خانم شهيد نينواز ، محترمه عاليه با پسر و دخترش بياد و نام پر افتخار شوهر نامدار اش در شهر ورجينای امريکا اقامت دارد.
ميگويند احسان امان خواننده نسل جوان داماد نينواز است و هميشه انگشت افسوس از نبود خسر هنرمند و آهنگساز مشهورش به دندان می گزد، که اگر هر گاه زنده ياد نينواز زنده می بود، او را نيز به کمک آهنگها و تصنيفهايش به قلهء شهرت از اين بيشتر ميرسانيد.
 

 


رويکرد ها:


(1) برگرفته شده ازقول فضل حق نفريکه در منزل نينواز صادقانه خدمت می کردروزی بعد از ناپديد شدن طولانی نينواز به جواب سوال من علت دستگيری و نابودی او را از زبان فاميل مرحوم نينواز گفت.
(2) در کابل قديم در اوايل بهار بچه های گذر يکه در نزديکيهای خانه شان ميدان فراخی می بود، تيراندازی می کردند. ( اين بازی تير و کمان نيست) . اينطور که به اندازه سانتی متر 100 ـ 50 چوب گز يا بيد ، يا ياسمن ( خيمچه) مانند را از درختان بريده، پوش يا پوست آن را تراش و نوک بالايی آنرا با نوک چاقو قاش می نمودند و در بين آن کاغذ نسبتاً دبل يا قطعه را يا پر مرغان را به شکل قلب (تپان) می بريدند و در آن جابجا می نمودند و سرو ته يی آنرا با تار قوی که يکسر آن گره خورده می بود و در قسمت بالايی تير چند سانتی پاينتر از کاغذ (پر) طوری بند می نمودند که در هنگام رهايی تير به آسانی باز شود.
تيرانداز چند قدم به عقب ميرفت و با دوش تير را از بالای شانه اش به بسيار ضربت رها می نمود . در اين بازی چندين پسر جوان و نوجوان اشتراک می نمودند و هر کدام که نوک تيز تيرشان دورتر از ديگران به زمين فرو ميرفت برنده می شد.
(3) وبسايت فردا ـ نينواز نميرنده و جاودانه 1384 و کتاب کوچه ء ما (ص 498).
(4) بارقه های بينش (ص 346، 347 و 350)
(5) برگرفته شده از کست اهدايی مرحوم عنايت الله خان هشيم الکوزی يازنه و پسر مامای نگارنده.
و استفاده از يادداشتهای نگارند.

 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول