© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بصير يقين

دنمارک

 

 

 

 

 « پشک» در زندان موش ها

 

 

 

 

 

 در مزرعه دهقان پيری، حوضچه گکی وجود داشت که درآن بقه های زيادی زنده گی ميکردند.

بقه ها، روز وروزگار خوبی داشتند. همه باهم درصميميت وصلح وصفا بسر ميبردند وازنعمات فراوان  خداوندی برخورداربودند.

بقه ها صبح ها وشامها نغمه سرايی ميکردند، روزها به گردش وشکار ميپرداختند وشبها قبل از استراحت، دورهم جمع ميشدند واز خاطرات روز شان با يکديگر قصه ها ميکردند.

اما چرخباد زنده گی بالای انها طوری امد که هرگزديده ويا شنيده نه بودند. قصه از اين قرار است:

 

 يکی از فصل های تابستان هوا بسياربسيار گرم شد تا ان حد که اب حوضچه اهسته اهسته خشکيد. بقه ها هم يک يک ميمردند. صدای نغمه سرايی بقه ها هر روز به صدای ماتم وگريه شباهت ميافت... صدا ها خاموش وخاموشترشده ميرفت تا اندم که ديگرهيچ صدايی شنيده نشد.

 

دهقان پير که مزرعه اش در اثر تشنگی در معرض نا بودی قرار گرفته بود به اميد باران هرروزلب حوضچه می امد و به خداوند دعا ميکرد که بارا ن رحمتش را بار ديگر ارزانی بفرمايد....دهقان، يکی از روز ها متوجه شد که از جمله تماتی بقه ها ی حوضچه، تنها يک بقه زنده مانده است وانهم در حال جان کندن. دهقان، ان بقه گک را بی هيچ زحمتی  اززمين برداشته،خانه برد ودريک ظرف پر از اب  رهايش کرد.

 در خانهء دهقان، موشهای بسيار زيادی زنده گی ميکردند. موشها اگرچه بسيارمکاربودند با انهم بقه گک، اهسته اهسته با انها عادت کرد  وتا ان حد که کمی زبان انها را اموخت.

 

يکی از صبح ها،هنگاميکه بقه گک، سروده يی ازدرد هايش را زمزمه ميکرد، تصادفا يکی از موشها  بيداربود و زمزمه موش را شنيد. آن موش، اين مساله را به ديگر موشها قصه کرد. با شنيدن اين خبر، موشها تصميم گرفتند که از بقه گک بخواهند تاهر شب قبل از استراحت به انها سرود بخواند اما سروده های شاد، تا وقتی انها در خواب هستند خوابهای شيرين ببينند. بقه گک قبول کرد اما گفت « من تنها سروده هايی را ميتوانم بسرايم که اندوهگين است. من چگونه ميتوانم وقتی همه بقه های حوضچه وتمامی بچه هايم در برابر چشمانم جان دادند بازهم سروده های مست وشاد بخوانم » اما موشها اين استدلال را قبول نميکردند ومی گفتند « ايا ميشود با سروده های اندوهگين رقصيد؟ ما ميخواهيم قبل از استراحت کمی هم برقصيم »

 

بقه گک، ان شب  بايد برای موش ها اوازخوانی ميکرد. موشها برای بقه گک ازتوته های سنگ وکلخ ستپزی ساخته بودند و شب به بقه گک گفتند « بالا شوو شروع کن!»  موشها  به کف زدن شروع کردند...  بقه گک درميان  کف زدنها شروع به آواز خوانی کرد اما موشها صدا می زدند « نه. ازاين ترانه دست بردار!» وبقه گک هرچند می کوشيد ترانهء شاد را زمزمه کند اما موشها نمی پسنديدند وبه تکرار صدا می زدند « بقه، از اين هم د ست بردار!»

سر انجام موشها به بقه گک تا  شب بعد، موقع دادند تا خود را اماده ترانه های شاد ومست بسازد درغيرآن او بايد خانه را ترک بگويد وبه حوضچه خود برگردد.

 

بقه گک، فردای آن مايوسانه، تمام روز را تمرين کرد تا مگرشب بتواند برای موشها ترانه های دلخواه شان را بخواند....شب فرا رسيد. بقه گک بار ديگر روی « ستيز» بالا شد، موشها بار ديگر به کف زدن شروع کردند، عده يی از موشها دو دو، برای رقص مقابل« ستيز»ايستادند ومنتظربودند بقه گک شروع به اوازخوانی کند. بقه گک چند بار گلوصاف کرد. کف زدنها بيشتر وبيشتر شد... بقه گک شروع کرد. اما صدايش گرفته تر از شب قبل بود وترانه يی را هم که شروع کرد غم انگيز تر ازگذشته بود. موشها همه صدا  زدند « پايين شو! پايين شو! بقهء احق !» وصدا ميزدند که « بقه را مانده واواز خوانی »

... بقه گک از ستيز پايين شد. موشها تا دروازه خروجی خانه، جهت خداحافظی برای بقه گک صف کشيدند. اما بقه گک گفت « ای موشها! شما تاحال مرا پناه داديد، يک چند مدت ديگرهم به من پناه بدهيد...اگر نميتوانم ترانه های خوب بخوانم حاضرم  شب ها، برای شما برقصم وشما از رقصيدن من لذت ببريد وشبها خواب خوش داشته باشيد. من بدون هيچ ترانه يی ميتوانم خوب برقصم » موشها پس از بگومگوی زياد، اين پيشنهاد را پذيرفتند وگفتند « فردا، اين گز واين ميدان»

 

بقه گک،بارديگرتمام روز را تمرين کرد. رقصيد ورقصيد، چپ وراست. از هر نوع رقص تمرين کرد تا مگربتواند شب، برای موشها رقص مطابق ميل شان را به نمايش بگذارد.

شب، لحظه به لحظه نزديک شده ميرفت وضربان قلب بقه گک هم بيشتر وبيشترمی شد... شب فرارسيد. موشها، گرداگرد محل رقص صف کشيدند وبرای بقه گک به کف زدن شروع کردند. بقه گک از استقبال گرم موشها تشکر کرده داخل ميدان رقص شد. بقه گک در ميا ن کف زدنهای موشها شروع به رقصيدن کرد. اما بازهم موشها هر بار صدا ميزدند« « نه! نوع ديگر!» سرانجام بقه گک بيچاره گفت « ای موشهای با ذوق ومشکل پسند! من قصه های جالبی ياد دارم، قصه های که به شما ارامش می بخشد، به شما نشاط می بخشد وشما با شنيدن اين قصه ها خوابهای شيرينی خواهيد داشت ونيز کودکان تان درسهای خوب زنده گی را ياد خواهند گرفت...» با شنيدن اين پيشنهاد از طرف بقه گک، چند موش زمزمه کنان گفتند پيشنهاد جالبی است...وسر انجام موشها همه به موافقه رسيدند که: « بقه گک را در قصه گفتن هم می ازماييم.»

 

فردای ان بقه گک در گوشه يی نشست وبه قصه ها فکر کرد. از قصه های خودش، از داستانهای زنده گی  اش، از درد هايش و انچه که بالای اووان بقه های ديگر اتفاق افتاده بود. زياد فکرکرد که ايا قصه هايش مورد قبول موشها قرار خواهد گرفت؟

 

 شب فرا رسيد... موشها درساعت معين منتظربقه گک نشستند... بقه گک آمد ودر ان بلندی گک بالا شد. بقه گک شروع کرد:

«...ازقصه مردن اخرين بچه ام اغاز ميکنم:

 وقتی اب حوضجه خشک شد همه بچه هايم هم مردند. اما مردن ان اخرين بچه ام مرا زياد رنح داد. بچه ام ميگفت مادر! همه همبازی هايم مردند، برادرکها وخواهرکهايم مردند، من هيچ همبازی ندارم. من با ان اخرين بچه ام ميکوشيد م بازی کنم تا مگرفکرو هوشش راسوی ديگربسازم... او هر لحظه  بالای مرده ها ميرفت وميخواست ببيند همبازی هايش وخواهرکها وبرادرکهايش زنده شده اند يا خير؟ ا وهميشه از من می پرسيد که انها چه چه وقت  زنده ميشوند؟...واواز من هر لحظه اب ميخواست ومن هر باراورا  به چيزی مصروف ميساختم، تا مگر تشنگی را فراموش کند.

 

 اما يکی ازشامها که تازه مهتاب به درخشيدن شروع کرده بود، او نزدم امده گفت  مادر، اب ميخواهم. حتما بايد همين لحظه برايم اب بدهی...ونيزميگفت بسيار تشنه هستم مادر. اوخودرا در اغوشم ميفشرد وبه تکرارمی گفت مادر بخدا تشنه هستم... دقايقی بعد متوجه شدم که اوارام شد. او ديگرآب نميخواست، دستهايش از روی شانه هايم رها شدند. چشمانش به من ميديدند اما بی حرکت بودند...»

 

 بقه گک ديگر نميتوانست ادامه بدهد. بقه گک به پاک کردن اشکهايش شروع کرد. هرچند ميخواست دوباره ادامه بدهد اما برايش مشکل بود...واما موشها درحاليکه بچه های شان را دراغوش ميفشردند، کف ميزدند وفرياد ميزدند که ادامه بده بقه!

 

بقه گک با اوازگرفته خطاب به موشها گفت: « بقيه ان را شب ديگر ميگويم. حالا اجازه بدهيد بروم بخوابم.»

موشها سوی يکديگر نگاه کردند وبعد گفتند: « ما انقدر هم سنگدل وبی رحم  نيستيم. تواجازه داری بروی و بخوابی.واما شب های  ديگر بايد بيشتر ازين به ما قصه بگويی. اين اشکها هم برای ما جالب است چرا که ما تا حال نديده بوديم زنده جانی را که اشک بريزد.»

 

بقه گک، شب ديگربازهم برای قصه گفتن اماده شد... موشها برايش کف زدند. بقه گک شروع کرد:

« امشب اززمانی قصه ميکنم که هنوز اب حوضچه نه خشکيده بود...» اما موشها صحبت بقه گک را قظع ساخته پرسيدند که « بچه ات چطورشد؟ » اما بقه گک گفت « قصه اورا بگذاريد. من يک بچه نداشتم...من درد های فراوان دارم...»

سپس موشها صدا زدند « بقه، وقت را بيهوده ضايع نکن، قصه کن!» وبقه گک شروع کرد:

«... اب حوضچه صاف بود...ما بقه ها همه با خوشی گشت وگذار ميکرديم. اطراف حوض، درختهای فراوانی بود، اطراف حوض گلهای زيادی بود، حوض پهنا وارتفاع خوب داشت. ما همه در صلح وصميميت زنده گی ميکرديم...بچه های ما پيش چشمان ما خيز وجست ميزدند...ما هفته يک روز را« روز ازادي» نام گذاشته بوديم. ما در ان روز اجازه نداشتيم ديگر حشرات را شکار کنيم...انها بايد در ان روزبی هراس از ما  هرسو گشت وگذار ميکردند...»

يکی از موشها صحبت بقه گک را قطع کرده صدا زد: « ای بقه، اين چه قسم ازادی است که شما ازادی خودرا صلب کرده بوديد؟»

بقه گک پاسخ داد:...ما تعهد سپرده بوديم آزادی ديگران راحد اقل هفته يکبار به رسميت بشناسيم...وماازين روز تجليل می کرديم.

موشی ديگر صدا زد: « از ان روز چگونه تجليل ميکرديد؟» بقه گک گفت:

ما در ان روزبه کودکان ما، درس های خوبی ومهربانی ياد ميداديم. ما همه، ان روز را به چيدن گلهاميگذشتانديم، ما آن روز گلهای هررنگ با بوی های آرامبخش می چيديم، مثل بوی اغوش کودکانی که  در اغوش داريد. ماانروز صد ها دسته گل اماده می کرديم...وما به يکديگر گل تحفه ميداديم، ما ان روز را به يکديگرتبريک می گفتيم....انروزپروانه ها در گوشه و کنار حوض، بی هيچ هراسی ازما می امدند. انهااز اب ضلال حوضک ما،که به خوبی اب زمزم بود، می نوشيدند، ما زمزمه های انها را می شنيديم، ما صدای بهم خوردن بالهای انها را می شنيديم...وما بدينگونه ان روز را برای انکه ديگران حد اقل هفته يکروز از شرما ازادند، جشن ميگرفتيم.

موشی صدا زد: « چه زمانی اين روز را اغاز کرديد؟» بقه گک ادامه داد: « ما همه مدتی راکه حوضچه، اب داشت، در ناز ونعمت به سر نبرده بوديم. ما روزوروز گاربدی را هم سپری کرده بوديم، اماان روز ها زود گذشتند وما توانستيم ان روز ها را زود فرا موش کنيم..»  سپس بقه گک گفت « اجازه بدهيد بروم بخوابم، اين قصه رافردا شب قصه خواهم کرد که اصلا ارتباط  ميگيرد به نامگذاری اين روز « روز ازادي»

 

بقه گک بازهم فردا شب در محل قصه  حاضرشد و موشها بازهم به کف زدن شروع کردند. بقه گک اغاز کرد:

« يک وقتی درمزرعه دهقان، مار بزرگی پيدا شد واين مار هر روز می امد ويکی ازما بقه ها راشکار ميکرد ومی رفت. هر روز اين کار تکرار ميشد. ما هر روز در ترس وهراس بوديم، شبها خواب ارام نداشتيم. روز ها چشمها وگوشهای ما، ما ررامی پاليد که چه زمانی می ايد. امد امد مار هيبت سهمناکی داشت. وقتی مار درچند صد متری حوضک ما نزديک می شد ما می دانستيم که او در راه است. ما با صدای خزيدن مارآشنا شده بوديم...ومارچون بسيار زيرک بود هميشه زمان امدن خودرا تغيير ميداد تا مگر ما را غافلگير کند.  وقتی مار می امد ما همه بقه ها خودرا پنهان ميکرديم، با انهم مارهيچ روزی نبود که دست خالی برگردد... مدتی با اين وضع گذشت. اما شبی ما بقه ها تصميم گرفتيم که به مار پيشنهاد کنيم که سهميه هرروزاورا يک بقه  خود ما بی انکه او خودش بيايد می فرستيم... مارهم از اين پيشنهاد خوش شد، چون رنجه امدن راه  ازسرش  کم ميشد.

پس از ان روز، ما خود ما يکی از بقه ها را به اساس قرعه  می فرستاديم. قرعه اصلا به نام يک فاميل بود وسپس مادرفاميل، مجبور بود يکی از بچه هايش را برای تسليم کردن به مار انتخاب کند، مشکلترين کار، زجر دهنده ترين کار...و مادر بچه اش را بايد تا درخانه مار، همراهی ميکرد. بناء ما هرروزی سوگوار بوديم، ما هرروزدر انتظار مادری می نشستيم که او پس از تسليمی بچه اش برميگشت...وما همه اورا در اغوش ميکشيديم وبرايش تسليت ميگفتيم. هرروزمادری بايد اين کاررا ميکرد. با وصف اين، همه خوش بوديم که انتظار امد امد مار را نمی کشيديم...

 

اما مدتی بعد، ماری ديگری در مزرعه پيدا شد...با او هم عين معامله را بستيم، چون چاره ديگر نداشتيم. بناء ازآن روز ببعد دومادر، بچه های شان را تا در خانه مارها همراهی ميکردند...وما ديگر انتظاردو مادر راپس از تسليمی بچه های شان به مار ها، ميکشيديم...دومادری که خود بايد بچه های شان را به کام مرگ می سپردند...»

 

بقه گک، خود رابه کاسهء اب نزديک کرد، جرعه يی از ان نوشيده ادامه داد:

« ما درين ماتم ها به سر ميبرديم که مار سوم در مزرعه پيدا شد...اما ما اينبارتصميم ديگری نسبت به قبل گرفتيم...»

موشی صدا زد: « غير ازفرستادن  بقه ديگربه مارديگرچه تصميمی ميتوانستيد بگيريد؟»

 موش پاسخ داد:« ما انديشيديم اگر همينگونه تعداد مارها هرروززياد شده بروند، پس چه خواهيم کرد...بناء فيصله کرديم که با مار ها بايدبجنگيم...»

بقه اجازه خواست برود، تا با غمهايش تنها بماند. موش ها با بقه خداخافظی کرده برای بقه، شب خوب وخواب خوب ارزوکردند.

 

 بقه گک، شب ديگر در محل قصه حاضر شد. موش ها همه اننظار بودند بشنوند که با مار سومی چه کردند. بقه گک ادامه داد:

ما اولادهای مان را نفرستاديم. ما بيرون حوضچه، همه صف کشيديم، ان مار اولی امد، ما جنگيديم، کشته های زيادی داديم، اما ماردست خالی برگشت. مار ديگر امد، بازهم کشته ها داديم واين مار دومی هم بخانه اش دست          خالی برگشت. مارسوم همچنان...وچندين روز همينگونه ادامه داديم...خلاصه اينکه نيم ما کشته شديم اما مار ها نميتوانستند دست پربر گردند… تا آندم که مار ها ديگرنيامدند...مارها ديگر توان جنگيدن با مارا نداشتند...وبعد ها ان اخرين روزی که ديگرماری نيامد به نام « روز ازادي» نام گذاشتيم.

موشی صدا زد « چه مدتی شما ان روزهای بد را با مار ها داشتيد؟ » بقه گک گفت: بعد ار سه ماه وسه روز ما از شر مار ها خلاص شديم...»

 

  بقه گک، همينگونه به موشها قصه ميکرد...واما شبی بقه گک از موشها تمنا کرد در طول تمامی هفته، يکروز اورا ازاد بگذارند. بقه گک ميخواست هر انچه دلش ميخواست بکند، اوميخواست ان « روز ازادي» که انها به ديگران قايل شده بودند اينجا برای خودش هم ميسر باشد.

... اما در يکی از روزهای  «ازادي» بقه گک، موش ها جلسه يی تشکيل دادند. انها بايد درمورد بقه گک تصميم ديگری ميگرفتند. تعداد زيادی از موش ها درمورد بقه گک حرف هايی داشتند. موشی که اورا دبير انتخاب کرده بودند، نظريات موشها راطورخلاصه چنين يادداشت کرد:

 

 1  بقه گک، هميشه از خوبی ها وروزهای خوبی که داشتند، منجمله حوض پرازاب، گلها، قهرمانی ها و... ياد ميکند وبدين ترتيب انهمه را به رخ ما ميکشد...بايد به او نشان داد که به رخ کشيدن چه است؟

2  اززمانی که بقه گک به قصه کردن شروع کرده، طفل های ما در خواب ميترسند...واواين کاررا قصدا انجام ميدهد.

3  بقه گک شايد دراينده خطربزرگی برای ما محسوب گردد.

4  بقه گک بايد مورد تعقيب جدی قرار داده شود.

5  بقه گک بايد بيرون انداخته شود...

6  به اين ترتيب بقه گک ميخواهد بگويد شما غير از سوراخها چه ديده ايد؟

...و...نظريات وپيشنهاد های فراوان ديگر.

بعد از رای پرسی، معلوم شد که همه با بسياری از نظريات موافق بودند اما نميدانستند با بقه گک چگونه برخوردی بکنند.

در ميان موش ها، موشی بود، بسيار فهميده، اوپيشنهاد کرد که من چاره يی سنجيده ام اگربا من همنوا باشيد کاری ميکنم که تمامی نگرانی ها برطرف خواهد شد... واين کار را من با دست های خود بقه انجام ميدهم...همه با اين پيشنهاد کف زدند...

ان موش فهميده نزد بقه گک رفته به او گفت من به تمامی موش ها قبولاندم که اگر بقه گک، مثل جولاگک ها روزانه چند ساعتی برای ما چيزی ببافد اورا ازهمه کار هامعاف خواهيم کرد...بقه گک نيز ازاين پيشنهاد خوش شد.

فردای ان عده يی از موش ها به بقه گک، شاخچه گک های نازک گل بته ها را اوردند وبرايش گفتند بايد از اين ها سبدکی بافته شود. سبدکی مقبول و محکم. ما ميدانيم که دست های توسبد های مقبولی خواهند بافت.

 

 پس از ان روز، بقه گک به سبد بافی اغاز کرد... وبقه گک خوش بود...بقه گک پس از چند روزاموخت که يک جولا چگونه ميتواند چيزی ببافد...اوزياد تمرين کرد وسر انجام  سبدی تهييه کرد. بقه گک سبد را به موش ها نشان داد. موش ها با ديدن سبدک، به بقه گک شادباش ها وتحسين ها گفتند وسپس ان موش فهميده به بقه گک گفت او ميتواند شبها دربين اين سبدک ارام بخوابد... وبقه گک پس از ان روز دربين سبدک خود بافته اش ميخوابيد. واما در عين زمان اوبايد خانه گکی می بافت، خانه گک بسيار مقبول، محکم، با کلکينچه گک های بسيار کوچک.

 

بقه گک چندين بارخانه گکی بافت اما هر بار از طرف ان موش فهميده  به دلايل مختلف رد ميشد... سر انجام ان موش گفت: « ما خانه گکی ميخواهيم که مشخصات يک زندان را داشته باشد. ما ميخواهيم يک پشک را اينجا زندانی کنيم. طوری که پشک مارا ديده بتواند اما از دستش چيزی ساخته نباشد. مابايد پشکی را ببينيم که در زندان  ما موشها به سرميبرد وما نيزبايد مثل شما بقه ها از خود افتخاراتی داشته باشيم وما ميخواهيم ازاين قهرمانی های ما نسل های بعد ما باسر فرازی ياد کنند... وخلاصه اينکه ما هم بايد در جايی حرفی برای گفتن داشته باشيم. اخرما به غيرازغار ها وسوراخها در زنده گی  چه ديده ايم... اولاد های مابايد از مابياموزند که چگونه ميتوان يک پشک رادرزندان گرفتار کرد ومقابلش رقصيد...»

 

بقه گک سرانجام، خانه گکی مطابق ميل موش ها اماده کرد. موش ها بار ديگر به بقه گک تحسين ها گفتند... برايش کف زدند... وبا قطع نواری که قيچی را به دست بقه گک داده بودند ازتکميل شدن زندانک استقبال کردند... وبعد به بقه گک گفتند:« ای بقه گک درين زندان داخل شو، ببينيم  يک زندانی چگونه معلوم ميشود...» بقه گک درزندانک  داخل شد. موش ها دروازه ان را از عقب محکم بستند وخطاب به بقه گک گفتند: « ديدن يک زندانی واقعا بسيار خوب معلوم ميشود. ما تا اندم که موشی را برای زندانی ساختن به چنگ می اوريم تو اين جا خواهی ماند... ما تا انزمان ترا پشک خطاب خواهيم کرد... ودر عوض، تو از همه کار ها معاف خوهی بود.»

 

... وشبها، موشها مقابل آن زندانک سرود « پشک در زندان موش ها...» را ميخواندند وميرقصيدند... وبقه گک  ازکلکينچه گک های زندانک به انها تماشا ميکرد...

 

 

 پايان

 

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول