© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر عارف پژمان

 

 

 

 

داکتر عارف پژمان

 

 

 

باران، زبان فاجعه داند

 

شب، شيهه ميکشد از ترس
گويا که واهمه دارد، از بيشه های دور
من دلق پاره پاره خود را
بعد از هزار سال
تنهاتر از هميشه و بيگانه از بهار
در چار راه فاجعه، بر دوش می کشم
آن سوی سنگفرش خيابان :
صليب شکسته ايست،
انگار دخمه ايست، گلوی بريده ايست.
آن گوشه دفتری است، خط و تصوير درهمی است:
گويا که خاطرات نگون بخت شاعری است.
اين دفتر، اين کبوتر خونين بال:
درانتظار کيست،
روزان آفتابی او کو،
آن فصل فصلها که يکسره عاشق بود.
دستان کوچک لادن را،
در دست ميفشرد.
ميرفت پيشو از گل سرخ.
ديگر تمام شد؟
ــ آری تمام شد.
گويا که باز، بوم و بر بيشه های دور
خبرهای تازه ايست.
باران، زبان فاجعه داند.


           *****


گفتم به سايه سار سپيدار،
آنان که هفت پشت مرا چال کرده اند،
پايان کار زنده به گوران خاک چيست؟
يک گربه سفيد و سياه می پرد زبام،
اين گربه نيست، روح شباويز شاعری است.
اينک هر آنچه هست .
اينک هر آنچه بود.

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول