© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آذريون

 

 

آذریون

 

 

نخستین داستان کوتاه یم را برای همه گیاه خوران افغانستان هدیه می کنم.

  

 

 

 

دوستی

 

 

  

     پس از پانزده سال، دیروز  به محلی رفتم که زمانی در آن زندگی می کردیم. محلی که پدر و مادرم را در آغوش خود آفرید. جایی  که هر کوچه اش میدان بازیم بود. هیچ چیزی تغییر نکرده بود؛ فقط آدمها عوض شده بودند.

     همان دکان قدیمی که رو به خانۀ ما باز می شد؛ همان دکاندار که دستمال خود را بر سر میبست و بچه ها وقتی پیش دکانش می رفتند، برای تهدید دو انگشت خود را قات می کرد؛ شبیه انبور می ساخت و می گفت: از خود خانه ندارین؟

     بلی! همان مکتب دخترانۀ پهلوی دکان که همیشه دروازه اش نیمه باز می بود. همان درخت کاج که با سنگ غوزه هایش را پایین می انداختیم ؛مغزش را میخوردیم و با خودش فوتبال بازی می کردیم.

    در خانۀ ما… آه! همان زنجیر زنگ زدۀ دروازۀ ما که به جای حنجرۀ ما صدا می زد. در  حویلی، همان درخت چنار نیمه خشک، که بیشتر از پدر و مادرم عمر داشت. بالای چنار همان کوزه یی که من با دست خود بسته بودم. آن زمان با خود می گفتم، در این کوزه مینا خانه می کند؛ چوچه می گذارد و من آن چوچۀ را می گیرم. بزرگ می شود و با من حرف می زند.

    در  حویلی یک درخت سرو هم بود. پدرم در بالای آن  یک چوکی را بسته بود و می گفت « هر که بالای این چوکی بشینه و درس بخوانه اول نمره میشه.» حال می دانم که پدرم با شیوۀ آموزش یک طفل، خوب آشنا بود. افسوس من از کوچه نمی توانستم  سرو را ببینم  و بدانم که چوکیم هنوز بالای آن است یا نه. در آن محل فکر می کردم دوباره کودک شده ام.   

     اما مرا چه واداشت تا در آن محل بروم؟

     کوچۀ ما؟

     خانۀ ما؟

     آن دکان قدیمی؟

     آن مکتب؟

     آن درخت کاج؟

     آن چنار و یا آن کوزه؟

     هیچ کدام آنها! مرا فقط و فقط دیدار دوستم واداشت. دوستی که اگر یک روز نمی دیدم و با او گپ نمی زدم، شب خوابم نمی برد. انگار بدون او زندگی نمی توانستم. بلی! بسیار زیبا بود؛ با موهای همیشه پریشان و رنگ سپید. او در پهلوی خانۀ ما زندگی می کرد. هر روز ساعت شش صبح از خانه می برآمدم. او هم همین قرار را می دانست. هر دو نشسته صحبت می کردیم. تمام حرفها را من می زدم. پرگویی می کردم. او هیچ چیزی نمی گفت و فقط می شنید. آن زمان فکر می کردم که او برای این گپ نمی زند که مرا زیاد دوست دارد و فقط می خواهد صدای مرا بشنود.  یک بار هم نگفت که من پرگویی می کنم و به او اجازه نمی دهم حرف بزند.  من همیشه هنگامی که که با او گپ می زدم، سرش را پایین می انداخت. گاهی موهایش چشمانش را پنهان می کرد و من برای این که خوبتر بتوانم او را ببینم موهایش را پشت سرش می بستم. دل تنگ می شد و موهای خود را با دستهای سپید و نازکش دوباره باز می کرد و دست خود را به دست من می داد. فکر می کردم که می خواهد دستهایم با دستهایش مصروف شوند تا موهایش را دوباره پس نزنم. وقتی دستش را به دستم می گرفتم راحت بود؛ اما خوشش نمی آمد که با موهایش بازی کنم. 

     پیش پریروز هم در آن کوچه رفته بودم. همۀ آدمها برایم نا آشنا بودند، به جز همان دکاندار.

     آن طرف جاده پنچ – شش بچه گرد هم آمده بودند و با صدای بلند می خندیدند. بعض شان آشنا به نظر می رسیدند؛ اما جرئت نمی توانستم بروم و با آنها گپ بزنم. در همین فکر بودم که از پشت کسی به شانه ام زد. رو گرداندم، دیدم بچۀ همسایۀ ما بود. او در بین بچه ها بهترین دوستم بود. زمانی که من صبح با دوستم صحبت می کردم، او از همان جاده می گذشت و به باشگاه می رفت. وقتی ما را می دید، فقط از دور لبخند می زد؛ اما هرگز مزاحم صحبت ما نمی شد. آن بچه وقتی مرا دید، بسیار احساساتی شده بود و مرا سخت در آغوش گرفت. می خواست از خوشی چیغ بکشد. من بعد از احوالپرسی بسیار کوتاه با او پرسیدم که دوستم هنوز است؟  گفت، دیروز دیدمش از مکتب برآمد و به خانه رفت.

    او می خواست صحبتهای خود را ادامه بدهد، اما من بی خودی دویدم به سوی دروازۀ خانۀ دوستم. آه! همان زنگ زنگوله یی. می خواستم تارش را بکشم؛ اما دل نمی کردم. یک لحظه پیش دروازه ایستاده و صد دل را یک دل کرده به جای زنگ، در را زدم. بعد از چند ثانیه، شک شک پایی را شنیدم. هیجان زده شده بودم. درست درک نتوانستم که صدای پای اوست یا نه! سابق قلبم با صدای پای او پیوندی داشت و می توانستم او را از صدای پای اش بشناسم. اما از هیجان نتوانستم این شک شک پای را تشخیص بدهم.  در باز شد. او دختری بود با موهای پریشان و رنگ سپید. زیبا تر از زیبایی به نظر می رسید. در چشم او خیره شدم و با زبان لرزه گفتم، دوستم کجاست؟ او هیچ جیزی نگفت، فقط دروازه را زد و رفت.

     چرا چیزی نگفت؟  

     چرا حتا یک واژه هم نگفت؟

     پریروز باز رفته بودم و با خود می گفتم، ای کاش امروز بتوانم ببینمش! دروازه را کوبیدم. باز شک شک پای به گوشم آمد. انگار کسی می دود. با دلم گفتم که خودش است! در باز شد. باز همان دخترک بود. این بار چشمانش پندیده بودند. قسمی معلوم می شد که بسیار زیاد تب داشته باشد. پیش از این که من سؤالی کنم، گفت دوستت نیست! با گفتن این حرف چشمانش پر آب شد! فکر می کردم می خواهد چیغ بزند.

     چرا چشمانش پر آب شد؟

     چرا می خواست چیغ بزند؟

     چشمان او آشنا به نظر می رسیدند؛ اما نشناختمش. فکر می کنم او مرا شناخته بود و می دانست منظورم از "دوستم" چیست.

     آن دخترک کی بود که آشنا به نظر می رسید؟

     در آن خانه پدر و مادر با دو دختر و یک پسر زندگی می کردند. همه را می شناختم. اما این دخترک از آن دو خواهر کدامش بود؟

     دیروز هم که در آنجا رفته بودم، با خود می گفتم، در بکوبم یا نه؟

     چه جوابی خواهم گرفت؟

     آیا او است؟

     چرا دخترک چیزی نگفت؟

     چرا چشمانش پر آب شدند؟

     چرا فکر می کردم می خواست چیغ بکشد؟

     این پرسشها مرا وامی داشت تا دروازه را بکوبم.

     می خواستم در را بکوبم؛ اما کسانی که در آن کوچه بودند، با نگاه های مشکوکانه سرا پایم را می پاییدند. شاید مرا بیگانه و غریب فکر می کردند و رفت و آمدهایم برایشان سؤال برانگیز بود. همان نگاه های مشکوکانه مجبورم ساخت حتماً در را کوبیده تا رفع اتهام کنم. وقتی دروازه را زدم، باز صدای پایی بود؛ اما با فرق بسیار زیاد. دلم نمی توانست بگوید که خودش است. در باز شد. بلی همان بچه بود!

     وقتی با دوستم صحبت می کردم، این بچه با ما بود. پرسیدم، دوستم کجاست؟ یک لحظه مکث کرد، چهره اش قسمی تغییر کرد که گویا مرا شناخته. بعداً با خون سردی تمام به همان دکان قدیمی اشاره کرد. فکر می کردم که چون مرا بعد از سالها دیده، نمی توانست حرف بزند. آن طرف جاده، نزدیک دکان سه دختر مکتبی ایستاده بودند و رو به دکاندار حرف می زدند. با هیجان به آن طرف دویدم. می خواستم از جوی بگذرم؛ اما آنگاه دانستم که آن دخترک چرا گپ نزد. چرا چشمانش پر آب شد و چرا می خواست چیغ بزند. آنجا دانستم که آن دخترک کی بود. او همان دختری بود که وقتی من می خواستم دوستم را بگیرم، با صد هزار نیرنگ  راهزنی می کرد؛ چون او هم نمی توانست بدون دوستم باشد.

     چرا چنین نمی بود، دوستم یگانه همبازی او در خانۀ شان بود.

     بلی! همان دختر بود. اما دوستم…

     آه! کاش چند روز پیش می آمدم. آن طرف جاده برای همیش بین جوی خوابیده بود.  بنجرک، سگک ناز، لعنت به آن راننده!  

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول