© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بصير يقين

دنمارک

 

 

 

 

 

 

و قوماندان اشک ميريخت!

خاطره يی از خاطرات عسکری

 

 

 

 

عظيم را هميشه در اخر صف قرار ميدادند, چون که مقررات عسکری را نميتوانست بيامورد. ومن هم که يک تازه واردی بودم با اودريک صف قرار گرفتم.

صبح ها، مارا مرش مرش کنان در دامنه کوهی ميبردند وتعليم ميدادند وچاشت ها دوباره مارا با سرو کله پراز خاک وتن عرق الود همچو رمهء حيوانات بر می گشتاندند وچند سربا ز مورد اعتما د قوماندان در حا ليکه مسلح ميبودند هميشه از ما مراقبت ميکردند تا مبادا کسی از ما فرار کند. ما بايد انگونه که تحليف عسکری رابالای ما جبرا اجرا کرده بودند بايد با ارمانهای « انقلاب » وفادار ميما نديم وفرار، اثبات خيانت به«انقلاب» محسوب ميشد وبناء مرتکبين ان به  مجازات سنگين رو برو می شدند.

 

ازادی نسبی

هنوز هفته يی نکذشته بود که مرا در صف جلو تر قرار دادند و اين شايد به خاطری بود که من چيزها يی از دوره قبل عسکری ام به خاطر داشتم واما عطيم با هر تازه واردی ديگر در همان اخر صف قرار ميداشت. واين مساله گويی برای اوهيچ اهميتی هم نداشت. او غرق تخيلات خودش بود حتی اگر قوماندان او را زير رگبار سيلی ولگد هم قرار ميدادش. می گفتی او د رد را احساس نمی کند اما صدای قوماندان صدای اشنا برايش بود. هر باری که او صدای قوماندان را می شنيد بخود تکان ميخورد گويی انتظار سيلی ويا لگدی را ميکشيد. وقوماندان هر روز به او به تکرار ميگفت: « بلاخره ادم ميسازمت»

 

اما من به زودی مورد اعتماد قوماندان قرار گرفتم. من اجازه يا فتم ازادانه برای رفع حا جت خودم تنها  تا مستراح بروم وهمچنين تا کانتين برای خريد وتا لب جوی برای وضوء. اينها از ازادی ها يی بودند که يکی بعد ديگر برايم داده شدند و من ازين ازادی ها که زود تر از ديگران بدست ميا وردم احساس غرور وراحتی ميکردم. واهسته اهسته کارم تا انجا کشيد که هر چند هفته يکبار ميتوانستم شب را خارج ار قطعه عسکری سپری کنم.  بلاخره کاتب تولی وکندک هم شدم. وباری هم قوما ندان کندک برايم گفت، ميتوانم امضا يش را زير برخی راپور هاِی عادی در صورتی که او در کندک نباشد من اجرا کنم.  امضای قوماندان طوری بود که نامش را می نوشت و بعد گرد ان چند دايره ميکشيد. واين تقريبا يگانه سوادی بود که قوماندان از ان برخوردار بود.

 

عظيم هنوز هم در اخر صف

...وعظيم را ميديدم که هنوز هم در اخر صف با هر تازه وارد ديگر قرار داردوهر روز به ميدان تعليم ميرودو می ايد... در سيمای عظيم ميشد دردی احساس کرد، دردی که او فقط خودش ميدانست. اما ميشد در چهره اش اثار درد و غم  پنهانی را به وضاحت خواند. واين اثار در چهره اش هر روز بيشتر نمايان شده ميرفت... می گفتی او با گذشت هر روز  شکسته ونا توان شده ميرود.

 

روزی بنا به ايجا ب وظيفوی به ورق سوقيه او دست يا فتم. در گوشهء از ان نوشته شده بود که « طبق مکتوب نمبر« ؟» بعد از سه سال و دو ماه زندان، به خدمت عسکری سوق داده شد.»

با خواندن اين سطر به خودم تکان خوردم. حس کنجکاوی ام بيشتر شد. کوشيدم اصل مکتوب را پيد ا کنم اما موفق نشدم. هر چند تما می دوسيه ها را زيرو رو کردم.

 

يکی از روز های تابستان

تازه شام شده بود. سربازان در محوطه غند کاسه های غذای شان را مقابل خود قرار داده بودند و منتظر قروانه « غذا» بودند.عظيم توته نانی به دست داشت وبه توته های نانی که در کاسه اش ريزه کرده بود چشمانش دوخته شده بود . امدم وپرسيدم « ايا امروز نوبت گوشت نيست؟» عظيم به سويم نظری انداخته، پرسيد « کاسه تو کجاست؟»

 گفتنم« کاسه ام گم شده»

به پيشانی اش دقيق متوجه شدم داغی وجود داشت. انديشيدم شايد داغ لت وکوب درزندان باشد... او چرا با يد زندان ميرفت؟ اولاد ورن دارد؟ وده ها سوال ديگر که ذهنم را به آنها معطوف شد.

 

به بهانهء سالگره

يکی از روزهای جمعه که روز تعطيل بود، به بها نه سالگره ام قوماندان را در يک رستورانت، به صرف غذا دعوت کردم. قوماندان چون ميخواست شراب بنوشد بنا ء جايی دور از انظار ديگران را جستجو ميکرد. ما دريک چنان گوشه گکی نشستيم. قوماندان وقتی به شراب نوشيدن اغا ز کرد، از هر دری شروع به قصه کرد. از مهارت های نظامی اش گرفته تا از زن واولادهايش که چند ين سال شده بود انها را نديده بود. قوماندان در لحظهء که خاموش ماند و درانديشه يی فرو رفته بود، بدون مقدمه پرسيدم: « راستی قوماندان صاخب از زنده گی عظيم چه ميدانيد؟ »

قوماندان پياله شرابش را به سر سلامتی عظيم بلند کرده گفت « اگه ما قوماندان ها مثل عظيم چند تا عسکر نداشته باشيم زن واولاد ما، ده وطن از گرسنگی ميميرند»

منظور قوماتد ان معلوم بود. عظيم نميدانست معا شش چند است وحتی موقع معاش را هم نميدانست که چه زمانی بايد دريافت کند. اگرچه عظيم معاشش را در يافت ميکرد اما شايد قوماندان از ان بی بهره نمی ماند.

قوماندان بار د يگردر انديشه فرو رفت واضحا که به فکر اولادها يش. اما من به پرسش هايم در مورد عظيم ادامه ميدادم وبار ديگر پرسيدم « راستی ميدانيد که او بندی هم بوده است ؟»

قوماندان گويی علاقه نداشت ازين حرف ها بشنود ويا در موردش قصه کند. او زيا د علاقه داشت از وظايف جنگی اش که به زعم خودش مثل« قهرمانان» کارروايی هايی کرده است صحبت به عمل ايد.

 

هم کا سه گی با عظيم

 فردای آن هنگام صرف غذا نزد عظيم رفته و گفتم  « من کاسه ندارم ميشود با تو در يک کاسه غذا بخورم؟

با بی ميلی پاسخ داد: « آن»

    وقتی پهلويش نشستم، پرسيد :

به قوماندان صاحب گفتی کاسه ات گم شده؟

 به جوابش چيزی نگفتم.  وانمود کردم که نشنيدم. و بدين ترتيب ما چندين روز هم کاسه بوديم. اما درين چند روز به جز چند جمله چيزی ديگر از اونه شنيدم. او وقتی از صرف غذا فارغ ميشد دستهايش را بلند ميکرد اما هيچ وقت نشنيدم که در دعاهايش چه ميگويد. بعضا هم توته نانی را ميان دستمالش می پيچيد وبا خود در اتاقکش ميبرد. به استناد برخی کلماتش اوهمواره دو بچه اش را بخاطر داشت که احتمالا ان توته های نان را به خاطر طلب روزی به بچه هايش ويا شايد هدف ديگری نگهميداشت. روزی پس از صرف غذا من به آواز بلند دعا کردم که « خداوندا از روزی که عنايت فرمودی شکر گزارم. عسکری ام را تمام کن و دوباره مرا نزد رن و فرزندانم برسان»

عظيم که چشمها يش به نقطه يی دوخته شده بود، بمن نگاهی کرده پرسيد :

بچايت کجاستند؟

گفتم ده شار بسيا ر دور، ده کابل.

عظيم زير لب چيزی گفت . مثل اين ميماند که که او اين جمله را بار ديگر تکرار کرد « ده شار بسيار دور...»

چشم ها ی عطيم دوباره به هما ن نقطه اولی دوخته شدند. موقع خوبی بود تا من هم در مورد او بپرسم.

عطيم راستی بچه هاو عيالداری  تو کجاستن؟

عظيم همانگونه که چشمهايش به نقطه يی دوخته شده بود، گفت :

بچه های من ؟

گفتم بلی  بچه هايت وزنت...

عطيم فقط  نگاهی  بمن انداخت وهيچ نگفت . پس از لحظه يی که سکوت در هر دوی ما مستولی شده بود، ار جايش بلند شده گفت « به قوتاندان صاحب بگو که ديگه کاسه بريت بته»

 

فردای ان، موقع صرف غذا در دفتر کندک تنها بودم، به عظيم فکر ميکردم وبخصوص اينکه اوديگر نميخواست با او يکجا غذا صرف کنم. يک امکا ن خوب هم صحبت بودن با او را از دست داده بودم. راستی من هم نميدانستم که چرا در پی آن افتاده بودم که ازغم پنهانی اش با خبر شوم. ولی مثل انکه يک قوه يی مرا ميکشاند تا بدانم که او چه غمهايی دارد.

شام شد. حين ادای نما ز بودم که عظيم به درواره دفتر کندک، اهسته اهسته کوبيده، قد بلندش را دوتا کرده داخل دفتر شد. منتظر ماند تا از نماز فارغ شوم. سپس پرسيد « چرا امروز چاشت نا ن نخوردم ؟ »  در پاسخش گفتم :

نان خورده ام اما چون کار زياد داشتم  نتوانستم با ديگر سربازان امرو ز يکجا نان بخورم. هنوز حرف هايم تمام نشده بود که گفت « بيا که حالا قروانه شام را ميارن. اگه کاسه نداری يکجا نان ميخوريم»

 

خاطرات خانه

او ديگر ميدان تعليم برده نمی شد. قوماندان پی برده بود که از او کاری ساخته نيست و به اين باورهم شده بود که اوکسی  نيست که راه فرارش را خودش پيدا کند.

يکی از چا شت های روزبود، تازه از صرف غذا فارغ شده بوديم. عظيم در اتا قک محقر وتنهايش مثل هميشه روی بستر خاک الودش دراز کشيده بود.نزديکش رفته، گفتم :

من تا ان پا يين ها ميروم ، ميخواهم از درختها کمی توت بخورم، ميخواهی با من بروي؟

پرسيد : توت ؟ سپس لحظه يی در فکر فرو رفت وبعد با بی ميلی گفت « ان ميروم »

در راه از او پرسيد م  « راستی عظيم نام بچه هايت چيست؟  گفت« نام های شان »

گفتم بلی نام دو بچه ات.  گفت « حليم وقدير»

کفتم: نام های مبارکی اند، چند سال دارند ؟

لحظه يی خاموش ماند وبعد گفت « از پانزده بالا ستن»

سپس نفس عميقی کشيده چشم هايش را به دور ها به آن تپه ها وکوه های خشکيده مقا بل مان دوخته گفت :

اگه اونا رام عسکری برده باشن ويا بندی کده باشن...؟

او فکر ميکرد شايد يکی از اين دو حادثه بالای انها اتفاق افتاده باشد وشايد هم فکر ميکرد که  ايا انها زنده اند يا خير؟

ما زير درختهای توت رسيده بوديم. کمی توت خورديم، وقتی می خواستيم دوباره بر گرديم او به بلند ای يکی از درختها نظری انداخته گفت « ما هم ده خانهء مان درخت های توت داشتيم»

 

فردای ان

جمعه بود وروز رخصتي. عظيم لباسهايش را کنار جويبارک پايين غند، بالای تخته سنگی می شست . من هم پطلون وجمپرم را گرفته انجا رفتم. عظيم از ديدن من خوش شد. من هم مانند او به شستن لباسها يم شروع کردم عظيم بدون انکه حرف ديگری به زبان بياورد، پرسيد « کاتب صاحب زن ترا هم کشتن ؟»

به خود تکانی خوردم. در حاليکه می انديشيدم، چرا او اين سوال را از من کرد وچه پاسخی  بايد بدهم، بار ديگراين سوال را تکرار کرد . سرم را به سويش د ور دادم اوبه لباسهايم ميديد وبه کف هايی که آب انها راپراگنده ميکرد. خنديده گفتم « حتما پشت زنت زياد دق شده اي. ان؟»

بی درنگ پاسخ داد « ان دق شده ام اما اوره کشتن »

گويی دلم يکباره ريخت، گفتم عظيم راست ميگويی که زنت را کشته اند؟ دستش را گرفته گفتم بيا چند دقيقه در سايه ديوار بنشينيم.

 ما کمی اب سرد نوشيديم که من با خود اورده بودم. سپس بار ديگر پرسيدم عظيم راست ميگويی که...

عظيم در حاليکه فرق سرش را با اب، سرد ميساخت گفت « ان کاتب صاحب اوره ظالمها کشتن»

او برای لحظه يی خاموش ماند وبعد در حاليکه هنوزهم به جويبارمقابل ما چشم دوخته بود، ادامه داد :

وقتی مرده اوره خانه اوردن، مره بندی کدن. مره قاتل گرفتن. حتی مره نماندن که دفن زنمه تير کنم.

چشم های عظيم پر از اشک شده بود اما ميکوشيد اشکهايش نريزند. گفتم بيا کالاره خلاص کنيم ونان بخوريم...

 

انديشه برای فرار

روزی  بالای چپرکت نشسته بودم که عظيم آمده، دستم را گرفت و گفت بيا تا لب جوی برويم. تازه چند قدمی برداشته  بوديم که گفت : « از عسکر ها شنيديم که منطقه ما از دست دولت آزاد شده...»

گفتم « ان. اين را من هم شنيده ام که بعضی قسمت های سمنگانه ضد انقلاب زير تصرف خود اورده اند» عظيم در حاليکه رنگ چهره اش تيره تر از پيش معلوم ميشد به کوههاوتپه های مقابل نظر انداخته پرسيد « آن سربازانيکه گريختن از همين راه ها گريختن؟»

گفتم شايد. اگر خانه شان در همين مسير بوده باشد. در چشمان عظيم می شد هم ترس وهم خوشی که هنوز با ان دست نيافته است، را خواند. دست به جيبش برد، پولهايش را بيرون کرد و شمرد، سه صد افغانی بود.

 

عظيم بايد به جبهه اعزام شود

قوماندان غند از کندک ما خواست تا لست سربازان موجود کندک را که مصروف پهره اطراف غند هستند تهيه وتقديم شود. منظورش معلوم بود. در جبهات عدهء زياد سربازان کشته ويا زخمی شده بودند. بناء از سر بازان موجود کندک ها عده يی بايد به جای انها فرستاده ميشدند. قوماندان غند از جمله بيست سرباز کندک ما زير نام ده ان نشانی کرده ودر پايين لست نوشت که " سرباران موصوف اماده امر مقام قوماندانی فرقه گردند.  نام عظيم هم درين ميان بود.

وقتی لست را به قوماندان کندک سپردم گفتم « اين ظلم است اکر عظيم به جبهه فرستاده شود» او هم ارين وضع ناراضی به نظر ميرسيد . اما او بايد امر را اجرا ميکرد.

انروز يکی از روز های بد زنده گی ام را سپری کردم... شام شد . نزد شيرعلم « نامی که سالهای متمادی نميتوانستم بخاطر بياورم» رفتم. او يکی از دوداکتر ونرس غندما بود «او ماه های بعد کشته شدوجسدش هرگز يافت نشد» شيرعلم با اولين برخورد پرسيد چرا اينقدر متاثر به نظر ميرسم ؟ برايش توضيح دادم.. لحظه يی به فکر فرو رفت، سپس خنديده گفت «کار عظيمه من جور ميکنم. اوره کسی به جبهه برده نميتانه » وبعد برايم قول داد که چنين کار را ميکند...

دو روز ديگر نيز سپری شد. شام بود شيرعلم  خنديده نزدم امده، گفت « خوش خبري» سپس مکتوبی را ازکندک صحيه فرقه برايم نشان داد که مطابق ان عظيم بايد جهت بستر شدن، به فرقه اعزام گردد. شير علم در حاليکه هنوز هم خنده به لب داشت ادامه داد « ...بناء عظيم سر از فردا به صحيه غند « در حاليکه بادست به سينه اش ميکوبيد » يعنی به من تعلق دارد هر زمانی بستر خالی پيدا شود اورا می فرستيم...»

 

فرار

دو هفبه بعد . شام بود. عظيم هنگام صرف غذا موجود نبود. يکی از صاحب منصبان کندک در جسبجوی عظيم برامد اما عظيم در غند نبود. قوماندان کندک ان شب نوکری غند بود. او هم در جريان گذاشته شد.

قوماندان، سراسيمه خود را به کندک رساند. امر داد اطراف غند محاصره شود وميگفت « اگه پيدايش نکنين دوباره بر نگردين»

قوماندان هم خودش با چند سرباز ديگر در موترجيبش سوارشده وبه گشت پرداخت. من ان شب تقريباء همه شب را پهره قراول بودم...ومن ان شب، همه دعا کردم که « خداوندا تو عظيم را به چنگ اينها نيندازي»

دوی شب بود. قومادان برگشت. ماموريتش ظاهرا ناکام به نظر ميرسيد. از تيلفون بی سبم قراول با پوسته ها ارتباط گرفت. خبر تازه يی نبود. سپس امر داد سر بازان دوباره برگردند.

ساعتی بعد، سربازان موظف گرفتاری عظيم هم برگشتند. از سربازی پرسيدم « از عظيم چه خبر؟ » کف دستش را بوسيده گفت:« چشمش را صدقه همراه گريختنش »

فردای ان تپه ها وکوههای اطراف غند يکبار ديگربنا به دستور قوماندان غند ورانداز شد. چون اين احتمال وجود داشت که مبادا با ماينی تصادف کرده باشد.

 

روز های بعد

وقتی در کندک همه به اين نتيجه رسيديم که عظيم توانسته فرار کندعدهء سربازان بطور شوخی با يکديگر ميگفتند «همت تواز عظيم هم کرده کمتر است؟ برو فرار کن.» ومثال ها وقصه های فراوانی از او.

 

پس از حدود دو ماه

قوماندان کندک برخلاف معمول ساعت ده روز، داخل دفتر کندک شد. متاثربه نظر ميرسيد. به تعظيم عسکری ام اعتنايی نکرده عقب ميز کارش نشست. بازوانش را روی ميز تکيه داده وسرش رابا دستهايش گرفت. بمن امر کرد بيرون يايستم و به کسی اجازه ندهم داخل دفتر کندک شود.

ساعتی نگذشته بود که قوماندان غند اورا نزد خود خواست...دقايقی بعد دوباره برگشت. بمن دستوراتی داد تا اجرا کنم. دوباره عقب ميزش نشست. واو همچنان متاثر بود...فکر کردم ممکن حادثه يی در فاميلش اتفاق افتيده باشد. بلاخره پرسيدم « قوماندان صاحب چرا متاثر هستيد؟ »

قوماندان مقصرانه به سويم نگاه کرد. از جايش بلند شد. از کلکين دفتربه تپه های مقابل چشم دوخت...و من بی صبرانه  منتظر بودم که قوماندان حرف بزند.

قوماندان دم کلکين بالای چوکی عقب ميز کارمن نشسته، چوکی ديگررا پيش کشيد وگفت بنيشين. مقابلش نشستم. قوماندان  بی انکه چيزی بگويد، همچنان بمن نگاه ميکرد. انديشيدم ممکن در فاميل من بالای اطفال وزنم  اتفاقی افتيده باشد که او به نحوی اطلاع يافته ياشد. سکوت را شکستم وگفتم « قوماندان صاحب زود بگويين چه اتفاقی افتيده است ؟»

فوماندان در حاليکه قطره اشک نا چکيده اش را با کلک هايش پاک ميکرد از جايش برخاست. دوباره عقب ميز کارش نشست وبعد گفت« ميدانی عظيم را کشتنن» قوماندان ديگر حرف زده نميتوانست. قوماندان سپس يادداشتی را برايم داد تا بخوانم. يادداشت براساس شفر محرمی نوشته شده بود که از منطقه مواصلت کرده بود. « ...عظيم را به جرم اينکه در دولت، عسکری کرده است با همان لباس عسکری اش در حاليکه شهرتش را درکاغذی نوشته بودند وبه گردنش اويخته بودند اورا به دار زدند...»

 

  پايان

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

  


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول