رهنورد خسته
بازبا شبهاي غم تنها شدم
روشنايي رفت ونا پيدا شدم
غم چو دريا سينه پر امواجها
زندگي ام بستر اماجها
ما نده ام در ظلمت انديشه ام
آتشي ميسوزد هر دم ريشه ام
ابر پر باران اندو ه ها منم
بغض تلخ صخره ي كوه ها منم
تا جدا ماندم زيار خويشتن
روحم همچو درد مي پيچد به تن
ميروم زين وادي هستي دگر
رهنورد خسته ام از اين سفر
همچو باد آرام و خاموش ميروم
وزدل صحرا فراموش ميروم
ياد باد آن مهرباني هايتان
ما برفتيم و خدا همراه تان....
24.04.06
در رداي باد
روياي باز مانده
آرامشي گريخته
تو نيستي و تو هستي ، تو رفته اي ، اما
عطر تو ريخته بر خيال من
تا در رداي باد
تاب خورم با خيال تو