© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا مولانازاده

 

 

نويسنده: گی دوموپاسان

برگردان: حميرا مولانا زاده

 

 

 

 

 

زيور

 

 

 

 

دخترقشنگ و جذابی بود. گويی اشتباها يا از كم بختی در خانوادة تهيدست و ناداری به دنيا آمده بود. نه جهيزيه يی داشت، نه كوچكترين  وسيله و اميدی برای به شهرت رسيدن و يا  به همسری مردی شايسته و ثروتمندی درآمدن، و مورد عشق و محبت كسی قرار گرفتن. 

            بالاخره اين دختر جوان را با يك كارمند ساده ی  وزارت معارف، عروسی كردند. عروس از ناتوانی مالی، بدون  زرو زيور برروی تخت عروسی بالا آمده  و از چهره اش اندوه ميباريد. مثل اينكه از سطح وسويه و رديف اجتماعی اش بكلی پايين افتاده باشد.  

 زنان نه در طبقه يی اجتماعی جا دارند و نه به نسل و نژادی متعلق اند، اصل و نسب شان به زيبايی، جذابيت و ظرافت شان وابسته است. چيزی كه سلسلة مراتب شان را تعيين ميكند ؛ دقت، حساسيت،  و ميل شان  به آراستگی، ملاحت و نرمی است. از همينجاست كه دختران سادة طبقات مختلف جامعه،  به خانمهای برجسته و ممتاز اجتماعی مبدل ميگردند.      

 

زن جوان متيقن بود، كه اصلاً او برای زندگی پر كيف ترو مجلل تری زاده شده است. از تنگدستی و بينوايی زندگی خودش خيلی رنج ميبرد.  وقتی ميديد كه از سر و وضع خانه و ديوارهايش ناداری ميبارد، مبل هايش فرسوده، و تكه ها و پارچه هايش بد ريخت و كم قيمت است، خيلی غمگين و افسرده خاطر ميشد. اين همه شايد از نظر يك زن ديگر نا ديده انگاشته ميشد ؛ اما  منظرة زندگی خودش و خانة محقر و بی همه چيزش، در او افسوس و حسرت و خوابهای نا آرام و منقلبی را بيدار مينمود.

 

او خواب سالونهای قشنگی را ميديد، كه با پارچه های زيبای شرقی آراسته شده و با چلچراغهای چند شاخه يی برونزی روشن شده اند. دو خدمتگار با وجود خستگی و گرمی، با حالت خواب آلود دم در ايستاده اند و انتظا رميكشند. به سالونهای بزرگی فكر ميكرد كه با ابريشم های قديمی و با مبلهای ظريف و نفيس آراسته شده بودند، و روی شان اشيای تجملی با ارزشی چيده شده بود. تصور ميكرد كه دوستان صميمی و يكرنگش را درين سالونهای شيك و خوشبو پذيرايی مينمايد و همچنان مردانی مشهور و ممتاز و ارزشمندی ـ كه همه زنها خواستار شان ميباشند ـ را درين سالونها فرا ميخواند.

 

وقتی كنار ميز غذا خوری مدور شان كه با سر ميزی فقيرانه يی پوشيده شده بود، برای غذای شام، روبروی شوهرش مينشست و شوهرش با شعف و حظ فراوان اظهار ميكرد: « به به ! چی غذايی بهتر از گوشت و تركاری جوشانده ؟»   زنش درين حالت، به مهمانيهای با شكوه و ناب فكر ميكرد ؛ به سيت براق قاشق و پنجة نقره فكر ميكرد ؛ به پارچه های ديواريی كه شخصيت های افسانوی و پرنده های غريب را در بين جنگل به نمايش ميگذاشت، می انديشيد. و باز هم به فكر غذا های مطبوع و لذيذی كه در ظروف عالی  چيده شده بودند، ميافتاد. به تميكن و ادای های عاشقانه، با لبخندی جذابی  فكر ميكرد و خود را در حال ميل كردن گوشت لطيف ماهی قزل آلا و گوشت شيرين كبك مجسم مينمود.

 

تنها چيزی را كه دوست ميداشت لوازم و اسباب آرايش و زيورات بود، اما نه از آن داشت و نه از اين. احساس ميكرد كه برای همين تجملات و زيبايی ها ساخته شده است. آرزو داشت كه زيباييش اغوا كننده و فريبا باشد و همه طلبگار و خواستگار جلوه هايش باشند، و به زيباييش رشك و حسد ببرند. 

 

او دوستی داشت خيلی پولدار و نام آور، كه يكی از خواهر خوانده های قديمی دوران صومعه اش بود. و اين دورة تعليمی و مذهبی را يكجا با او سپری نموده بود. هر باری كه به ديدن اين دوست پولدارش ميرفت و ازانجا بر ميگشت، ازشدت حسادت و نوميدی، روز های پيهم را به گريه و زاری ميگذشتاند و با خود ميگفت كه هرگز نزدش برنخواهد گشت.    

 

شام يك روز، شوهرش با بستة بزرگی كه در دست داشت، به خانه آمد و مغرورانه  به زنش گفت: « بگير! بازش كن ! برای توست » زن با هيجان بسته را باز نمود و كارتی چاپ شده را ازان بيرون كرد كه نوشته های زير در آن درج شده بود:

«  وزير معارف و خانم پامپونو از آقا و خانم لوازل خواهشمند اند تا قبول زحمت فرموده و با تشريف آوری شان شام 18 جنوری، به سالون وزراء، محفل ما را رنگينتر سازند.»  بر خلاف آنچه شوهرش تصور كرده بود، زن كارت را روی ميز پرتاب كرد و زير زبانی گفت: « اين چه به درد ميخورد ؟ » و شوهرش جواب داد: « عزيزم، من فكر ميكردم كه خوشحال ميشوي؟ هيچ از خانه خارج نميشوي. اين موقع خوب و طلايی را نبايد ازدست داد. با چه زحمت و مشكل دعوتنامة اين جشن را بدست آوردم. همه كارمندان  يك دعوتنامه ميخواستند.  چيز بسيار گرانبهاست و برای هر كس هم ساده نبود، كه اين را به دست بياورد. باز ميبينی، همه با لباسهای افسری و رسمی خود ميايند.»  بالاخره زنش با نگاه ملتهب و خشمگين اظهار نمود: « ميگويی برو، برو، برای تو آسان است، برای رفتن درينگونه جاها،  لباسهای بهتری ضرورت است.» شوهرش كه به اين نكتة مهم فكر نكرده بود، با لكنت زبان گفت: « پيراهنی كه برای رفتن به تياتر ميپوشی، به نظر من بد نيست. » اما وقتی ديد كه دو قطره اشك درشت از كناره های چشمان زنش به گوشه های دهانش سرازير ميشود، بهت زده خاموش ماند. با كلالت دهان باز كرد و گفت:

 « چرا... ماتيلد ؟... چی شده... ؟»

    

زنش با كوشش زيادی بر غصه اش حاكم شد و گريه اش را فرو برد و با آواز آرام، در حاليكه اشكهايش را پاك ميكرد، گفت: « هيچ. چيزی نيست. مشكل اينست كه نه لباس دارم، نه بوت، نه دستكول و نه زيور. نتيجه اش هم همين كه نميشود به اين محفل رفت. عيبی ندارد، كارت به كدان همكارديگرت بده كه زنش بهتر ازمن لباس و لوازم  مناسبتری داشته باشد.» شوهرش كه ازين وضع متأسف به نظر ميرسيد، دوباره آغاز به سخن كرد: « چقدر تمام خواهد شد، پيراهنی كه هم مناسب باشد و هم درآينده درمجالس ديگر كارامد باشد ؟ يك پيراهن خوب و مناسب. »

 

زن  لحظه يی دقيقانه فكر كرد تا سنجش نرخ ها را طوريكرده باشد كه هم لباس مورد پسندش را بخرد و هم مبلغی را كه ميرفت از شوهرش تقاضا كند، باعث اظهار شگفتی و  بر انگيختن امتناع مأمورصرفه جو نشود. بالاخره با ترديد زياد جواب داد: « دقيق نميدانم، به نظرم شايد 400 فرانك كافی باشد.» رنگ شوهرش اندكی تغيير كرد ؛ زيرا اين مبلغ را برای خريد يك تفنگ شكاری پس انداز كرده بود، تا در تابستان آينده، در اطراف دشت " نانتير"، به همراهی دوستانش  بتواند به شكار برود. اما با اين وجود به زنش گفت: « باشد، 400 فرانك را بگير؛ اما كوشش كن كه يك پيراهن مقبول گيربياوري. »  

 

شب جشن، روز به روز نزديك ميشد، و خانم لوازل، با وجودی كه پيراهنش آماده بود، پريشان ومضطرب به نظر ميرسيد. شوهرش يك شب ازو پرسيد:« ماتيلد، ترا چه شده است ؟ درهمين دو ـ سه روز سخت پريشان به نظر ميايي. » زنش جواب داد:  « چيزی كه مرا آزار ميدهد اينست كه يك زيور ساده م ندارم، حتی يك سنگ بی ارزش، كه درگردنم بياويزم. سر وصورتم به فقرا و فلاكت زده ها ميماند. بهتر آنست كه ازرفتن به اين محفل صرف نظركنم. » شوهرش گفت : « عيبی ندارد، گلهای طبيعی را به گردنت بياويز، درهمين موسم سال خيلی شيك به نظر ميرسد، فقط با ده فرانك ميتوانی دو ـ سه گل مقبول خريداری كني. » زنش كه اصلا متقاعد نشده بود، جواب داد: « توهينی بيشتر ازين نيست كه آدم درميان زنهای معتبر، خيلی فقير و نادار به نظر بيايد. » اما شوهرش مثلی كه فكر ديگری به سرش زده باشد، تقريبا فرياد برآورد:

 « هي، هردويمان چقدر ساده هستيم، برو پيش دوستت، خانم " فورستييه" و ازوی خواهش كن كه يك گردنبند خود را برايت امانت بدهد. اوكه دوست نزديكت است. » و زنش كه از خوشحالی تقريبا خفه شده بود گفت: « كاملاً درست ميگويی، اصلاً فكرش را هم نكرده بودم. »   

 

روز بعدش خانم لوازل نزد دوستش رفت و درماندگی خود رابرايش اظهار نمود. خانم لوازل از جا بلند شد و بطرف الماری آئينه دارش رفت. صندوق نسبتا بزرگی را با خود آورد، درش را باز كرد و گفت: « بگير، هرچيزی را كه ميپسندي.» خانم لوازل اول دستبند هايی را ديد، بعد يك گردنبند مراوری نظرش را جلب كرد،  همچنان يك صليب زيبای وينيسی كه با طلا و سنگ های خيلی قيمتی كار شده بود. همه را يك يك پيش روی آئينه پوشيد و امتحان كرد. چون خيلی متردد بود، نميتوانست و نميخواست كه همه را رها كند و برود و مدام از دوستش ميپرسيد: « چيز ديگری نداری ؟ »  دوستش جواب ميداد: « دارم، معلوم است كه دارم، بادقت ببين، حتما  چيزی  پيدا خواهد شد كه مورد پسندت قرارگيرد. » ناگهان توجهش را يك قطی باپوششی از پارچة ساتن جلب كرد،  كه دريايی از الماس را در خود جا داده بود. درين اثنا قلبش با ميل مفرطی به تكان آمده  بود و دستانش چنان ميلرزيد كه  قدرت گرفتن آن را نداشتند. گردنبند را دور گلويش بست و با اشتياق و وجديت فراوان، به ستايش آن پرداخت. و بعد با ترديد و اضطراب زياد از دوستش خواست: «  اين يكی را ميخواهم. ميشود اين را به من امانت بدهی ؟ » دوستش جواب داد:« معلوم است كه بلی، بگيرش. » زن دستانش را به گردن دوستش حلقه كرد و رويش را بوسيد و با گنجی كه در گلو بسته بود، با هزار تشكر و امتنان دوستش را ترك گفت.

 

بالاخره روز موعود فرارسيد. خانم لوازل دران محفل، محبوبيت چشمگيری بدست آورد. از همه زنانی كه حضور داشتند، او زيباتر و آراسته تر و ظريفتر و جذابتر بود و ازين مؤفقيتش شوقی مفرطی او را در بر گرفته بود. همه مردان به او  نگاه ميكردند، نامش را ميپرسيدند، و ميخواستند كه با اين خانم پر ناز وپر شوكت معرفی شوند. همهء مهمانان و كارمندان وزارت ميخواستند با او برقصند. حتی توجه خود وزير را هم جلب نموده بود.  

 

خانم لوازل سر شار از مستی و شور بی پايان ميرقصيد و آنقدر از شدت لذت بيخود شده بود، كه توانايی انديشيدن به چيزديگری را نداشت.  شهرت زيبايی اش از يكسو، چيره شدنش بر محفل از سوی ديگر، او را روی ابر های سپيد و سبكبار كامگاری به پرواز در آورده بود. ابر هايی كه ازخوشآمد و ستايش و اميال پنهانی، و از پيروزی مطلق بافته شده بودند. همان ابرهايی كه جای گرم و ملايمی در قلب همه زنها دارند.

 

خانم لوازل به همراهی شوهرش، در حوالی ساعت 4 صبح محفل را ترك گفتند. شوهرش ازساعت 12 شب به بعد، دريكی از سالونهای ديگر عمارت، با سه نفر ديگر كه منتظر زنهايشان بودند، آرام روی كوچها به خواب رفته بود. و قتی زنش را ديد، شال كهنه يی را كه با خود آورده بود روی شانه هايش انداخت، شالی ساده و كم بهای كه با زيبايی و ظرافت لباسهايش جور نمی آمد. زنش به مجردی كه سنگينی شال را روی شانه هايش احساس كرد، خواست فرار كند، از ترس آن كه مبادا درين شال غريبانه ديده شود. چراكه ديگر زنها خود را در شالها و بالاپوش های پوستی پر بها ميپيچانيدند. شوهرش در حالی كه محكمش گرفته بود گفت:  « صبر كن ! ماتيلد ! هواسرد است. يك گاری را صدا ميزنم !» مگر زنش بی اعتنا به حرف شوهرش از زينه ها به سرعت پايان شد.

            و قتی به روی پياده رو رسيدند، هر قدر جستجو كردند و بالای رانندگان گاريهايی كه از دور ميرسيدند، صدا زدند گاری خالی دستگير شان نميشد. در حالی كه از سردی ميلرزيدند، راه خود را پياده به طرف دريای " سن" باز كردند. در كناره های دريا، گاری فرسوده و كهنه يی دستگير شان شد. يكی از همان هاييكه تنها در هنگام شب خود را در سرك های پاريس نشان ميدهند، مثل اين كه در روز از كهنه گی و فرسوده گی شان شرم داشته باشند.  

 

گاری دم در خانة شان، در كوچهء "مارتير" پايين شان كرد. با تلخی و بغض در گلو، هر دو داخل خانه شدند. همه چيز برای زن جوان پايان يافته بود. و شوهرش به اين فكر ميكرد كه فردا ساعت 10 بايد خود را به وزارت برساند. زن شالی را كه شانه هايش را ميپوشاند از تنش دور كرد تا يكبار ديگر خود را در كمال زيبايی  در آئينه تماشا نمايد، ناگهان فرياد وحشتناكی برآورد: گردنبند الماس بر دورگردنش نبود.

            شوهرش كه هنوزنيمی از لباس هايش را تبديل كرده بود ازش پرسيد: « چی شده ؟ چی گپ اس ؟» و زنش در حالی كه رويش را به طرف شوهرش ميكرد گفت:     « گردنبند خانم " فورستييه" در گردنم نيست. » شوهرش منقلب و پريشان جواب داد: « چی ؟ ! چگونه امكان دارد ؟! » هر دو شروع كردند به جستجو كردن آن  در ميان پليتها و چين های پيراهن و بالاپوش، در جيب ها. در هيچ جا سراغش نشد.

 شوهرش پرسيد: « خوب يادت هست كه هنگام خارج شدن درگردنت بود ؟ و زنش جواب داد: « بلی، دردهليز وزارت به رويش دست كشيدم، درجايش بود. »

شوهرش باز گفت: « اگر در راه از گردنت ميافتاد، حتماً صدايش شنيده ميشد، حتماً درگاری جامانده است.»

زنش جواب داد: « امكان زياد دار، نمبر پليتش را به ياد داری ؟»

شوهرش گفت: « نه، توهم نمبرپليتش را نديدی ؟»

زنش جواب داد: « نی بابا !»

در حالی كه يكی ديگر خود را ماتم زده نگاه ميكردند شوهرش كه دوباره لباسهای خود را به تن كرده بود، گفت: « ميروم تمام همين فاصله را كه پياده آمده بوديم، جستجو ميكنم، ممكن است كه در راه افتاده باشد.»

 از خانه بيرون شد و زن چون قدرت در آوردن پيراهنش را نداشت، همانطور بيحال و بيرمق روی يك  چوكی جابجا ميخكوب ماند.

 

شوهرش درحدود ساعت هفت صبح به خانه برگشت و بديهيست كه گردنبند را در راه نيافته بود. فردای همان شب، سری به ادارهء پوليس  زد، به دفتر چندين روزنامه رفت تا برای يابنده ی گردنبند جايزه تعيين نمايد. همچنان به چند شركت گاری سر زد. خلاصه به هر طرفی كه اميدواری كوچكی ميكشاندش، مأيوسانه ميدويد.

 

زن، همه روز را در انتظار با همان حالت دلهره گذشتانده بود. نميدانست كه در مقابل اين مصيبت و بلايی كه به سرش آمده بود چه كند ؟ شوهرش حوالی شام  با رنگ زرد و پريده، و با هيچگونه اميدواريی به خانه برگشت، و به زنش گفت كه بايد به دوستش نامه ی كوچكی بنويسد و برايش بگويد كه گيرای گردنبندش جداشده است و ترميم كردن آن اندكی وقت را در بر ميگيرد.

 

زن نامه را به كمك شوهرش نوشت و فرستاد. پس از يك هفته همه ی اميدواريهايشان پايان يافته بود. و مرد كه به اندازة 5 سال پيرتر شده بود، به زنش توصيه نمود كه بايد به فكر جاگزين كردن اين گردنبند شوند. فردايش با قطی گردنبند كه نام فروشنده در آن به نظر ميرسيد، نزد جواهر فروش رفتند. مرد جواهر فروش بعد از اينكه دفترچه های حساب و كتاب خود را ملاحظه كرد، برايشان گفت: « اين گردنبند را من نفروخته ام، ممكن است تنها جعبة آن را من برايشان ساخته باشم. »      

 

ازانجا خارج شدند. به جواهر فروشی  ديگری سر زدند تا گردنبندی همشكل گردنبند گمشده را كه در فكر و حافظة شان ثبت نموده بودند، بيابند.  هر دويشان از غصه واضطراب بيمار شده بودند. بالاخره در يكی از مغازه های جواهر فروشی  كارتهء “ پاله روايال ” گردنبندی توجه شان را جلب كرد كه شباهت زيادی به مهره های الماس گمشده  داشت، و قيمتش چهل هزار فرانك بود. فروشنده، تا سی و شش هزار فرانك هم برايشان پائين مييآورد. زن و مرد از جواهر فروش خواهش كردند تا گردنبند را برايشان تا مدت سه روز نگهدارد. و همچنان شرط گذاشتند كه اگر تا آخر ماه فبروری گردنبند گمشده را دوباره يافتند، جواهرفروش به سی و چهار هزار فرانك اين گردنبند را بازخريد خواهد نمود. آقای لوازل هژده هزار فرانكی را كه پدرش برايش مانده بود از بانك بيرون آورد. و بقيه اش را شروع كرد به قرض گرفتن از دوست و آشنا و رفيق و همكارانش. هزار فرانك از يكی، پنجصد فرانك از ديگری، صد فرانك از اين گرفت و شصت فرانك از آن ديگری، بالاخره حواله ها را آماده نمود، تعهدات پر هزينه يی بست، با ربا خواران معامله دار شد و از تمام انواع وام دهنده گان قرض گرفت، آيندة خود و خانواده اش را به خطر انداخت، امضای خود را در هر دفتر و حساب بكار برد. بدون اين كه متيقن باشد كه آبروی امضا يش را خريده ميتواند. آقای لوازل ميديد كه رنگ سياه بينوايی و فقر روی  آينده اش سايه افگنده است، او و زنش ميباييست از همه جنبه های راحت اولية زندگی دست بشويند و محروم شوند، و همچنان بايد متحمل رنج و عذاب شديد روحی  شوند. اين همه او را در هراس و وسوسة وحشتناكی غرق ساخته بود. بالاخره سی و شش هزار فرانك آماده شد و آقای لوازل پول را گرفته و نزد جواهر فروش روان شد.           

 

            وقتی خانم لوازل گردنبند الماس را دوباره برای خانم فورستييه آورد، اين يكی با  حالت رنجيده و ناراضی برايش گفت: « بايد آن را اندكی زودتر مياوردی، ممكن بود كه من به آن ضرورت ميداشتم.» خانم لوازل از خدا ميخواست كه جعبه را باز نكند. اگر متوجه تغيير وتبديل گردنبند ميشد، چه فكر ميكرد و چه ميگفت ؟ شايد ميگفت كه با زن دزدی سر و كار داشته است ؟

 

خانم لوازل زندگی فقيرانه يی را آغاز نمود. و در ادا نمودن اين قرض، با همت بلندی شانه به شانة شوهرش سهم گرفت. قرض ها را بايد ادا مينمودند و خانم لوازل بايد ميپرداخت. خدمة شان را مرخص كردند، خانه خود را تبديل نمودند و اتاقی را در يك بالاخانه به كرايه گرفتند. پس ازين خانم لوازل، كار های خانه و كار های پر مشقت و سنگين آشپزخانه را، به تنهايی انجام ميداد. ظروف را خودش ميشست، و سر انگشتان گلابی رنگش در ساييدن ظروف گلی و ديگهای سياه و چرب، خراب و فرسوده شده بودند. لباسهای چركين را، از پيراهن ها گرفته تا صافی ها، صابون ميزد و ميشست و بالای طنابی خشك مينمود. آشغالها را هر روز در  كوچه پايين ميكرد و آب آشاميدنی را با سطل بالا مينمود و در هرطبقه دم ميگرفت. لباسهايش به لباسهای معمولی و بی ارزش و ژنده مبدل گشت. هر روز با خريطه يی در دست، نزد ميوه فروش و سبزی فروش و دكانهای بقالی ميرفت و برسريك قران، با دكانداران دعوا ميكرد. هر ماه بايد قرض خود را ادا ميكردند و در فكر ادا كردن ماه آينده ميشدند. هر طوركه شده بود، بايد مهلت اضافی به دست مياوردند. شوهرش روزانه به كار هميشگی اش ميرفت، شام حسابداری يك دكاندار را ميكرد و شبانه، هربرگ كاغذ را دربدل پنج پيسه رونويسی ميكرد.  اين زندگی شان 10 سال تمام دوام نمود.  

 

در اواخر اين 10 سال همه قرض ها را ادا نموده بودند. همه  و همه را با سود آن تحويل قرض دهندگان داده بودند. خانم لوازل 10 سال پيرتر شده بود. حالا فولادش آبديده گشته بود و به خانمی سرسخت، و زبر و زمخت مبدل گشته بود، كه با موهای پريشان و پيراهن كج و واج و دستان سرخ و كبود، كارپر مشقت خانه را پيش ميبرد. و كف اتاق را زانو زده با آب و صابون ميشست. با صدای بلند و بی پروا حرف ميزد. مگر گاهگاهی نيز در غياب شوهرش كنار كلكين مينشست و به آن  شب جشن كه زيبايی اش درخشش خاص و خيره كننده يی داشت فكر ميكرد. چه ميشد اگر آن گردنبند لعنتی را گم نكرده بود. خدا ميداند كه چه ميشد ؟ زندگی هم خيلی عجيب است، و هميشه در تغير و تحول مداوم. حادثهء كوچكی يا باعث بربادی آدم ميشود و يا برای آدم خوشبختی ببارمياورد.

 

دريكی از روزهای يكشنبه، خانم لوازل برای رفع خستگی رفته بود تا سری به "شانزه ِليزِ" بزند. چشمش از دور به خانمی افتاد كه دست كودكی در دستش، و در حال قدم زدن بود.  خانم يادشده همان خانم فورستييه بود. مثل هميشه تر و تازه و شاداب و جوان به نظر ميرسيد. خانم لوازل كه خيلی  تحت تأثير و هيجان آمده بود، رفت تا با او حرف بزند. حالا كه همه قرضها را به قيمت گرانی پرداخته بود، چرا به دوستش همه چيز را نگويد ؟

 

خانم لوازل نزديك شد و گفت: « سلام،  ژَن. »

 

خانم فورستييه با نگاههای و استفهام آميز به طرفش ميديد و از خود ميپرسيد كه اين زن  سوداگر معمولی كيست كه مرا با خودمانی تمام صدا ميزند ؟ و جوابش را اينطور داد: « ببخشيد خانم... نميدانم... شايد مرا باكس ديگری اشتباه گرفته باشيد.... »

ـ نه ! من اشتباه نكرده ام. من ماتيلد هستم ، ماتيلد لوازل. 

ـ آه ! !!!!!! ماتيلد !!!! ماتيلدك بيچاره ی من !!!!! چقدر تغيير كردی !!!

ـ  بلی ! از روزی كه يكديگر خودرا نديديم، روزگار بسيار پرمشقتی را گذشتاندم، اما همه اش از دست تو بود ! 

ـ  ازدست من ؟  چطور ؟! بگو چه شده ؟ قصه كن !

ـ  يادت هست كه گردنبند الماست را برايم امانت داده بودی ؟ برای يك شب جشن در وزارت معارف؟

ـ بلی، كاملاً به يادم هست. خوب ديگرچی ؟

ـ گردنبند ت را همان شب گم كردم.

ـ چگونه گم شده بود ؟ تو كه آن را دوباره برايم آوردی ؟

ـ همان را كه دوباره برايت تسليم كردم، اصلاً ازخودت نبود، گردنبند ديگری بود كه حالا پس از گذشت ده سال، تازه از ادا كردن قرض آن رهايی يافته ايم. ما كه ازآغازهم  چندان وضع مالی خوبی نداشتيم، ادا كردن اين قرض كمر ما را شكست. به همين تازگيها ازقرضداری نجات يافته ايم و حالا ميتوانيم اندكی نفس به راحت بكشيم. 

خانم فوورستييه بهت زده ازش پرسيد: « يعنی كه تو و شوهرت گردنبند ديگری را  برايم خريداری كرديد، به جای گردنبند خودم ؟

ـ  هان، هردويشان كاملاً همانند بودند، نه ؟ حتی تا امروزهم متوجه نشدی ها ؟»

ودرهمين حال خانم لوازل با نوعی مسرت مغرورانه و ساده لوحانه لبخند ميزد.

خانم فورستيه كه زير تاثير هيجان و احساسات رفته بود، دستهای خانم لوازل را محكم در دست گرفت و برايش گفت:

« وای ماتيلدك بيچاره ی من ! گردنبند من الماس اصلی نبود، و بيشتر از 500 فرانك ارزش نداشت. »

 

 

پايان

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول