© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

 

عزيز عليزاده

دنمارک

 

 

 

یک  افـسـانه فلکلوریک از ذهـن پربارمردم میهن عزیز ما افغانستان.

 

 

 

توله سگ ها وارثین تخت وتاج شاهی

Azizullah41@yahoo.com

 

 

 

 

 

بود نبود در زیر آسمان کبود پادشاهی زندگی میکرد نهایت مهربان، خوش خلق و مردم کشور تحت فرمانش نیز اورا دوست میداشتند. اما این پادشاه زیاد آرزو داشت صاحب فرزند ویا فرزندانی گردد، ولی در حدود بیست سال که از اولین عروسی اش میگذشت خداوند اورا ازداشتن فرزندی محروم نگهداشته بود. او بخاطر داشتن فرزند همسر دومی گرفت و باز هم نتوانست صاحب فرزندی گردد. اما این پادشاه را چهل وزیر بود که یکی از این و زیران خیلی با تدبیر بود و سه دخترجوان داشت. شبی از شبها که پادشاه خیلی دلتنگ شده بود برای گردش به باغ قصرش بر آمد و هنگام قدم زدن آوازقصه و اختلاط دخترکانی توجه اش را جلب نمود، وقتی به آواز نزدیکتر شد فهمید که دخترکان وزیر باتدبیر او، راجع به پادشاه شان  باهم قصه دارند و این موضوع برایش جالب شد که بداند دخترکان راجع به او چه میگویند. پادشاه کوشید تا هرچه بیشتر گوشهایش را تیزکند او نفسش را  درون  سینه حبس نمود تا بهتر بتواند قصه دخترکان وزیر با تدبیر را دنبال کند. پادشاه عادل از زبان دخترکان چنین شنید:

- مه که دختر کلان وزیر با تدبیر میباشم، اگر پادشاه عادل مره از پدرم بریش خواستگاری کنه، بهترین و خوشمزه ترین غذاهای دنیا ره بریش می پزم.

بعد پادشاه عادل آواز دختر دیگری را شنید:

- مه که دختر میانه یی وزیرباتدبیر میباشم، اگرپادشاه عادل بامه عروسی کنه، بهترین و شیک ترین لباس دنیا ره بریش خواهم دوخت. بعد آواز دختر دیگری بلند شد:

- نه خواهرهای مه! پادشاه عادل ما به غـذای خوشمزه و لباس شیک ضرورت نداره... مه که خورد ترین دختر وزیرباتدبیر پادشاه عادل خود هستم، اگر پادشاه عادل مره به عقد نکاه اش در بیاره هردوسال یکبار بریش یک دختر کاکل زری و یک پسر دندان مروارید بدنیا خواهم آورد. دختر به جای اشک الماس خواهد گریست و پسر باهرخنده اش مروارید خواهد پاشاند.

پادشاه عادل بعد از شنیدن قصه دخترکان وزیرباتدبیر به اندیشه فرورفت و آهسته از محل دور شد، مدتی بازهم در باغ قصر به قدم زدن ادامه داد و ازبوی خوش گلهای گلاب و صدبرگ که نسیم ملایمی به مشامش میرساند لذت میبرد. آن شب مهتاب چهارده روی آسمان صاف و آبی خودنمایی میکرد و همه جارا نورباران ساخته بود. پادشاه درحالیکه غرق اندیشه هایش بود سرش را بسوی آسمان بلند نمود، شاید هم میخواست از صاحب آسمانها و زمین مدد جوید که اورا خوش نصیب به داشتن فرزندانی گرداند. ناگهان چشمش به مهتاب افتاب، برجایش ایستاد و لحظاتی چند به مهتاب خیره نگاه کرد و بنظرش رسید که پسر نوزادی بسویش لبخند زد و دندانهای به سپـیدی صدف از میان دهن کوچکش نمودار گشت. پادشاه  تعجب کرد و بدون اینکه پلک بزند هرچه بیشتر به مهتاب خیره شد و چشمش به دختر نوزادی افتاد که موهای برنگ طلا داشت. شاه دوقدم به جلو گذاشت به فکر اینکه به مهتاب نزدیکتر شود و نوزادان را بهتر بتواند ببیند، اما هرقدر که جستجوکرد دیگر اثری از آن نوزادان ندید.

 آن شب تاصبح خواب به چشمان پادشاه راه نیافت، او چندین مرتبه بستر نرم و حریرش را ترک  کرد، کنار پنجره آمد، پرده را عقب کشید تا بازهم اگربتواند طفل های نوزاد رادرون ماه چهارده ببیند اما بی فایده بود.

   فردای آن بی درنگ وزیر باتدبیرش را نزد خود فراخواند و از دختر خوردش برای خود خواستگاری نمود. وزیر باتدبیر شگفت زده شد زمین ادب بوسید وگفت:

- عمر پادشاه جهان تاب بلند بادا ! مه سه فرزند دارم که هرسه دختر هستند و شاه هرکدام را که آرزو داشته باشند میتوانند به همسری خود برگزینند، اما من نمیدانم که چرا سرورمن ازدختر کلانم که تجربۀ بیشتری در زندگی دارد و به اصطلاح چند پیراهن بیشتر از دوخواهر کوچکترش کهنه نموده خواستگاری نمیکنند؟ و چرا خوردترین دخترم را برگزیده اند؟ آیا کدام حکمتی درین کار نهفته است که بنده باوجود داشتن لقب وزیرباتدبیر ازآن ناواقفم؟

پادشاه عادل که صلاح نمیدید همه چیز را به وزیرش بگوید چشم در چشم وزیر گذاشت و لحظاتی چند بدان خیره ماند بعد باعجله چشم از وزیر گرفت و سرش را به علامت مثبت چند مراتبه جنبانید، دستی به ریش انبوهش کشید و گفت:

- بلی ای وزیر باتدبیر! حکمتی درین کار است که نه تو و نه مه و نه هیچ کسی دیگه بدان واقف نبودیم، زمان همه چیز را آشکارخواهد کرد و اما حالا بمن بگو ای وزیر! آیا موافقی که دخترت درعقد نکاح من درآید؟

وزیر درحالیکه از خوشی زمین زیرپایش مرقصید با آواز لرزانی که مبین شوقش بود گفت:

- عمر پادشاه ما بلند بادا! البته که موافقم، هدایت دهید تاهمین حالا ترتیب کار را بدهم و محفل شانداری که درخور پادشاه عالمتاب است برپاکنیم.

پادشاه که تاحال روی چوکی بزرگ مرصعش که از عاج ساخته شده  وروی هردودسته اش طلای ناب کار شده بود، لم داده بود با متانت و استواری آنطور که درخورشاهان بزرگ است بلند شد و از جایگاه شاهانه اش به زیر آمد. وزیر خودش را برسم احترام به پای شاه خم نمود، اما شاه نگذاشت از دوشانه اش محکم گرفت و با آواز مدبرانه و شاهانه یی گفت:

- ای وزیر باتدبیر من، عجله نداشته باش، نشنیده ای که میگویند عجله کار شیطان است. حالا نزد دخترت برو و نظر اوره بپرس مه میخوایم مطمئن باشم که دختر تو به رضایت کامل به عقد من در می آیه.

وزیر فورا ً از پادشاه اجازه خواست تا ای خبرخوش را به دخترش برساند و بعد با اشاره پادشاه دربار را ترک گفت و بسوی خانه اش روان شد. 

وقتی وزیر ماجرارا به دخترش قصه کرد، دختر از خوشی درلباس نمیگنجید و فورا ً موافقه کرد تا به عقد پادشاه درآید. وزیر بدون معطلی این خبر را به شاه برد. چند روزی گذشت و جارچی درکوچه و بازار جارزد که شاه عادل به منظور داشتن وارث تاج و تخت بادختر وزیر باتدبیرش عروسی میکند. جشن مجللی که همه رعیت شاه در آن شرکت نموده و از آن مستفید گردیدند ترتیب شد و بدینسان شاه عادل سومین عروس را به قصر شاهی اش برد.

و اما زن دومی شاه که ازوصلت شاه با دختر وزیر بسیار خشمگین شده بود در دل نفرت بزرگی را نسبت به دختر وزیر میپرورانید و تصمیم گرفت به هرقیمتی شده اورا بدنام سازد و نزد شاه بی اعتبار نماید. اما بعد از  اینکه چند ماهی ازعروسی گذشت دختر وزیر به شوهرش خبرداد که باردار است و بزودی شاه صاحب فرزندانی میگردد و قراریکه اودرخواب دبده است یک دختر کاکل زری و یک پسر دندان مروارید را دربطنش میپروراند. این خبر بزودی در دربار پخش شد و به گوش رعیت رسید. جشن های بزرگی برپاشد و شاه امرداد که تا تولد شدن نوزادان این جشن ها ادامه یابند. این موضوع باعث شد که شاه از دو همسر اولی اش کمی فاصله گیرد و تمام حواسش را متوجه همسرسومی اش گرداند. همسر دوم پادشاه که در آتش حسادت میسوخت نمیدانست چه تدبیری بیندیشد تا اعتماد شاه را نسبت به همسر سومی اش یعنی دختر وزیر خدشه دار سازد. او باتعدادی ازکنیزکان و دایه هایش درین مورد به مشوره پرداخت و بلاخره تصمیم گرفت به هرقیمتی که شده دایه امباغش را با سکه های طلابخرد و بعد ازولادت نوزادان را با توله سگ ها تبدیل نماید و شاه به تصور اینکه همسر دوست داشتنی اش به جای دخترکاکل زری و پسر دندان مروارید توله سگ تولد نموده است اورا از خود براند و خودش دوباره مقام ازدست رفته اش را بازیابد.

بلاخره روز موعود فرا رسید، همسر پادشاه ولادت نمود و دایه اش که قبلاً چند خریطه سکه های طلا و جواهرات به قسم پاداش از همسر دومی شاه گرفته بود بطور ماهرانه ای نوزادان را با توله های که قبلا ً آماده ساخته بود تبدیل کرد و نوزادان را بدست همسردومی شاه سپرد و او هم بیدرنگ نوزادان معصوم را به یکی از کنیزکان وفادارش سپرد تا در جنگلی که در فاصله های بسیار دور از شهر واقع شده بود برده و زیرخاک دفن سازد.

شاه وقتی از جریان زاده شدن توله سگ ها بجای پسر و دختری که همسرش به او وعده داده بودخبر شد چنان  به خشم آمد که عدالت خواهی را فراموش کرد و خلاف آنچه خودش همیشه میگفت و به آن معتقد بود که عجله کار شیطان است، دستور داد تا همسر بیگناه اش را به غل و زنجیر بکشند و به زندان اندازند. زن بیچاره هرچند فریاد زد که او گناهی ندارد، گوشهای شاه که خشم و نفرت آنرا پرساخته بود نشنید و همسرش بی گناه و بی تقصیر روانه زندان شد.

و اما کنیزک  نوزادان را به جنگل دوردست برد و زمین را حفرنمود تا نوزادان را دفن نماید، همینکه نوزادان را به داخل گودال حفر شده گذاشت متوجه شد که پسر نوزاد بسویش لبخندی زد و از دهن کودک نوزاد  مروارید های با جلای خیره کننده  بیرون جهیدند و اوباعجله چند دانه مرواریر را برداشت به چشم هایش نزدیک ساخت و دید که چشم هایش هم طاقت دیدن آن همه درخشش خیره کننده را ندارند. حیران و متعجب ماند که چه کند، ناگهان گریه دخترک نوزاد اورا ازگودال چرت هایش کشید و باتعجب دید که هر قطره اشک دخترک نوزاد نیز به دانه الماس شفافی میماند که او درطول عمرش ندیده بوده است. با عجله چند دانه الماس را که از اشک دخترک نوزاد بود گرفت و یکجاه با مروارید ها داخل خریطه گذاشت و بعد داخل کیسه اش پنهان نمود. با دیدن این جریان فهمید که او به دستور بی بی اش چه گناه بزرگی را مرتکب شده است، دلش کمی نرم شد و تصمیم گرفت کودکان را به حال خودشان بگذارد و ازآنجا دور شود و بعد برای بی بی اش یعنی همسر دویمی شاه بگوید که نوزادان را زیر خاک دفن نموده است.

   با دور شدن کنیزک و گذاشتن نوزادان به حال خودشان، خواهر و برادر شروع نمودند به گریه بدون آنکه بدانند چه سرنوشتی انتظارشانرا میکشد. درین حال حیوانات وحشی جنگل باشنیدن آواز آن دوکودک به سوی آواز هجوم بردند به فکر اینکه شکار خوبی را بچنگ بیاورند. نخست از همه گرگ به محل رسید و بعد از گرگ روباه، خرس و شیر سر رسیدند و هرکدام آرزوداشتند تا این شکار بچنگ آماده را تنها بخورند. اما با جمع شدن حیوانات و سروصدای شان، نوزادان آرام گرفتند و درین لحظه چشم شیر که پادشاه جنگل محسوب میشد به نورخیره کننده مرواریدها و الماس های افتاد که اطراف آن دو نوزاد آدمی را فرا گرفته بود وشیر وقتی به نوزادان نزدیک شد پسر نوزاد لبخندی زد و درآندم مروارید های فراوانی از دهنش بیرون جهید. شیر بادیدن این صحنه از خشم و یا از شادی غرید طوریکه نوزادان را به وحشت انداخت و نوزاد دختر شروع نمود به گریه و بجای قطرات اشک دانه های الماس از چشم های گریانش میچکید. شیر برهمه حیوانات بانگ زد:

- از همین لحظه این دو کودک آدمیزاده زیر حمایت من قرار دارند و هیچ کس حق ندارد به آنها نزدیک شود درصورت سرپیچی از فرمان پادشاه جنگل که من خودم میباشم خشمگین خواهم شد و حیوان متجاوز را خواهم درید.همه حیوانات باشنیدن فرمان پادشاه جنگل سر تسلیم برزمین ساییدند. بعد گرگ چند قدم به جلو گذاشت و گفت:

- شاه جنگل به سلامت باشند، مه چند روز پیش جوجه دارشدم و پستان هایم شیر زیاد دارند، اگر شاه جنگل را اجازه باشد مه ای دوآدمیزاده را مثل جوجه های خودم شیرمیخورانم و مواظبت مینمایم. شیر از پشنهاد گرگ خرسند شد و حیوانات دیگه هم آماده گی خودرا بخاطر کمک به گرگ و مواظبت از آدمیزاده ها اعلام نمودند.

       و اما کنیزک وقتی به قصر شاهی باز گشت برای بی بی خود مژده داد که نوزادان را در جنگل دور،  زیر خاک گور کرده است واما راجع به گریه و خنده نوزادان چیزی نگفت و خریطه را که مروارید ها و الماس هارا در آن جمع آوری نموده بود پیش خودش پـُت نگهداشت. همسر دومی پادشاه که مست از باده پیروزی بود سر ازپا نمیشناخت و مقدار زیادی طلا و جواهرات به کنیزکان خود بخشید و چند روز پیاپی پیروزی اش را جشن گرفت.

اما سرنوشت برای نوزادانی که ظالمانه از آغوش مادر جدا ساخته شده بودند بازی دیگری رقم زد که این بازی خیلی ها متفاوت از بازی بود که همسر دومی پادشاه آغازگرآن بود. اگر انسانی که خودش را اشرف المخلوقات میداند، از ترس ازدست دادن مقامش به همنوعانش ظلم میکند، خداوند دل حیوانات وحشی را رحیم میسازد تا به کمک این انسانهای رانده شده از جامعه خود شان بشتابند، آنهارا غذا بدهند واز ایشان مواظبت نمایند.

روزها گذشت، ماه ها و سالها سپری شد، خواهرو برادرهم  قد کشیدند وبزرگ شدند و هر روزی که میگذشت زیبا تر و رعنا تر از روز پیش جلوه مینمودند و اما خوراک شان مثل حیوانات دیگه گوشت شکار بود و یا میوه های درختان تنومند جنگل. آنها نمیدانستند که متعلق به جامعه دیگری اند که موجوداتش روی دوپا راه میروند، گپ میزنند و بخاطر لذت و بقای حیات خود همه همۀ موجودات طبیعت را ازان خود میدانند، میخورند و مینوشند و حتی حیوانات وحشی نیز ازدست شان آرام و قرار ندارند.       

    پانزده سال ازاین واقعه سپری گردیده بود و تقریبا ً همه درباریان و شخص شاه  وهم رعیت آن واقعه را فراموش نموده بودند. دختر وزیر که ناحق به کنج زندان افتاده بود تمام درد و رنج را در تمام این مدت تحمل میکرد و یگانه حامی اش که پدرش بود نیز از غصه جان به حق سپرده بود . شاه دیگر هرگز به فکر میراث خور و جای نشینی برایش نشد و هردو همسرش همان طور نازا باقی ماندند.

تنها کسی که بطور مطلق نمیدانست چه بلای برسر آن دوکودک نوزاد آمده است کنیزکی بود که آن دونوزاد را داخل گودالی درون آن جنگل بی سرنوشت رهاساخته بود.

   از قضای روزگار،  شاه روزی شوق شکار به سرش زد و وزیر دربارش را هدایت داد تا تدارک رفتن به شکارگاه را بگیرد.

وزیر دربار تمام تدارک را گرفت و شاه همراه با لشکر فراوان عازم شکارگاه شد. خیمه و خرگاه بر پاشد و یکروز بعد شاه به پیش و تعدادی از وزیران دربار ولشکریان از عقب شاه بسوی جنگل برای شکار حیوانات وحشی براه افتادند و شاه چند نفر از خدمتگارانش را که در رد یابی حیوانات مهارت زیادی داشتند وظیفه داد تا برای ترسد جلو بروند و رد پای حیوانات را بیابند. این افراد چند ساعت بعد با عجله برگشتند و اخبار جالبی را به شاه قصه کردند. آنها باحرارت قصه میکردند که رد پاهای رادیده اند که بیشتر به رد پای انسان میماند تا رد پای حیوان. شاه و همراهانش از شنیدن ای خبر سخت به تعجب شدند که این چه نوع حیوان و یا احیانا ً حیواناتی خواهند بود که شباهت به انسان دارند. شاه به افرادش دستور داد که هیچ کس حق هدف قرار دادن هیچ حیوانی را ندارد تا زمانیکه فهمیده شود که این حیوانات انسان نما چه شکل و شمایلی دارند. به دستور شاه جستجو برای ردیابی ادامه یافت و لشکریان شاه به مناطق مختلف جنگل تقسیم شدند. مدت چند روز جستجو و ردیابی ادامه یافت تابلاخره یک گروپ از جستجوگران خودشان را به شاه رسانیدند و خبر دادند که آنها دوموجود عجیب الخلقه آدم نما را دیده اند که یکی به مرد و دیگری به زن شبیح میباشند و عجیب تر آنکه مرد وقتی خنده میکرده دانه های جلادار و سفیدی چون موروارید از دهانش میریخته است. شاه و همراهانش از شنیدن این خبر درحیرت فرورفتند و همهمه عجیبی  بین تمام لشکریان و همراهان شاه پیچید. شاه همه را دستور به خاموشی داد و بعد فرمان داد که اگر یک موی از سر این دوموجود عجیب الخلقه کم شود به هیچکس رحم نخواهد کرد و بعد از مکث کوتاهی اضافه نمود:

- ما باید این دوموجود آدم نمای عجیب الخلقه را زنده دستگیر کنیم  لشکر باید همین جا خیمه و خرگاه  برپا دارند و خودش با همان گروپ ردیاب و تعدادی سپاه برای دیدن آن دو موجود میروند.

پادشاه و گروپ رد یابش در داخل جنگل طوری به پیش میرفتند تا سروصدای ایجاد نشود، زیرا بیم از آن داشتند که آن دوموجود عجیب الخلقه با شنیدن آواز های نا شناخته وحشت کنند و از منطقه فرار نمایند. بعد از چندین ساعت پیاده روی در داخل جنگل و پشت سرگذاشتن فاصله های زیاد با درختان بزرگ و سربه فلک کشیده بلاخره به محلی که آن دو موجود در آنجا زندگانی داشتند رسیدند. پادشاه دستورداد تا همۀ افراد همراهش بدون اینکه سر و صدای ایجاد کنند پشت درختهای تنومند جا بگیرند و تاخودش دستور نداده  دست به هیچ نوع عملی نزنند. لحظات بسیار حساسی بود و دستور شاه عملی شد، تمام افراد برای خود جاه های مناسبی یافتند و چشم های شانرا به محلی دوختند که گروپ ردیاب آن دوموجود عجیب الخلقه را آنجا دیده بودند. لحظاتی بعد یکی از افراد، خودش را به شاه رساند و نقطه یی را با اشاره انگشت به شاه نشان داد و شاه باعجله به آنسو نظر دوخت و باکمال تعجب مشاهده نمود که آن دوموجود آدم نما روی دو پلنگ شیشته و با پلنگ ها بازی دارند و اطراف شان را تعداد زیادی از حیوانات وحشی چون شیر، پلنگ، ببر، گرگ، روباه و همچنان تعداد زیادی از بوزینه ها  و دیگه حیواناتیکه در فاصله دور قابل دید نبودند گرفته اند. شاه و همراهانش چندین ساعت متواتر آن صحنه های جالب و غیر قابل تصور را تماشاه کردند و حیران بودند از اینکه چطور این حیوانات درنده نه تنها که آن موجودات انسان نما را نمی درند و نمی خورند، بلکه خلاف عادت درنده خویی شان با این آدم نماها مهربان هستند و درضمن وقتی شاه و همراهانش میدیدند که باهرلبخند یکی از این آدم نماها دانه های مشابه به مروارید از دهنش به زمین میریزد به وجد میامدند و فکر به دام انداختن آن آدم نما ها بیشتر ایشان راتحریک میکرد. بلاخره شاه سکوت را شکست و به همه همراهانش دستور داد که دورادور آن محل رابدون سر و صدا به محاصره به کشند تا با استفاده از تاریکی شب آنها بتوانند با حمله قافلگیرانه  آن دوآدم نمارا به دام بیندازند و حیوانات وحشی را هم از پا در آورند. پلان به اجرا در آمد و بعد از نیمه شب زمانیکه همه حیوانات بشمول آن دو آدم نما به خواب عمیقی فرورفته بودند افراد پادشاه بالای شان حمله نمودند و تقریبا ً همه را در بند آوردند و تعدای از حیوانات وحشی که هنگام حمله با احساس خطر بالای مهاجمین حمله نمودند از دم تیغ شمشیرهای مهاجمین گذشتند و جان دادند.

آن دوآدم نما که نفهمیده بودند چه واقع شده دست و پای شانرا بسته یافتند و اطراف شانرا مملو از موجوداتی دیدند که خیلی مشابه به خود شان بودند و تنها فرقی که وجودداشت آن بود که این افراد پوشیده با لباس بودند و آنهم لباس های رزمی.

   آواز هیاهو و خنده فضای جنگل را گرفته بود و زمانیکه انعکاس آن با این آوازها دوباره میامیخت وحشت میافرید. حیوانات وحشی بیچاره نیز تا به خود آمدند متوجه شدند که دربند اند، غـُرو فش زدنها و تقلاها بیفایده بود. هیاهو و فریادها، خوشی همرا با تعجب درمیان لشکریان پادشاه زمانی به اوج خود رسید که آنها متوجه گریه دختر آدم نما شدند که زار میگریست و به جای اشک دانه های درخشنده الماس از چشم هایش سرازیرمیشد. ساعت ها گذشت و لشکریان پادشاه حاضر به خاموش شدن نبودند تابلاخره آواز خشمگین و آمرانه شاه همه را سرجای شان میخکوب ساخت:

- فریاد و هیاهو بس است تدارک بازگشت به شهر را گیرید و شکارهارا صحیح و سالم بدون اینکه کوچکترین صدمۀ به آنها برسد بالای اسب ها بارنمایید.

     یک روز بعد درحالیکه تمام رجال برجستۀ مملکت اعم از وزیران و خانواده های شان و شخصیت های درباری و لشکریان شاه در میدان بزرگ قصر جمع شده بودند، جارچی مخصوص نیز در کوچه و پس کوچه شهر خبر از شکار حیوانات آدم نمای بدست پادشاه عادل مملکت شان میداد و مردم هم باشنیدن این خبر دسته دسته بسوی قصر هجوم میاوردند و تلاش داشتند تا آن موجودات عجیب الخلقه را از نزدیک و به چشم خود ببینند.

در حالیکه آن دوموجود عجیب الخلقۀ آدم نما نمیدانستند که چه واقع شده، پادشاه  امر داد تا ایشان را درمحضر همه به نمایش بگذارند و پسر را مجبور به خنده و دختر را مجبور به گریه بسازند تا زمانیکه همه خزانه های شاهی از الماس و مروارید پر شوند. آدم نماهایی عجیب الخلقه نیز حرف کسانی را که آسایش شانرا برهم زده بودند و بر حریم آرامش شان تجاوز نموده بودند و خلاف اراده، ایشان را در بند کشیده و به آنجا آورده بودند نمی فهمیدند. دخترک از شدت وحشت گریه میکرد و افراد شاه الماس های سرازیر شده از چشم های دخترک را جمع مینمودند و اما پسرک هم که از شدت وحشت خنده روی لبانش خشکیده بود نمیدانست که چرا این مهاجمین بالای سرش ایستاده و فریاد میزنند. چند ساعت بعد اشک در چشم های دخترک هم خشکید و دیگر دانه های الماس بیرون نمی ریختند. شاه از این بابت بسیار خشمگین شد و بالای افرادش فریاد میکشید که باید این دوموجود آدم نمارا مجبور به خنده و گریه نمایند، اما آن خواهر و برادر که خون پادشاه در شریان های شان جاری بود و سرنوشت نامطلوب ایشان را از خانه و کاشانه شان رانده بود،  نمیدانستند که این پدر خود شان است که چنین ظلم ناروایی را بالای شان روا میدارد و اما آنقدر درک نموده بودند که این موجودات دوپا که شباهت زیادی به خود شان داشتند، ارزش آن دانه های را که از خنده و گریه شان میریزد میدانند و ایشان با رمز و اشاره  به یکدیگر فهماندند که نباید خنده و یا گریه نمایند. ازطرفی هم در حدود دوروز بود که  تشنه و گرسنه در بند بودند و رمقی برای خنده و گریه برای شان باقی نمانده بود. 

بلاخره یکی از وزیران برای شاه مشوره داد که یکی از حیوانات وحشی را که در بند ما است باید به میدان بیاوریم و برای این دو آدم نمای وحشی بفهمانیم که، اگر گریه و خنده نکنند دوست شانرا خواهیم کشت. به دستور شاه یکی از حیوانات را که پلنگ بود به میدان درمیان جمعیت آوردند. پلنگ از دیدن آنهمه آدمیزاد غرید و هرکتی به خود داد اما ریسمانها آنقدر محکم بودند که زور پلنگ نمیتوانست چیزی از پیش بدر کند. یکی از جلادان به اشاره شاه شمشیر از نیام کشید و دسته شمشیر با دودست گرفت و روی شانه اش گذاشت و با قدم های استوار بسوی پلنگ حرکت نمود. خواهر و برادر وقتی چشم شان به پلنگ افتاد که مانند خود شان دربند است حال شان بیش از پیش پریشان شد و اما هرچند افراد پادشاه فریاد میزدند که آنها بخندند و بگریند آن دو موجود دربند و بی گناه نمی فهمیدند. بلاخره یکی از افرا شاه با اشاره منظور شان را فهماند که در صورت انکار پلنگ و همچنان سایر حیوانات و از جمله گرگ که در واقع مادر شان بود نیز نابود خواهند شد.

وقتی خواهر و برادر ازپلان شوم مهاجمین آگاه شدند چاره جز اطاعت نداشتند، باوجود ضعف جسمی شروع نمودند به گریه و خنده. شاه  بادیدن دانه های الماس و مروارید دیوانه وار فریاد میزد و میخندید و دانه های قیمتی را به سر ورویش میپاشید.

درین گیر ودار مردم که پشت دیوارهای قصر جمع شده بودند، بخاطر دیدن داخل قصر و آن دوموجود عجیب الخلقه آدم نما بالای درختان تنومند اطراف قصر بالا شده بودند و آن جریان ظالمانه و مضحک را تماشا میکردند. غلامان و کنیزکان درباری نیز در داخل قصر به آن صحنه رقت بار چشم دوخته بودند و نمی دانستند شاد باشند یا غمگین. یگانه کسی که میدانست گپ از چه قرار است و ای دوموجود بد بخت کی ها هستند، کنیزکی بود که آن دوطفل معصوم و شیر خواره را درمیان جنگل رها نموده بود. او درگوشۀ غمگینانه ایستاده بود و به چشم سر میدید که پدری نادانسته چه ظلم ناروایی را بالای فرزندانش روا میدارد و میدید که شاه که به پادشاه عادل مشهور بود بادیدن دانه های قیمتی هر لحظه جنون آمیز تر میغرد و فریاد میکشد که بخند ! گریه کن !. کنیزک دیگر تاب نیاورد که خموشانه ناظر آن صحنه های درد ناک باشد فریاد ناگهانی از اعماق قلبش بلند شد و گفت:

- بس کنید ! این دو انسان بیچاره گناهی ندارند.

شاه و اطرافیانش آسیمه  به سوی کنیزک دیدند و جلادان شاه شمشیر هارا از نیام کشیدند و منتظر دستور شاه ماندند، شاه متحیرانه به کنیزک دید که دست هایش را ملتمسانه بسوی او دراز نموده و روی دوزانو بر زمین افتاده است. شاه اشاره نمود که کنیزک را نزدیک او ببرند. غلامان شاه دویدند و ازدودست کنیزک گرفته کشان پیش شاه بردند.

- ای کنیزک جاهل این چه بی ادبی است که در مقابل پادشاه عادل میکنی. بگو چرا فریاد زدی؟ آیا ای دو موجود آدم نما را میشناسی؟ شاه در حالیکه از خشم میلرزید از کنیزک پرسید.

کنیزک در حالیکه چون ابر بهاری  میگریست، با فریاد و ناله گفت:

- بلی میشناسم ای پادشاه عادل، خداوند از سر تقصیرات من بگذرد این دوموجود آدم نما براستی آدم هستند و فرزندان شما هستند. با شنیدن این حرف همهه بلندی میان تمام حاضرین پیچید و شاه را نیز سخت خشمگین ساخت و اما ناگهان شاه به یاد آن شب  افتاد، شبی که سخنان سه دختر وزیرباتدبیرش را شنیده بود، آهسته قدمی به پیش گذاشت و با اشاره دست همه را امر به خاموشی داد. سرش را بسوی آسمان بلند نمود تا اگر بتواند مهتاب را ببیند و در آندم چهره های دوکودک معصوم را بیاد آورد که در آنشب روشن درون ماه چهاده دیده بود و آن دوکودک  بسویش لبخند زده بودند. بعد رویش را سوی کنیزک کرد و امر داد تا همه چیز را بگوید. کنیزک هم بدون کم و کاست همه ماجرا را قصه کرد. آن وقت بود که شاه و تمام حاضرین دانستند که این دوموجود آدم نما کسان دیگری جز شهزاده های که پادشاه عادل سالها در انتظار شان بوده نیستند. شاه امر داد تا همسر دویمش را که آنجا حضور داشت و روی تخت مرصع مخصوصش لم داده بود به میدانی بیاورند. غلامان دردم چنان کردند که شاه فرمود. همسر شاه فریادی زد و خودش را به پای شاه انداخت و اظهار ندامت کرد. شاه امرداد تا هرچه زود تر همسرش را در غل و زنجیر کشند و به زندان اندازند و همسر سه یمی اش را از غل و زنجیر رها نموده به میدان قصر حاضر سازند. غلامان و افراد بزودی آن کردند که شاه فرمود.

شاه دستور داد تا دختر و پسرش را از بند رها سازند، غلامان اطاعت گفته و آن کردند. شاه متوجه شد که قطرات اشک چون باران از چشم هایش جاری اند و در حالیکه از شدت گریه و خوشحالی میلرزید پسر و دخترش را به آغوش گرفت و غرق بوسه ساخت. درین میان تنها خواهر و برادر بودند که نمیدانستند باز چه اتفاقی افتاده و چرا شخصی که تا چند لحظه پیش فریاد میزد که گریه کن ! خنده کن ! ناگهان مهربان شد وایشان را ازبند رها ساخت و درآغوش گرفت.

همسر بیگناه شاه که شانزده سال را درغل و زنجیر بود نیز ناگهان و غیر منتظره خودش را آزاد یافت و دید که همان غل و زنجیر را به گردن و دست و پای امباغش انداختند.

بعد پادشاه عادل از همسرش بخاطر جفای بزرگی که در حقش روا داشته بوده پوزش خواست و امر داد که رعیت تا چهل روز جشن شادی برپا کنند و مهمان پادشاه عادل باشند.

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول