© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتو نادری

 

 

پرتو نادری

کابل

 

 

گر   بجو يند   به صد  قرن   نيابند،  كمـــــال

بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند

(كمال)

 

 

در كوچه باغهای شعر كمال خجندی

 

 

 

آغازين سخن

 

خجند، چه طنينی دارد اين نام! چه دشوار است و غم انگيز كه شكوه و عظمت در هالهء اندوه جلوه گر شود. اين شهر چه نامهايی را تداعی می كند و چه سر گذشتی بر آن رفته است!

پرورشگاه دهها دانشمند بزرگ، فيلسوف، سخنور و هنر مند كم بديل، اما در برهه های از تاريخ اسير زنجير تسلط بيگانهء فرهنگ ستيز و زدايندهء هر چه معنويت و اصالت و هر چه رنگ و بوی سنتی و بومی.

دلها غرقهء شادی می شود كه ديگر خجند از بند ها رسته است و طلسمها شكسته و اميد فراوانست كه باز بتواند فرزندانی بپرورد كه صلابت نام شان در گنبد تاريخ هيا هو برانگيزد. كمال از آن پرورده گان دامان پاكيزهء خجند است كه تا زبان فارسی دری زنده است و تا شعر فارسی دری بر لبها جاری و بر روانها ساريست آرامگاهش گلباران است و روحش نور باران.

شعر او يك جريان ملايم و يك جويبار زلال است كه اگر چه گاهی سرچشمه هايی در نظيره گويی دارد، دلنشين است و خواندنی و در لحظه های ناب زنده گی می توان از آن چتر سبزی فراز سر افراشت.

شايد امروزه جز خبره گان اهل تاريخ كمتر كسی آگاه باشد كه سلجوق نيای بزرگ سلجوقيان در همين خجند به خاك سپرده شده است، ولی كيست كه نداند خجند گهوارهء كمال است و كمال در همين مهد زرين پرورش يافته است تا بدانيم كه سطوت زور مندان روزی بيش نيست، اما آواز شاعران را نمی شود در گلوگاه آنان خاموش كرد.

در كليت می توان گفت كه شعر كمال خجندی آميزهء ييست از لطافت كلام، رقت معانی و دقت در مضمون آفرينی، ولی با اين حال شعر نزد او پيوسته چنان وسيله يی برای بيان انديشه های بلند عرفانی و احساس و عواطف عارفانه مطمح نظر بوده است.

با اين پيش زمينهء  گلگشتی داريم در باغستان شعر و انديشهء اين سخن پردازنام آور.

يك نگاه كلي:

كمال عمدتاً شاعريست غزلسرا و غزلهای او چنان طيفی از نور با موجهای رنگينی از تصوف، عرفان، انسان دوستی، عشق و آزاده گی آميخته است.

به همين گونه آميزه های طنزی در زبان شعری كمال كار برد گسترده يی دارد، چنان كه او بدين شيوه همهء زاهدان سالوس و صوفيان دروغين و مصلحتی روزگار را به آوردگاه فرا می خواند و آن همه سالوس و دروغ را آماج تير انتقاد خويش قرار می دهد:

صوفيان گويند چون ما خيز و در رقص كمال

حالت و وجد ريايی خوش نمی آيد مرا

 از نظر او هر كسی لياقت قرب دوست را ندارد و تنها آنهايی كه از هالهء سودای هر دو جهان فارغ اند و سينه را از حب جاه و مال خالی ساخته اند، سزاوار اين مرتبت اند:

 

دست بوس دوست می خواهی بشو دست از دو كون

دست آلوده نشايد مرحبای دوست را

دوستی های همه عالم بروب ازدل كمال

پاك بايد داشتن خلوت سرای دوست را

سماع و حالت كمال از گونهء ديگر است. غبار ريا را بر ان راهی نيست و از اين روست كه ريا پيشه گان روز گار به چنان حالتی نمی توانند برسند.

سماع ما به زاهد در نگيرد

در اين صحبت مگر بيگانه يی است

و اما بيگانه گی در ميان كمال و زاهد از كجا سرچشمه می گيرد؟‌درست از اين جا كه انديشه های عرفانی كمال تا آن سوی دنيا و عقبی سير می كند، در حالی كه زاهد به بهشت ميانديشد و به بهشت عشق می ورزد و كمال به مالك بهشت.

 

زاهدان كمتر شناسند آن چه ما را رهبر است

فكر زاهد ديگرو سودای عاشق ديگر است

ناصيحا دعوت مكن ما را به فردوس برين

كاستان همت صاحبدلان زان بر تر است

ما به رندی در بساط قرب رفتيم و هنوز

همچنان پير ملامتگر به پای منبر است

چنين است كه كمال چنان سيمرغی با بالهای عشق و عرفان اوجهای آزاده گی را تسخير می كند و بر بام عنايت سلطانی فرو نمی آيد.

عالم آزاده گی خوش عالميست

ای دل آن جا رو كه آن جا خوشتر است

اندرين پستی دلت نگرفت هيچ

عزم بالا كن كه بالا خوشتر است

عاشقان را دل به وحدت می كشد

مرغ آبی را به دريا خوشتر است

كمال از آن جهت از عنايت هر سلطان بی نياز است كه او خود را در اقليم عشق و آزاده گی سلطانی ميداند.

كمال از پادشاه دارد فراغت

به وقت خويش از هم پادشاه بود

بدون ترديد اين تاثير اكسير عشق است كه اين قاف نشين فقر و عرفان را به اورنگ پادشاهی معنويت می رساند.

عشق حرفيست كه دال است به آيات كمال

آن كه در قال فروماند نشد واقف حال

زاهد خشك در انكار محبان جان داد

گو بخور خاك كه محروم شدی ز آب زلال

ورق علم بگردان قلم زهد شكن

ساكن راه يقين شو گذر از كوه خيال

تن چه كار آيد اگر جان سوی جانان برود

سيل چون ريخت به دريا چه كشی رنج سفال

دل گمگشته زنقصان فراق آيد باز

اگرش داعيهء وصل رساند به وصال

كمال به مانند شاعران عارف ديگر باور مند است، آن عده كسانی كه بت غرور در بر دارند و اژدهای نفس خويش را پرورش می دهند و هيچگاهی آماده به شهادت در راه حقيقت نمی شوند، بی ترديد كه به سر زمينهای بامدادی عشق نمی توانند برسند.

از عشق دم مزن چو نگشتی شهيد عشق

دعوی اين مقام درست از شهادت است

بشكن بت غرور كه در دين عاشقان

يك بت كه بشكند به از صد عبادت است

آن گونه كه مولانا جلال الدين محمد بلخی می گويد:

مادر بتها بت نفس شماست

زان كه آن بت مارو اين بت اژدهاست

شيخ كمال به خاطر طی مراحل و عبور از شهر هفت گانهء عشق به داشتن مرشد و سالك باور مند است و از اين نقطه نظر او يك عارف اويسی نيست.

سفر عشق تو بی واسطهء راهبري

حد مانيست كه اين ره رهی نامحدود است

او زمانی كه عقل را در برابر آيينهء عشق قرار می دهد و يا زمانی كه در راه رسيدن به آن حقيقت بر تر، عشق را با عقل مقايسه می كند به باورد داشتهای زيرين می رسد:

به آب علم بشوييد روی دفتر عقل

به نور عشق رخ عقل را سياه كنيد

و يادر بيت زيرين:

 

به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل

ز مجنون پرس اگر داری طريق حی ليلی را

 

و به همين گونه در جای ديگري:

خلعت عشق نيست لايق عقل

كاين قبا بر قد دل آمد راست

در نزد كمال مراد ازعلم، مل است و آنانی را كه علم آموخته اند، ولی توسن عمل در برهوت جهالت و ظلمت می رانند نكوهش می كند.

هدايه خواندی و هيچت هدايتی نرسيد

عنا كشيدی و زانسو عنايتی نرسيد

و در جای ديگر:

در علم محققان جدل نيست

از علم مراد جز عمل نيست

 

غزلهای كمال از نظر وزن و رديف گسترده گی قابل تأملی دارند. حتی كمال در وزن شاهنامه نيز غزلی دارد به اين مطلع:

ببايد بر آن ديده بگريست زار

كه محروم ماند زديدار يار

در هم آميزی بيش از حد شعر كمال با صنعت مبالغه گاهی سبب می شود تا جنبه های عاطفی شعر او صدمه ببيند. غير از اين او با آن كه در شماری غزلهايش از قوافی و رديفهای دشواری استفاده می كند با اين حال اين استادی را از خود نشان داده است تا روانی و سلاست سروده های خود را حفظ كند. از اين نقطه نظر شعر او با شعر حسن دهلوی شباهت های زيادی به هم می رساند. اساساً در مورد كمال عقيدهء پژوهشگران چنين است كه او در شاعری از حسن دهلوی تتبع می كرده است. چنان كه مولانا عبدالرحمان جامی در نفحات الانس در اين ارتباط نوشته است:

"در ايراد و امثال و اختيار بحرهای سبك با قافيه ها و رديفهای غريب كه سهل ممتنع نماست، تتبع از حسن دهلوی می كند، اما آن قدر معانی لطيف كه در اشعار وی هست در اشعار حسن نيست و آن كه وی را دزد حسن می گويند بنا به همان تتبع می تواند بود. در بعضی ديوانهای او ديده شده است كه:

كس بر سر هيچ رخنه نگرفت مرا

معلوم همی شد كه دزد حسنم"

كمال عمدتاً غزلهای خود را در هفت بيت می سرايد و آن گونه كه خود گفته است:

 

 

به بوستان سخن مرغ طبع من اكثر

به هفت بيت شود نغمه سازو و قافيه سنج

گاهی هم كه غزلی از هفت بيت كوتاه تر می شود، اين گونه مسأله را بيان می كند:

كمال اين يك غزل گوباش كوتاه

زكوتاهی چه نقصان زبور است

 

كمال و عمر خيام

باغستان شعر كمال هر چند با گلهای رنگين عشق، عرفان و تصوف آراسته شده است، با اين حال گاه گاهی در اين باغستان پدرام می توان به جلوه های از انديشهء حكيم بزرگ، عمر خيام نيز دست يافت:

 

كمال:‌

رو غنيمت شمر امروز كمال اين دم را

زان كه اندر دو جهان خوشتراز اين دم نيست

 

عمر خيام:

اين قافلهء عمر عجب می گذرد

درياب و می كه با طرب می گذرد

ساقی غم فردای قيامت چه خوری

پيش آر پياله را كه شب می گذرد

 

كمال:

دست نديد عاشق مسكين به گردنی

تا روز گار خاك و جودش سبو نكرد

عمر خيام:

اين كوزه چو من عاشق زاری بود است

در بند سر زلف نگاری بود است

اين دسته كه بر گردن او می بينی

دستيست كه بر گردن ياری بود است

 

كمال:

كنون گر فرصتی داری منه يك لحظه جام از كف

كه خواهد كوزه گر روزی زخاك ما سبو كردن

 

عمر خيام:

بر خيز و بيا بتا برای دل ما

حل كن به جمال خويشتن مشكل ما

يك كوزه شراب تا به هم نوش كنيم

زان پيش كه كوزه ها كنند از گل ما

 

به همين گونه می توان نمونه های ديگری از شعر های كمال ارائه كرد كه انديشه های فلسفی عمر خيام بر آنها سايه انداخته است. با اين حال كمال در ديوان غزليات خود تا جايی كه من ديده ام مستقيماً از عمر خيام ياد نمی كند و گاهی هم در انديشهء آن نيست تا شعر خود را با او مقايسه كند.

شايد به دليل اين كه كمال عمدتاً علاقه دارد تا با شاعران غزل سرا به مصاف بر خيزد و عمر خيام چيزی به نام غزل ندارد، و هر چند او با همان ترانه های معدودش توانسته تا خود را در صف بزرگترين شاعران كلاسيك فارسی دری جای دهد. غير از اين ممكن كمال دريافته بوده است كه ترانه سرايی با عمر خيام ختم شده و ترانه های خود را قابل مقايسه با ترانه های او ندانسته است. اين در حاليست كه سه قلهء عظيم غزل سرايی فارسی دری سعدی، مولانا، و حافظ را به آوردگاه سخنوری خود فرا می خواند و از مقابله كردن با آن ها هراسی ندارد.

 

كمال و حافظ

كمال در ميان شاعران همروزگار خويش از همه بيشتر به خواجهء رندان حافظ شيراز نظر داشته است. با اين حال يكی از غزلهای كه به اقتفای حافظ سروده او را در غزل سرايی هم عنان خويش نمی داند كه بدون ترديد كمال با آن نفس عارفانهء كه داشته است در اين ارتباط دستخوش فوران احساسات شده است.

به قول شاعر و ادبيات شناس بزرگ كشور واصف باختری شمار غزلهای كمال به پيروی و اقتفای حافظ سروده شده است دست كه به پنجاه غزل می رسد.

 

حافظ:

شراب تلخ می خواهم كه مرد افگن بود زورش

كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شرو شورش

 

كمال:

دل مسكين كه می بينی از اين سان بی زرو زورش

به خاك ميكده كردند خوبان مفلس و عورش

 

حافظ:

فاش می گوم و از گفتهء‌ خود دلشادم

بندهء عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

كمال:

باز در عشق يكی دل به غلامی دادم

خواجه راگو كه بيايد به مباركبادم

 

حافظ:

بيا تا گل بيفشانيم و می در ساغر اندازيم

فلك را سقف بشگافيم و طرح نو در اندازيم

 

كمال:

بيا ساقی كه بيخ غم به دور گل براندازيم

بت گلرخ طلب داريم و مل در ساغر اندازيم

 

حافظ:

به مژگان سيه كردی هزاران رخنه در دينم

 بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

 

كمال:

چه خوشتر دولتی زينم كه يك دم با تو بنشينم

كه سيری نيست از رويت مرا چندان كه می بينم

 

حافظ

گرچه افتاد ززلفش گرهی در كارم

همچنان چشم گشاد از كرمش ميدارم

 

كمال:

‌من از اين خرقهء آلوده كه در بردارم

عار باشد اگر از خويش نباشد عارم

 

حافظ:

مژدهء وصل تو كو كز سر جان بر خيزم

طاير قدسم و از هر دو جهان بر خيزم

 

كمال:

نقد جان چيست كه در دامن جانان ريزم

گر بخواهد زسر جان و جهان بر خيزم

 

حافظ:

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن

 

كمال:

چو زلف يار ز خود لازم است ببريدن

گر اختيار كنی خاك پاش بوسيدن

 

حافظ:

آن سيه چرده كه شيرينی عالم با اوست

چشم می گون لب خندان دل خرم با اوست

 

كمال:

آن چه روييست كه حسن همه عالم با اوست

دل در آن كوی نه تنهاست كه جان هم با اوست

 

حافظ:

زان يار دلنوازم شكريست با شكايت

گرنكته دان عشقی بشنو تو اين حكايت

 

كمال:

ای ابتدای در دت هر درد را نهايت

عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غايت

 

حافظ:

زلف آشفته و خوی كرده و خندان لب و مست

پيرهن چاك و غزل خوان و صراحی در دست

 

كمال:

ما در اين دير فتاديم هم از روز الست

رند و ديوانه و قلاش و خراباتی و مست

 

حافظ:

كی شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد

يك نكته ازين معنی گفتيم و همين باشد

 

كمال:

گر مه به زمين باشد آن زهره جبين باشد

دوری طلبد از ما، مه نيز چنين باشد

 

حافظ:

زگريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين كه در طلبت حال مردمان چون است

 

كمال:‌

مرا كه ساغر چشم از غم تو خون است

چه جای ساقی و جام شراب گلگون است

 

حافظ:

شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان

كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

 

كمال:

نقش كن خواجه علی رغم صراحی شكنان

بادهء تلخ به ياد لب شيرين دهنان

بان اين همه اگر در يك جهت كمال خجندی در پاره يی از غزلهايش به استقبال حافظ می رود در جهت ديگر بنا بر عقيدهء برخی از پژوهشگران عرصهء ادبيات كلاسيك فارسی دری او از شماری آن شاعرانيست كه به نوعی بر شعر حافظ اثر گذار بوده اند.

 

در همين حال آن شمار عرافانی كه به صحبت شيخ كمال و حافظ رسيده بودند بدين باور بوده اند كه صحبت شيخ بهتر از شعر او بوده است، در حالی كه شعر حافظ را نسبت به صحبت او بهتر دانسته اند.

 

كمال و شيخ سعدي

دومين شاعری كه بيشتر مورد توجه كمال قرار گرفته شيخ اجل سعدی شيرازيست. شيخ كمال در پاره يی از غزلهايش به سعدی اقتفا كرده و در مواردی خواسته است تا به غزلهای سعدی پاسخ گويد.

 

سعدي:

ای به خلق از جهانيان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز

 

كمال:

آرزو برده ام كه چشم تو باز

كشدم گه به عشوه گاه به ناز

 

سعدي:

زمن مپرس كه از حال او دلت چون است

از او بپرس كه انگشتهاش در خون است

 

كمال:

خوش است اگر به حديث كمال داری گوش

لطافت سخنانش چو در مكنون است

سعدي:

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و نازو و عتاب و ستمگری آموخت

 

كمال:‌

ترا دو رخ به دو خط فن دلبری آموخت

تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحری آموخت

 

سعدي:

تو آن نه ای كه دل از صحبت تو بر گيرند

وگر ملول شوی صاحب دگر گيرند

كمال:

به مجلسی كه زروی تو پرده بر گيرند

چراغ و شمع بر افروختن ز سر گيرند

 

از مضمون پاره يی از غزلهای كمال چنين می آيد كه او جداً با خواجهء شيراز حافظ و شيخ اجل سعدی داعيهء همچشمی داشته و شعر آن دو را بر تر از شعر خود نمی دانسته كه جای تأمل است.

چنان كه زمانی او اين غزل حافظ را:‌

 

ستاره يی بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميدهء ما را انيس و مونس شد

استقبال می كند و در مقطع غزل حافظ را هم عنان خود نمی داند.

نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ

اگر چه در صف سلطان ابولفوارس شد

همچنين در  غزلی كه در اقتفای سعدی سروده است، بدينگونه خود را با او مقايسه می كند:‌

گفتم جوابی نه كم از گفتهء سعدی

بل اين دو غزل خوبتر از يك ديگر افتاد

اين لاف نه در خورد كمال است و ليكن

((بارستم دستان بزند هر كه در افتا))

مصراع آخرين از سعدی است كه كمال آن را تضمين كرده است.

كمال در شاعری نه تنها خود را از حافظ و سعدی كمتر نمی انگارد، بلكه زاد گاه خويش، خجند را نيز با شيراز به گونهء زيرين مقايسه می كند:

گر بنگرد روانی آب سخن كمال

از چشمه سار خويش رود خضر شرمسار

خاك خجند را كه ز شيراز كم نهد

آرد به روز گار تو آبی به روی كار

 

فلكلور در شعر كمال:

يكی از ويژه گيهای غزلهای كمال اين است كه در آيينهء غزلهای او گاه گاهی جلوه های از ادبيات و باور داشت های مردم چون ضرب المثلها، كنايه ها، مصطلحات و باور داشت های مردم نيز تجلی می يابند و اين امر می تواند سبب رنگينی بيشتر شعر های او می گردد.

1- ضرب المثل ها

 

  • - ديوار ها موش دارند موشها گوش دارند

ديوار گوش دارد و اغيار نيز چشم

ما چون كنيم با تو زبيرون در سخن

 

*- تا باد نباشد درخت نمی جنبد

راست گويند كه هواييست زتو بر سر سرو

كه نجنبد به يقين هيچ درختی بی باد

 

*- كج بنشين، راست بگو

ابرويش گفت كه فتنه كار من است

كج نشتست و راست می گويد

 

*- مامور معذور است

بر غمزه منه گناه خونم

مامور بود هميشه معذور

 

*- خدا عقلش بدهد يا مرگ

ناصحم گفتا به خوبان دل منه

ای خدا عقلش بده يا آن دگر

 

*- آب كه از سرگذشت چه يك نيزه چه صد نيزه

منی گريان چكنم زان مژه و غمزه حذر

چه يكی نيزه چه صد چون بگذشت آب از سر

 

*- آتش كه در گرفت، خشك و تر می سوزد

تا خشك و تر نسوزد منشين به دل فروزان

پروانه سوخت آن گه با شمع شد مجالس

 

*- سيب بخور ترا به باغ چه كار

به بوسه، سيب دقن گفتمش گلشن كيست

 كمال گفت تو انگور خور مپرس از باغ

 

*- چيزی كه عيان است چه حاجت به بيان است

گفته ای صورت او مظهر معنيست كمال

خود عيان است چه حاجت به بيان است

 

 

 

2- كنايه ها

 

*- انگشت نما:

کنايه از شهرت کسی  در ميان مردم است كه گاهی اين شهرت می تواند بار منفی نيز داشته باشد.

 

آن چنان زار و نزار است ز سودات كمال

كه چو ماه نو از ابروی تو انگشت نماست

 

*- لب گزيدن:

كنايه از حسرت و افسوس خوردن و گاهی هم كنايه از تعجب است.

گفتمش از دهانت ای بت چين

كام من غير لب گزيدن نيست

 

*- بی آب شدن:

كنايه از رسوايی و بی آبرو شدن است

 

بر درت بی آب شد اشكم زبسيار آمدن

بعد ازين می خواهم از چشمم گهر بار آمدن

 

*-فلك زده:

كنايه از انسان بد بخت و تلخكام

بر فلك می زنم ناوك آه

تا بدانی كه ما فلك زده ايم

 

سودای خام يا سودا پختن:

كنايه از آرزوی محال است

دل كه سودای تو می پخت كبابش كردی

بود غمخانهء ديرينه خرابش كردی

 

*- از خود رفتن:

كنايه از بيهوش شدن است

عكس رويت چو فتد در آب، آب از خود رود

گر فشانی زلف مشكين، مشك ناب از خود رود

 

*- دندان طمع بر كندن:

كنايه از نا اميديست

گر به سنگ ستمم عشق تو دندان شكند

دل زلبهای تو دندان طمع بر نكند

 

*- گوشمالی دادن:

كنايه از تهديد كردن و جزا دادن است

چشم مستت گوشمال نرگس پرتاب داد

طاق ابرويت شكست گوشهء محراب داد

 

*- كجدار و مريز:

گفته ای زلف كجم دار به دست دگری

ماند اين نكته همان كه كجدار و مريز

و يا:

كرد خون همه بر گردن زلف

گفت كجدار طره را و مريز

 

*- گندم نمای جو فروش:

كنايه از انسان دو روی

روی گندمگون نمود و جان من چون جو فروخت

از چه رو شد اين چنين گندم نمای جو فروش

 

*- كارد به استخوان رسيدن:

كنايه از نهايت تحمل و حوصله است

ليكن نبرم ز تيغ تو مهر

گر كارد رسد به استخوانم

 

*- دست شستن:

كنايه از صرفنظر كردن است

كمال از خضرپرسش كرد وصف چشمه اش گفتا

چو آن لب ديده ام زان آب اكنون دست می شويم

 

*- دهان باز:

كنايه از حيرت است

آن لب لعل كزو ماند دهان همه باز

باز بپرسيد كه دو شينه به دندان كی بود

 

*- زخم زبان:

كنايه از طعنه زدن

دلم به زخم زبانها نگردد آزرده

كه عشاق تو بود كندهء تبر خورده

 

كندهء تبر خورده خود كنايه ييست از انسانی كه مصيبتهای زنده گی را با خاموشی تحمل كرده و پيوسته از دوست و دشمن شكنجه ديده است. می شود گفت كندهء تبر خورده يعنی مردم افغانستان.

 

*-چربيدن:

كنايه از توان پيروزی و برتری است.

چراغ روی تو بر آفتاب می چربد

لبت ز قند چو حلوای ناب می چربد

و يا:

به حسن از ماه می چربی و پروين

اگر منكر شوی اينك ترازو

 

3- سنت ها و باور داشت های مردم

كمال همچنان به باور داشتهای مردم و سنت های حاكم در جامعه نظر داشته و گاهی از چنين مسايلی در بيان انديشه های شاعرانهء‌خود سود برده است.

به گونهء نمونه در ميان مردم چنين باوری وجود دارد كه زمرد چشم اژدها را كور می كند و انسان را از تأثيرات نظر بد در امان نگهميدارد. البته اين امر پيش از كمال در شعر شاعران ديگر نيز ديده شده است، ولی كمال با استفاده از چنين باور داشتی خواسته است تا يك بار ديگر ضديت خود با زاهدان سالوس را بيان كند.

شراب لعل می نوشم من از جام زمرد گون

كه زاهد افعی وقتست می سازم بدين كورش

 

به همين گونه رسم نان و نمك به گونهء يك سنت پسنديه در ميان تاجيكان همچنان باقيست. سال 1375 خورشيدی كه به مناسبت جشن استقلال تاجيكان با شمار ديگری از شخصيت های فرهنگی كشور به تاجيكستان دعوت شده بوديم در فرود گاه شهر دوشنبه همين كه از هواپيما فرود آمديم از ما با نان و نمك پذيرايی شد.

البته سنت نان و نمك خود ريشه های ژرفی در آيين عياری و جوانمردی دارد و از فلسفهء گسترده يی بر خوردار است كه عجالتاً‌ جای بحث آن نيست.

كمال بار بار در شعر های خود به اين رسم ديرين سال اشاره هايی دارد. چنان كه در بيت زيرين.

گر كشی خوان وصل، لب بگشا

كه نخست از نمك كنند آغاز

 

 

كمال و شاعران ديگر

در ديوان كمال افزون بر سعدی و حافظ نام شاعران دگری نيز آمده است. كمال مرتبهء شاعری خود را با آنها در ترازوی مقايسه می گذارد كه نهايتاً پلهء شعر های خود را نسبت به آنان سنگين تر می يابد.

تنها از آن ميان به مولانا جلال الدين محمد بلخی و شيخ فريد الدين عطار با نوع احترام بر خورد می كند.

يار چو بشنيد گفتار كمال

گفت مولانايی و عطار ما

و باز هم در ارتباط  به عطار:

صوفيان مست شدند از از سخنان تو كمال

كه در انفاس تو بوی سخن عطار است

به هر حال آن گونه كه ديده می شود كمال به گونه يی می خواهد خود را چه در سخنوری و چه در نفس عارفانه همسنك با شيخ فريد الدين عطار، مولانا، سعدی و حافظ بنماياند. به همين گونه از حكيم نظامی گنجه يی نيز به احترام ياد می كند. او را مالك گنجينهء معانی می داند. مصراعی از ((مخزن الاسرار)) او را تضمين می كند و با اين تضمين ميخواهد از قول او قلم خود را كليد در گنج حكيم توصيف كند.

 

كرد حكيمی ز نظامی سوال

كای به سر گنج معانی مقيم

هست در انگشت كمال آن قلم

يا نه عصاييست به دست كليم

گفت قلم نيست عصا نيز نيست

"هست كليد در گنج حكيم"‌

 

شاعران ديگری كه در ديوان او چهره نموده اند، نه تنها از آن ها به احترام ياد نشده است، بلكه مورد انتقاد های شديد او نيز واقع شده اند.

به گونهء نمونه او عصار تبريزی را شاعری می داند كه خون هزار ديوان را به گردن دارد.

عاقبت عصار مسكين مرد و رفت

خون ديوانها به گردن بردو رفت

سخنان سلمان ساوجی را هيچ می داند:

يكی شعر سلمان از اين بنده خواست

كه در دفترم زان سخن هيچ نيست

بدو گفتم اين نكته ها را جواب

كزان سان دری در عدن هيچ نيست

من از بهر تو می نويسم، ولی

سخنای او پيش من هيچ نيست

 

كمال اسماعی را در سخنوری همپايهء خود نمی داند.

بود وقتی، كمال اسماعيل

شرف روز گار اهل سخن

به كمال تو در سخن امروز

آن كمال اين شرف نداشت كه من

از سوزنی سمرقندی چنين تصويری به دست می دهد:

آواز حزين سوزنی را

مشنو كه كنند عيب بسيار

خشك است و غمين و تيز و باريك

چون سوزن خار های ديوار

به همين سان از ظهير و انوری نيز ياد كرده است، ولی آن دو را نيز در عرصهء سخنوری هماورد خود نمی داند:

ديوان تو گر كسی بخواند

در پيش سخنوران عالم

زين گفته رود ظهير از جای

چه جای ظهير انوری هم

 چون كوه خجند آمد اين شعر

با آب بلند نام  محكم

كمال از اين همه مقابله و مقايسه سر انجام به چنين نتيجه يی می رسد:

ختم شد بر كمال لطف سخن

هر چه بعد از كمال نقصان است

كمال نه تنها لطف سخن را بر خويش ختم شده می داند، بلكه می پندارد كه طرب آباد سخن نيز از شعر های او آبادان است.

تا فكرت من نهاد بنياد سخن

آباد شد از من طرب آباد سخن

می خواست سخن داد ز دست بی طبعان

دادم به بشارت خرد داد سخن

سخن آخر اين كه شعر های كمال نخستين بار به وسيله يكی از مريدانش به سال 798 هجری گرد آوری شده است. سال خاموشی او را 803 هجری دانسته اند. در ارتباط به سالروز تولد او هنوز اطلاعاتی روشنی و دقيقی در دست نيست و اما از تاريخ خاموشی كمال معلوم می شود كه او بايد در اوايل سدهء هشتم هجری در خجند به دنيا آمده باشد.

 

اسد – 1375 خورشيدی

شهر كابل

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول