© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گل احمد حکيمی

 

 

 

گل احمد حکيمی

هالند

 

 

 

 

لحظه :

 

 

من، تصویر و نقاش

 

 

 

روزی سایه ام داشت تصویر نقاشی شده ی خودش را به اتش می کشید ، تصویر تا نیمه های آن سوخته بود که من سر رسیدم . ماجرا را از او پرسیدم .

گفت :

من یکی از تصویر های پر از خاطره ی دوران جوانی ام را که برایم زیاد ارزش داشت برای نقاشی داده  بودم تا آنرا به نقش بکشد و آنرا بروی دیوار اطاقم ببینم . اما پس از آنکه آنرا تسلیم شدم خلاف انتظارم در آن خیلی ها پیر شده بودم . ووقتی به گذشته ها نگاه کردم لحظه های زندگی ام را چنین یا فتم :

 

زندگی ام :

یک پشت صحنه ای مسخره و احمقانه بود .

عمرم :

لحظه ها ؛ ثانیه ها ؛ دقیقه ها ؛ و ساعت ها .

سرنوشتم :

سرنوشتم را نتوانستم از سر بنویسم .

دارائی ام :

یک تیکه نان حلال و پاک بود .

دردم :

همدردی بود .

راه ام :

راستی بود .

رنگم :

فولادی بود .

دوستی ام :

من ندانستن را دوست داشتم .

عشقم :

کوتاه بود .

باورم :

من همه چیز را باور کردم .

آرزویم :

نیم خواب و نیم بیدار بود .

 

آنگا ه به گورم اندیشدم . تا بر روی سنگ آن چه بنویسند . فراموش کردم بنویسند :

" چیزی نمی خواهم ، از چیزی نمی ترسم ، من آزادم " .

اما وقتی مزد نقاش را دادم . او هم از من پرسید :

آیا از تصویرت راضی استی ؟ . گفتم بلی .

اما حقیقت را برای تو می گویم !

من در نقش خودم خود را نیافتم و جز اینکه در این لحظه نقشم را آتش بزنم ،احتجاج دیگری نسبت به نقاش نداشتم تا بیعدالتی آنرا درمورد خودم  بیان کنم .

 

پایان

  

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول