لحظه :
من، تصویر و نقاش
روزی سایه ام داشت تصویر نقاشی شده ی خودش را به اتش می
کشید ، تصویر تا نیمه های آن سوخته بود که من سر رسیدم . ماجرا را از او
پرسیدم .
گفت :
من یکی از تصویر های پر از خاطره ی دوران جوانی ام را که
برایم زیاد ارزش داشت برای نقاشی داده بودم تا آنرا به نقش بکشد و آنرا
بروی دیوار اطاقم ببینم . اما پس از آنکه آنرا تسلیم شدم خلاف انتظارم در
آن خیلی ها پیر شده بودم . ووقتی به گذشته ها نگاه کردم لحظه های زندگی
ام را چنین یا فتم :
زندگی ام :
یک پشت صحنه ای مسخره و احمقانه بود .
عمرم :
لحظه ها ؛ ثانیه ها ؛ دقیقه ها ؛ و ساعت ها .
سرنوشتم :
سرنوشتم را نتوانستم از سر بنویسم .
دارائی ام :
یک تیکه نان حلال و پاک بود .
دردم :
همدردی بود .
راه ام :
راستی بود .
رنگم :
فولادی بود .
دوستی ام :
من ندانستن را دوست داشتم .
عشقم :
کوتاه بود .
باورم :
من همه چیز را باور کردم .
آرزویم :
نیم خواب و نیم بیدار بود .
آنگا ه به گورم اندیشدم . تا بر روی سنگ آن چه بنویسند .
فراموش کردم بنویسند :
" چیزی نمی خواهم ، از چیزی نمی ترسم ، من آزادم " .
اما وقتی مزد نقاش را دادم . او هم از من پرسید :
آیا از تصویرت راضی استی ؟ . گفتم بلی .
اما حقیقت را برای تو می گویم !
من در نقش خودم خود را نیافتم و جز اینکه در این لحظه
نقشم را آتش بزنم ،احتجاج دیگری نسبت به نقاش نداشتم تا بیعدالتی آنرا
درمورد خودم بیان کنم .
پایان