ساقی بساز
ساقی بسازغافل نشین سرکن پیمانه را
باده بده درقهرمکن درُدی کش میخانه را
ساقی بده باده یکی دربحرغم افتاده را
مطرب بزن سرود یکی درهوش کن دیوانه را
گردان برایم ساغری پرکن قدح را دم بدم
تا برهم زین دردوغم مست کنم زمانه را
ایدل من چه دیدهء ازهمگان ببریدهء
ازخویشتن آزردهءهم خویش وبیگانه را
دانی که من مستانه ام درگردش پیمانه ام
درُدی کش میخانه ام هم پیک وپیمانه را
بیراه منم رسوا منم عشاقراسودامنم
دریا منم دریامنم موج بیکرانه را
گردش منم ایام را پخته منم هرخام را
باده منم این جام را ساقی منم میخانه را
باکی بگویم درد عشق کسرانبینم مردعشق
وان چهرهای زردعشق افسون شده افسانه را
نی عشق بینم درعاشقان انگارمرده صادقان
مردی نماند ای مردمان این دورزمانه را
هرکس بیامددربزم ما خنجر کشیدبررزم ما
رسوانمودنظم ماان شیوه شاعرانه را
هرجا که عاشق دیدهءبرنظم من بوسیدهء
راهب چه نغزسرودهءاین شعروترانه را
«»«»«»«»«»«»«»
درجوش ادب بودم
تاباتوبودم درجوش ادب بودم
باخوی وخصال تودرشوروطرب بودم
چون بیتوشدم بینام ونصب ماندم
درهفت دیارعشق جویان طلب بودم
درکوی توسرگردان ازهجرتومن نالان
از بیم رقیبانت درلرزه وتب بودم
چون روح شریک جان چون اشک اسیر چشم
برگرد عارض توچون شبنم شب بودم
گه مست نگاه توگه رقص به هوای تو
چون موج توفنده درشوروشغب بودم
درخواب نرفت یکدم این چشم ازهجرتو
هرلحظه به یادتوبا خویش درغضب بودم
30/5/2006
«»«»«»«»«»«»«»