© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاتول مومند

 

 

 

 

 

سنگدل

 

 

 

 

ديگر روزهای  پرنشاط از صفحه زندگی من محو گرديده صرف من و تنهائی و گوشه اپارتمان كوچكم با غم های بيكران که پيرامون مرا فرا گرفته. از همه كس گريزان و متنفرم گاهی اوقات حتی از شخص خودم. من ديگر آن دختر خندان نيستم. زندگی ريشخند تلخی به روی من زده بود و من از فرط خشم حتی از توته وجودم آری دختر سه ساله ام فرار كردم. زمانيكه دلم تنگی ميگيرد اپارتمانم را ترك ميگويم و راهی يكی از قهوه خانه های خلوت ميشوم.

 اين قهوه خانه برخلاف ديگر قهوه خانه های شهر كوچك و بيمشتری بود گويا صاحبش از سر بيكاری و شوق آن قهوه خانه را گشوده بود. مانند هرروز ديگر دلم خيلی تنگ مينمود. يكراست راهی همان جای هميشگم گريدم. قهوه خانه بطور معمول فرصت بود. پيشخدمت پير كه مرد روسی بود بدون آنكه من برايش چيزی بگويم برايم يك گيلاس قهوه تعارف كرد. از بس كه من مشتری دراز مدت آنها بودم او با مينو من آشنا بود. گيلاس را با تشكر نزد خود کشيدم. پيره مرد كه اسمش هيگور بود با مهربانی گفت: مواظب باش زيرا خيلی گرم است. ولی قبل از آنكه هيگور اينرا برايم بگويد من يكی دو شوپ از قهوه گرفته بودم. پير مرد با حيرت به من نگريست و گفت: آيا تو حس نداری؟ اينرا گفت و از نزديك ميز من رد شد. هيگور درست ميگفت ولی روزگار مرا چون صخره سخت كرده بود. از شيشه قهوه خانه به دانه های باران نگريستم و با خود گفتم: اين هم ناروی و اينهم هوای خفقان آورش.

 

 دانه های باران مرا به ياد شوهرم انداخت (ذاكر) از هوای بارانی خوشش ميامد و هر آن كه باران باريدن ميگرفت با آرامی مرا نزدش فراميخواند و سرش را بر شانه من ميگذاشت و از دريچه به درياچه كه از نزديك منزل ما رد ميشد غرق در تماشا ميگرديد. او كه رشته شيرين زناشوی را با فريب تلخ از هم گسست.چهار و نيم سال قبل با هم ازدواج كرديم.

خيلی با هم خوش ميزيستيم. فريبا دوست نزديكم باعث وصلت من و ذاكر گرديده بود. وجود ذاكر برايم همه چيز بود. او از من مانند يك كودك نگهداری ميكرد و گاهی اوقات او با موافقت فريبا برايم چيزهايی ميخريد.

 ديگر چيزی از خداوند آرزو نداشتم زيرا همه چيز را داشتم. ذاكر حتی مانع تحصيلم نگرديد. او و فريبا مرا خيلی حمايت ميكردند. بعد از آنكه طفلم به دنيا آمد ميخواستم كه در خانه بمانم ولی ذاكر برايم گفت: گوديگكم تو بايد پيشررفت كنی و من ميخواهم تو بهترين همه باشی. او خود فورم های دانشگاه مرا خانه پوری كرد.

رشته را كه من ميخواستم در يكی از شهر های دور ناروی بود (ترومسو) و تقديراً من در همان دانشگاه بحيث محصل قبول گرديدم.

 ابتدا نميخواستم به دروسم آغاز كنم زيرا دوری از دخترم برايم خيلی دشوار بود مگر ذاكر و فريبا مرا خيلی تشويق به پيشرفت كردند.

 ابتدا ميخواستم طفلكم را نيز با خود ببرم ولی ذاكر با مهارت مرا از بردن او منصرف كرد او ميگفت: "نازنين من! تو در محيط تحصيل نميتوانی مسوليت بهار را بسر بگيری. تو به فضای آرام و ساكت ضرورت داری.

 من با دلتنگی ميگفتم: "مگر ضرور است تا من ترا و دخترم را تنها بگذارم و تحصيل...چار قوم و خويش تف و لعنتم ميكنند! ولی ذاكر با مهربانی شانه هايم را ميفشرد و ميگفت: "تو زن من هستی و تو مربوط من هستی. من نميخواهم تا كسی زنم را بيسويه صدا بزند."

 همين كلمه كافی بود تا من تحريك گردم و ذاكر ميدانست كه من در حق خود توهين را تحمل نميتوانستم. او مانند يك مشتزن ماهر ميدانست كه ضرباتش را در كدام ناحيه و چه هنگام  وارد كند. بالاخره مرا با صد مكر و حيله راضی به تحصيل كردند. فريبا برايم وعده كرد كه او از دخترم مواظبت خواهد كرد و ذاكر نيز همصدا با فريبا مرا راهی شهر نا آشنا كرد. برايم بسيار خسته كن بود و از تنهای متنفر بودم. ميخواستم كه دخترم را در آغوشم داشته باشم. هرروز صبح قبل از آنكه به صنف بروم با ذاكر تماس تيليفونی ميگرفتم و از حال او و دخترم  ـ بهارـ  جويا ميشدم.

 

 

*   *    *    *    *    *     *

 

ذاكر با الفاظ چرب و نرم مرا گول ميزد و با كلمات پرنوازش و دروغين مرا فريب ميداد. هرآنكه از رفتن نزد آنها صحبت ميكردم با عجله ميگفت: نازنينم من نميخواهم كه حواست هراسان باشد بلاخره نزد ما برميگردی. و مرا از رفتن منصرف ميساخت.

 در رخصتی های كريسمس تصميم گرفتم بدون آنكه به ذاكر و فريبا بگويم نزد شان بروم و رخصتی ها را با ايشان سپری نمايم. برای همگی تحفه خريداری كردم و درست شب اول كريسمس راهی شهر خود گشتم. از اينكه در تقسيم اوقات پروازم تاخير آمد تقريبآ ساعت يك و نيم شب به خانه رسيدم. زنگ در را ننواختم زيرا ميخواستم آمدنم برای ذاكر يك مژده باشد.

با كليدم در را گشودم و داخل اپارتمان گرديدم. اول خواستم بهار را ببينم ولی ترسيدم كه از سروصدای او ذاكر از وجودم آگاه گردد. بكس هايم را در دهليز در كنار موبلها گذاشتم و بالاپوشم را در آوردم.

ميخواستم ذاكر خود را ببينم زيرا دلم برايش خيلی ميتپيد. تحفه اش را از بكسم درآوردم و با قدم های آهسته ـ آهسته به طرف اطاق خواب ما براه افتادم. وقتی نزديك اطاق رسيدم نجوای آهسته و آوازهای ضعيف خنده را از داخل اطاق خواب شنيدم. دلم مانند برگ لرزيدن گرفت ديگر توان انتظار را نداشتم و در را با يك حركت سريع گشودم. با ديدن منظره داخل اطاق مات ماندم. به چشمهايم يقين نميتوانستم و نميدانستم كه تا چی حد به آنچی كه ميديدم باور كنم. فريبا و ذاكر!؟

 اصلا تصور نميكردم. با چی وضع شرم آوری بالای تخت من افتاده بودند. ذاكر از بس كه محو فريبا بود اصلا متوجه ورودم نگرديد ولی فريبا با وحشت و خجالت صدازد: زينت! تحفه ذاكر از دستم به فرش اطاق سقوط كرد و من با چشمان گريان بطرف سالون دويدم. نميدانستم چی كنم؟ من انتظار چنين پيش آمدی را نداشتم.

 

*   *    *     *     *     *     *

 

 ذاكر با عجله در حاليكه كت خوابش را به تن ميكرد نزد من آمد و با ترس گفت: زينت من متاسف هستم ولی بدون تو خيلی تنها بودم...

 من با آواز بلند فرياد زدم: خاموش باش خائن مگر تو مرا مجبور به ترك خانه و اولادم نكردی؟

ذاكر با چهره برآشفته از شرم گفت: زينت من اصلآ هدفم اين نبود

من با خشم فرياد زدم: دختر معصوم مرا صرف بخاطر عياشی خود گروگان نزدت نگاه كرده بودی؟...

 فريبا مانند يك موش از خانه فرار كرد و حتی لباسهايش رابه تن نكرده بود

ديگر حرفزدن با ذاكر برايم هم دردآور بود و هم بی معنی. هيچ زن در دنيا اين بيوفای و بيشرمی را تحمل نميتواند و از همه بدتر ذاكر مرا فريب داده بود.

ذاكر با شرم در حاليكه چشمانش پر از اشك بود گفت: زينت تو... تو برايم كمی وقت بده تا من...

ذاكر چاره را تنگ ديد و به پايهايم افتاد ولی با لگد محكم به سينه او كوفتم و از خود دورش كردم.

دلم از ذاكر سرد شد گويا كه بالای آتش عشقم صدها من برف افتاد. يك نفرت عجيب سراپايم را فراگرفت و در همان وقت من تصميم خود را گرفتم. ديگر برای من قابل قبول نبود كه با ذاكر زندگی كنم زيرا از جسم او بوی كثيف خيانت به مشامم ميامد.

ديگر آن خانه خانهء من نبود، صرف مانند يك مسافرخانه مينمود. آن شب را تا به صبح در كنار تخت خواب بهار سپری كردم. خواب از چشمانم فرار كرده بود و گويا چشمانم بعد از ديدن آن منظره اينرا فراموش كرده بود كه برای دقيقه چند رفع خستگی و كسالت كند.

از اينكه تمام دواير تعطيل بود من نميتوانستم تا دوباره برگردم به ناچاره ده روز را در همان زندان سپری كردم. در تمام اين مدت بين من و ذاكر يك سكوت وحشتناك برقرار بود.

ذاكر خيلی كوشش كرد تا اعتبار از دست رفته دوباره حاصل كند ولی ديگر خيلی ها دير بود. ذاكر تمام زندگی من بود ولی به يكبارگی جای آن دلباختگی را تاريكی شب نمای پر كرد. بعد از تعطيلات من دوباره راهی شهر خود گشتم. بهار را نيز ترك گفتم بهار كه تمام خوشيهای من بود. فريبا بار ها برايم زنگ زد ولی از شنيدن آوازش متنفر بودم و هستم. من حتی به تيلفونش جواب ندادم زيرا او باعث بربادی من بود.

او نام پاك دوستی را در مقابل خواهشات نفسانی خود بدنام كرده بود. ولی در نظرم ذاكر از او گناهگارتر است و خواهد بود. باران همچنان ميباريد هيگور با دستان لرزان خود گيلاس خالی مرا برداشت و گفت: عزيزك حالت خوب است؟ با لبخند آرام برايش گفتم: بهتر از همه وقت و از جايم برخاستم تا بروم. هيگور با مهربانی دستش را به علامت خداحافظی تكان داد. من نيز دستم را تكان دادم و از قهوه خانه بسوی اپارتمانم براه افتادم..

. بيش از چهاربار درخواست طلاق از ذاكر كردم ولی هربار برايم ميگويد كه نميخواهد از من جدا گردد ولی جدائی غير از اين است؟

او نه تنها رشته ما را بلكه شخص خودم را به انسان سنگدل مبدل كرد. هر گاه به او و به روزهايكه با او گذراندم ميانديشم ميخواهم تمام قهر را كنار بگذارم و دوباره آغاز نو كنم ولی آن منظره دردآور شب كرسميس مرا وادار به سنگدل بودن ميكند.

مگر ذاكر چی برتری در فريبا از من ديده بود؟ شايد هم من بهتر از او بودم ولی چرا ذاكر در وجود من احساس كمبودی كرده بود؟ چی باعث ميشد كه ذاكر همسفر راههای زندگی خود را به عالم تنهائی سپرد تا دم خلوت با فريبا داشته باشد؟

 اگر فريبا و ذاكر با هم روابط عاشقانه داشتند پس چرا فريبا باعث يكجا گشتن من و ذاكر گرديد؟ اين سوالات بار ها در ذهنم خطور ميكند ولی اگر موافق به دريافت جواب آن گردم ديگر فائده ندارد.روز ها ميگذرد و دنيا در تغير و تبديل است ولی زخميكه از ذاكر و فريبا در دل دارم ابدآ دوا برای درمانش نخواهم يافت.

شايد هم برای از ياد بردن اين حادثه به كمی وقت ضرورت دارم و شايد هم نزد ذاكر بر گردم ولی نه بخاطر ذاكر بلكه بخاطر دخترك نازنينم بهار. شايد هم بهار با بهار محبتش زندگی فروريخته مادرش را تازه و شاداب گرداند.

 

18/ می/ 2006 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول