© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عثمان امانی

 

 

عثمان امانی

هالند

 

 

 

 هيچ


نه بدانم از کجايم نه بدانم بر کجايم
ز کمند هيچ رستم به وجود رسيد پايم
به سرای گرم هستی که ز بيخودی و مستی
پرم از گلی به شاخی به کجاست اصل جايم
نه کليد ونقش فکری نه چراغ راه هستی
نه عصای عقل بر دست که چو کوری ره کشايم
منم آن ناخدائی که سوار کشتی عمر
شده ام اسير طوفان به سکوئی سر بسايم
سفر وجود هيچ است نشدم به رازش آگه
که زهيچ آمدم ليک وبه هيچ جايگاهم
به روال آمد ورفت که همان هيچ وهيچ است
چه نهفته حکمتی گو منش اين ميان چرايم

 

«»«»«»«»

 


بيهودگی

چه بيهوده خلقت چه بيهوده دهر
چه رنگين به ظاهر به اندر چو زهر
نخست چون سرابت کشاند به خويش
سرانجام نيابی به جز خار بيش
به هر انچه اميد بندی دريغ
درد اندرون سينه ات دل به تيغ
چو شمع بهر زيستن بايد بسو خت
که مرده است حقا کسی کو نسوخت
پس از انهمه زجرو درماندگی
ببايد کنی ديو مر گ را بندگی
ندام امانی چه رازيست اين
بيائی چنان وروی هم چنين

 

«»«»«»«»

 


ياس

دگر بهار ندارم دگر بهار ندارم
من از ترانه بلبل و چهچه های قناری
واز نوا وصفير و صدای باد بهاری
دگر زشيون دريا
صدای قمری وقو ها
به گوش خاطر خود ديگر انتظار ندارم
دگر بهار ندارم دگر بهار ندارم

دگر مناظر جانبش و رنگ رنگ حزين را
و رقص برگ درختان زشاخ تا به زمين را
به وقت سلطه پائيز به فصل زرد دل انگيز
به چشم خويش بديدن من اعتبار ندارم
دگر بهار ندارم دگر بهار ندارم

سپيد جامه برف در تن عروس چمن را
و امد امد ان روی بام ودشت و دمن را
به گاه يخبندان
به فصل سرد زمستان
نه بينم هرگز و ديگر ز ان خمار ندارم
دگر بهار ندارم دگر بهار ندارم

و بعد چند ز بسی خاطره ها رخت گزينم
و برفراز تل خاک بروی گور غمينم
به جز ز خار مغيلان
و تف گرم بيا بان
نه لوحه سنگ و نه نامی روی مزار ندارم
دگر بهار ندارم دگر بهار ندارم

«»«»«»«»


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول