© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بصير يقين

 

 

 

 

 

نوروز

 

 

سال نوبود وروزاغازين. در گوشه يی از جادهء بزرگ نشسته بودم. جادهء که منتهی ميشد به ان بيش ازده کوچه وسپس ان جاده تقسيم می شد به بيش از ده کوچه ديگر. جاده سرد ودلگير بود و خاک الود. چار سوی کوچه، خانه هايی موقعيت داشتند که همه افتاده بودند. تنها زوزه باد وعو عو سگها بود که به گوش ميرسيد…

از کوچه ها انسانهای بی شماری به ان جادهء بزرگ سرازير می شدند.

ادمها با قد های متفاوت، يکی دراز، يکی کوتاه، يکی با قامت خميده. يکی پير، يکی جوان. همچنان ادمهايی با لباسهای زنده، با لباسهای قيمتی، يکی با پا های برهنه، يکی سوار برمرکبی، وکسانی هم با نقاب ها در چهره های شان از کوچه يی بيرون ميشدند وبعدبه کوچهء ديگر داخل می شدند. همه بی صدا، ميگفتی شبه هايی بودند ويا مرده هايی که ميتوانستند راه بروند... ومن انجا نشسته بودم ونگاه ميکردم. نگاه ميکردم به ان ويرانه های دم چشمانم، به ادمها وان درختان ستبری که در برابر ديدم قرار داشتند، درختانی که ميگفتی انها همه عزادار بودند.

افتاب ميدرخشيد اما هوا سرد بود. صبح تازه اغاز شده بود. پرنده ها درجستجوی دانه يی وخاشاکی برای خانه های شان هرسو پر ميزدند... وادمها نيز سراسيمه هرسويی روان بودند... ومن به انها ميديدم.

هرچند کوشيدم بيابم چه کسانی وبا چه ظاهرهايی از کدام يک کوچه می ايندوچه کسانی به کدام يک ازکوچه ميروند، موفق نشدم.

نيمهء ازروز گذشته بودکه جنازه يی ازکوچه يی بيرون شد وبعد به کوچه ديگر داخل شد. من نيزبه دنبال ديگر بدرقه کنان جنازه به راه افتادم. همه ساکت وخاموش بوديم. هيچ کسی هيچ نميگفت. گويی همه به لبها بخيه زده بوديم. پايه های چارپايی جنازه هر چند دقيقه بعد ارام و ساکت به دست ديگری تبديل ميشد. من هم باری پايه چارپايی را روی شانه کشيدم. من نيز بی هيچ اشکی به راه افتاده بودم... جنازه راازچند کوچه ديگرنيزگذشتاندند وسپس درقبرستانی چارپايی را از روی شانه ها به زمين گذاشتيم.

گور هنوز اماده نبود. کورکن ها تلاش ميکردند گورهرچه زودترآماده شود. ازگورکنی پرسيدم « به چه کسی گوراماده ميکنند؟ » شانه اش را بالا انداخته گفت« نميدانم. من گورکن هستم. وقتی کسی بما سفارش ميدهدکه گوری ضرورت دارند ما و ظيفه نداريم که بپرسيم که نام ونسبش چيست. فقط اينقدر ميپرسيم که طفل است يا ادم کلان»

قبرکن دومی خنده کنان گفت« بيادرماده غم پيسيش هستيم قبر خورد اجوريش کمتر است. اما ما« قبر کن ها» هميشه يک تخفيف رااعلان کرده ايم. ادرس ماده ای کاغذ نوشته است. اين را نزد خود نگهدار»

قبرستان بزرگی بود. به چارسويم ديدم هيچ سنگ نوشته يی به چشمم نخورد تا بخوانم چه کسی اينجا خوابيده است. اما ميتوانستم بدانم که اينجا کودکی خفته است يا بزرگسالی وبعضا هم ميشد حدس زد مرد دارايی بوده يا ناداری.

 درآن دورترک ها به زن وکودکی متوجه شدم که در جوار قبری زانو زده اند. به آنها نزديک شدم. زن ميگريست وآن کودک هم ميگريست... سپس زن مقدارآبی که در کوزه چه گک داشت روی آن قبروچند قبرهمجوارريخت در حاليکه بچه گک روی ان قبرها گندم می پاشيد... وبچه گک به آسمان ميديد ايا پرنده ها اورا ديدند که اينجا دانه ريخته است؟ در اسمان اما دران دورهايش چند تا پرنده يی بود...

 آنها براه افتادند در حاليکه بچه گک هنوزهم چشم به اسمان دوخته بود.

برگشتم. قبرآماده بود

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول