© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صوفی فقير احمد علی قندهاری

 

 

 

 

 دو غزل

 

١

چو مينا سر بپای خود بهر کس احترام ما

خواص سجده ميدارد قيام پی قيام ما

شنو کين طفل نو گويای عشق از ما چه ميگويد

که سطح عرش تنگ آيد چرا در فرش بام ما

ز خون افشانی مژگان وضو فرمود خاصانرا

طواف اقدس دل هر نفس بيت الحرام ما

سر آنگشت آهم غنچه ء دل را بخنداند

عجايب لطفها دارد چراغ الستان شام ما

سيه رويی خاتم سجده ء بيجای او باشد

گواه ثم وجهه الله بود دارالسلام ما

ز آزادی نمی بندم بخود رنگ خيالی را

که بوی عطر عرفانت خراش آرد ز کام ما

ز جوش هر نفس احمد چو خم در خون دل جوشم

نشستن پا بدامن سرو آسا شد خرام ما

 

«»«»«»«»«»

 

 

۲

 

گر از او خواهی خبر ميباش از جان بيخبر

ره رو اين راه را از کفر و ايمان بيخبر

تاب خورشيد قدم باشد مرا قوت مدام

زين حکايت صد ارسطاليس و لقمان بيخبر

ميزند برق تجلی هر نفس بر طور دل

رب ارنی گوی از خود موسی جان بيخبر

حسن ساقی کار صد خم ميکند در هر ادا

بی شراب از ديدن او گشت ياران بيخبر

کار احمد هر نفس شکر است بر احسان او

تاکه از احسان کند ما را ز احسان بيخبر

 

«»«»«»«»«»


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول