© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا مولانازاده

 

 

 

 

گی دوموپاسان guy-de-maupassant در سال 1850 در نزديكی های شهر « دی اِپ » در شمال غرب فرانسه چشم به جهان گشود. باپايان يافتن تعليمات دوره ی ثانوی اش در شهر « رووان»، شامل دانشكده ی حقوق پاريس شد ؛ اما تحصيلاتش به اثر جنگ نا تمام ماند. بناءً خسته ونا اميد از جنگ و توهين شده از شكست درجنگ، در وزارت دريا نوردی شروع به كاركرد. با نوشتن نخستين رمانش به نام « كلوله ی دنبه » در سال 1880، مانند شهابی در محوطه ی ادبيات پا گذاشت و سخت درخشيد. پس ازچندی، ترك ماموريت دولتی كرده و همه ی اوقات خويش را كاملاً وقف كار نوشتن كرد. با خريداری يك كشتی بادباندار راه سفر درپيش گرفت و با آشنايی با همه ی اجتماعات و طبقات جامعه اش، آنها را در نوشته هايش گنجانيد.

او با واقعيت نگری و تيزهوشی خارق العاده، اوضاع و احوال اجتماعش را ميكاود و با روشی مشخص و دقيق و ارائه ی تصويرهايی زيبا آنرا به همه مينماياند. زراعت پيشه گان ايالت « نورماندي»، قمارخانه ها و شرابخانه های پاريس، زندگی مأمورين پايين رتبه، محيط زندگی كشتيبانان و دنيای سرگشتگی ها و ديوانگی های پاريس و پاريسيها و... درمجموع 6 رمان، 300 داستان كوتاه و در ديگر خاطره ها و سرگذشتهای سفری اش گرد آمده اند. اين نويسنده ی مشهور و نامدار در سن 43 سالگی در اثر بيماريهای شديد عصبی در سال 1893 زندگانی را پدرود گفت.

داستان كوتاه زيرين، نمونه يی ازنوشته های همين نويسنده ی نامدار فرانسويست.

 

 

نويسنده: گی دوموپاسان

ترجمه ی حميرا مولانازاده

 

 

 

گدای كثيف

 

 

 

 

با وجود معلوليت و بينوايی اش، روزگاران نسبتاً خوبی را سپری كرده بود. درست در سن 15 سالگی، موتری پا هايش را روی جاده ی « فارفيل»زير گرفته بود. از همين زمان به بعد، روی راهها و سركها، محوطه ی فارم ها و مزرعه ها با دو چوب زير بغل، جسم ناتوانش را به هرسوميكشيد و گدايی ميكرد. چوب های زير بغلش، شانه هايش را تا زير گوشها بالا آورده بود، آدم فكر ميكرد كه سرش در بين دو كوه بزرگ فرو رفته است.

 

سالها پيش، اين كودك را كشيش قريه ی « بی ات« در شب عيد قدسيان « تووسن» در چاله يی يافته بود و ازينرو نامش را « نيكولا تووسن » گذاشته بود. او را از راه دلسوزی و ترحم بزرگ كرده بودند، اما از تعليم و تربيه هيچ بهره يی نبرده بود. نانوای قريه گاهگاهی از روی مزاح و شوخی، برايش چند گيلاس مشروب ميداد، ( تا او را مورد تمسخر خود و ديگران قراردهد ). و بعد آواره و سرگردان برای گدايی ميبرامد. چون جز از درازكردن دست، پيشه ی ديگری را بلد نبود.

 

             در گذشته ها، خانمی ازخانواده های اشرافی، درميان مزرعه ی كوچك همجوارقصرش، لانه ی سگی را كه مملو از كاه بود ودر كنار مرغدانی قرارداشت برايش رها مينمود. نيكولا متيقن بود كه در روز های سرد و سخت زمستان، در آشپزخانه ی قصر يك پارچه نان خشك و يك گيلاس شراب سيب برايش ميسر خواهد شد. و همين خانم‏، از پنجره ی اتاقش يا از روی زينه ی قصرش چند سكه پول ناچيز برايش پرتاب ميكرد. از بخت بدش حالا اين خانم هم مرده بود.

 

در روستا های دَور و پيش برايش آن قدر خيرات نميدادند. چون مدتها بود كه ميشناختندش و از ديدنش خسته شده بودند. از چهل سال بدينسو او را ميديدند، كه از يك خانه به خانه ی ديگر، جسم بد ريخت و ژنده پوشش را، روی پاهای لنگش حمل ميكرد. اما با اينهمه نيكولا نميخواست كه ازانجا به روستا های ديگر برود ؛ زيرا جز از همين روستا های فقيرنشين و كوچك دور وبرش، كه پناهگاه زندگانی فلاكت زده اش بود، جای ديگری را بلد نبود. برای گدايی اش مرز تعيين كرده بود، و ازين مرز هرگز پا فراتر نمينهاد. هيچ نميدانست كه از پس آن درختهای بلندی كه دورنمای چشمانش را محدود ميكرد، آيا بازهم جهان ادامه خواهد داشت يا نه؟ هيچگاهی هم اين سؤال را از خود نپرسيده بود. دهقانانی كه او را در كنار پل و پلوان و مزرعه های خود هر روز ميديدند، و از ديدنش بيزار شده بودند، برسرش داد ميزدند و فرياد ميكشيدند: « چرا نميروی و گدايی ات را در روستاهای ديگرنميكنی كه هميشه همينجا مزاحم ما ميشوی؟ » نيكولا جوابشان را نميداد و ازانجا دور ميشد. ترس گنگ و مبهمی همه وجودش را فرا ميگرفت، ترسی نا محسوس، ترس آدم تهيدستی كه از هزار چيز بيم دارد: از چهره های نو و تازه، از دشنامها و نا سزاها، از نگاههای شك آلود آدمهای كه او را نميشناختند و بدتر از همه ترس از ژاندارمها، كه جوره جوره روی سركها و جاده ها راه پيمايی ميكردند واو را به طورغريزی، مجبور به پنهان شدن در ميان جويها و در پشت توده های سنگچل مينمودند. وقتی چشمش از دور به آنها ـ كه يونيفورمهای شان در زير آفتاب ميدرخشيد ـ ميافتاد، ناگهان تند و چابك مانند برق خود را به گوشه يی ميكشيد و پنهان ميكرد. چوبهايش را كنار ميانداخت و مانند كهنه ژنده يی فرش زمين شده، خود را به اندازه ی يك مشت دست جمع مينمود تا به كلی كوچك و نا مرئی شود، درست مانند خرگوشی كه ازترس شكارچی داخل لانه ی خود شود.

با آنكه هيچگاهی با ژاندارمها در گير نشده بود، مگر اين ترس در خونش جاری بود. گويا اين اين بيم و هراس و اين چستی و چابكی را از مادر و پدری كه اصلا آنها را نميشناخت، به ارث برده بود.

                         

            نه سقفی داشت، نه سرپناهی، نه اتاقی و نه كلبه يی. هر جا كه برايش ميسر ميشد همانجا ميخوابيد. هم در تابستان و هم در زمستان، خود را در زير سقف بزرگ طويله ها و انبار خانه ها، با مهارت خارق العاده يی ميلغزاند. وپيش ازان كه كسی از بودنش در آنجا بو ببرد، جا خالی ميكرد. در بعضی عمارات و ساختمانها، خاليگاهها و سوراخ هايی را بلد بود، كه ميتوانست پناهگاهی چند روزه برايش باشد.

 

            استفاده و كاربرد مداوم از چوب های زير بغلش، بازوانش را آنقدرتوانا ونيرومند ساخته بود، كه تنها به كمك بند های دستش خيز بر ميداشت و خود را در انبار خانه های كاه و علف جابجا ميكرد. گاهگاهی هم اگر آذوقه و خوراك كافی به دستش رسيده بود، ميتوانست تا 4 يا 5 روز متواتر را در همانجاها بگذراند. مانند حيوانات جنگلی، تنهای تنها، بدون شناخت با كسی يا دوست داشتن كسی ميزيست ؛ اما در ميان « انسانها! » ميزيست. او يگانه احساسی را كه درميان دهقانان آن منطقه برميانگيخت، احساس بی اعتنائی و توهين، آميخته با يك نوع خصومت بود. دهقانها لقب« زنگ » را برايش داده بودند ؛ زيرا درست مانند زنگ كليسا كه در ميان دو حامل خود تكان ميخورد، او هم در بين دو چوب خود درتكاپو بود.

 

از دو روز بدينسو چيزی نخورده بود. ديگر كسی برايش چيزی نميداد. از همه جا طرد شده بود. زنان دهقانان، هنگامی كه او را ميديدند، از دور سرش چيغ ميزدند: « برو، گم شو، هنوز سه روزام نميشه كه يك پارچه نان برت دادم. » نيكولا روی چوبهايش چرخی ميزد و رو به سوی خانه ی همسايه ی ديگر مينمود، كه درانجا هم با همان لحن و لهجه پذيرايی ميشد: « اِی تنبله خو كل سال آدم نان داده نميتانه.»

با اين همه، اين « تنبل» ضرورت به غذای روزمره داشت. چند روستا را گشته بود، نه در روستای « سنت هيلر» نه در « فارفيل» و نه در « بی اِت » توانسته بود پارچه نانی يا چيزی پيدا كند و يا سكه يی بدست آرد. يگانه اميدش حالا به روستای « توورنُول» بسته بود. اما بايد 4 كيلو متر راه را روی جاده يی بزرگ با چوب هايش راه ميرفت. از كشيدن مداوم جسمش و از فشار چوب های زير بغلش، با جيبهای خاليتر از شكمش، رمقی برايش باقی نمانده بود. مگر با وجود اين همه، راه همين روستا را درپيش گرفت.

 

ماه دسمبر بود. باد تند وسردی روی مزرعه ها ميوزيد و صفيرش در ميان شاخه های درختان راه ميكشيد. ابرها درفضای مكدر ميتاختند ؛ زيرا عجله داشتند اما معلوم نبود به كجا ميشتافتند. « نيكولا » با ناتوانی و زحمت خود را حركت ميداد، و فشار خود را روی پای خورد و خمير شده اش ـ كه با چند تكه ی كهنه و ژنده پوشيده شده بود ـ ميانداخت. گاهگاهی دركنار جويباری مينشست تا رفع خستگی كند. گرسنگی، روح گيچ و سرسامش را درمانده و بيچاره ساخته بود. تنها و تنها يك فكر در كله اش بود: « نان». مگر نميدانست چگونه وبه كدام وسيله آن را بدست آورد. سه ساعت كامل شده بود كه روی جاده خود را ميكشانيد. وقتی درختهای قريه را از دور ديد سرعتش را دو برابر كرد. اولين دهقانی را كه سر راه خود ديد و ازش خيرات خواست اينطور جوابش را داد: « باز آمدی؟ از دست تولچك بيكاره هيچ خلاصی نداريم؟ » « زنگ » راه خود را گرفت و ازانجا دورشد. از همه دروازه ها رانده شد. در همه جا با خشونت و زشتی با او برخورد كردند و با وجود حوصله و سرسختی اش هيچ كس نانی و يا سكه يی برايش نداد. پس ازان به سوی مزرعه ها روان شد. سرگردان و نالان، روی زمين های تر و باران خورده، خود را ميكشيد. آن قدر ناتوان و ضعيف شده بود كه حتی قدرت بالا كردن چوبهايش را هم نداشت. ازانجا هم رانده شد.

 

يكی ازان روز های سرد و غمگينی بود كه قلبها همه سنگ شده بودند، سرشت ها ملتهب و خشمگين بودند، و روانها تيره و مكدر. دست ها نه برای خيرات و نه برای هيچ نوع كمكی ديگر هرگز دراز نميشدند. وقتی نيكولا، همه خانه هايی را كه ميشناخت دور زد و چيزی بدست نياورد، رفت و خود را در كنار چاله يی انداخت، كه در درازای حويلی آقای « شيكه » قرار داشت. و همانطور كه مردم ميگفتند، با لغزاندن چوبهايش به زمين، خود را كنار كشيد و فرش زمين شد. چون از فرط گرسنگی توان حركت نداشت ؛ مدت زيادی بيحركت و بيحال، درجايش خشك ماند ؛ اما به اندازه ی كافی سرسخت بود، تا در بينوايی و فقر بی انتهايش هنوز هم پا فشاری كند و زنده بماند. منتظر چيزی بود، يك نوع انتظار مبهمی كه در وجود همه ی ما جا دارد. در كنج اين حويلی درميان زوزه های باد تند و شدت سردی انتظار ميكشيد. درانتظار كمك اسرار آميزی بود، كه همه ی ما روزی نه روزگاری، به آن اميد داشته ايم. كمكی از آسمانها يا از انسانها، بدون اين كه چگونگی و چرايی اش برايمان معلوم باشد.

 

چند مرغ سياهرنگ را ديد كه به اميد يافتن دانه در زمينی كه روزی دهنده ی همه ی ماست، ازانجا ميگذشتند. هر دفعه نولی در زمين ميزدند و دانه يی يا حشره يی را پيدا ميكردند و همينطور جستجوی ادامه دار اما قطعی خود را دنبال مينمودند. « زنگ » آنها را نگاه ميكرد، بی آنكه فكری در سر داشته باشد. بعد، نه در سرش، بلكه در شمكش، نه فكری، بلكه شوری و احساسی چنگ زد: « يكی از همی مرغكا بری بريان كدن، سر آتش مُرمُر، جان اس ». گمان اين كه ميرفت دست به دزدی بزند، خيالش را آزار نميداد.

 

سنگی را محكم به دست گرفت، و چون خيلی ماهر و چالاك بود، با پرتاب نمودن سنگ، مرغی را كه از نزديكش رد ميشد، جابجا كشت. حيوان با سر خون آلود به پهلو افتاد و بال هايش را تكان داد و مرغ های ديگر روی پا های لاغر شان فرار كردند. و« زنگ » با حركات شبيه به مرغ، چوب هايش را راست كرد تا برود و شكارش را جمع كند. همينكه نزديك مرغ شد، ضربه ی شديدی بر پشتش فرود آمد كه چوب هايش را ده قدم دورتر پرتاب نمود. آقای « شيكه » غضب آلود بالای دزد هجوم آورده و ديوانه وارخود را به جانش افگنده بود. او را زير ضربه های شديد مشت و لگد گرفت. درست مانند دهقانی كه جوالهای گندمش را به سرقت برده باشند. ضربه های مشت و لگد فراوان روی جسم ناتوان و معلولش ـ كه از دفاع خود عاجز بود ـ فرو ميريخت. باشندگان مزرعه های ديگر هم آمدند و جمع شدند و گدا را با لت و كوب از پا در آوردند. وقتی از زدن و كوبيدنش خسته شدند، لاشه ی بی رمقش را، درجريانی كه ميرفتند ژاندارمها را خبر كنند، در چوبخانه ی مزرعه زندانی كردند.

« زنگ » كه تقريبا از گرسنگی هلاك شده بود، نيمه جان و خون آلود، روی خاكهای چوبخانه، افتاده بود. شام شد، شب شد، و شب به صبح رسيد، اما « زنگ » هنوز هم چيزی نخورده بود و گرسنه بود. نزديكيهای چاشت ژاندارمها رسيدند و دَرب چوبخانه را با احتياط باز كردند ؛ زيرا فكر ميكردند كه گدا از خود مقاومت نشان خواهد داد. آقای « شيكه » برای ژاندارمها قضيه را طوری نشان داده بود كه گويا گدا به آقای « شيكه » حمله ور شده و او خود را با هزار زحمت از چنگش نجات داده بود. سر دسته ی ژاندارمها سرش صدا زد: « ايستاد شو!»، « زنگ » حتی نميتوانست كه خود را تكان بدهد. با وجود اين همه، كوشش كرد كه با اتكا به چوبهايش بايستد ؛ اما نتوانست. ژاندارمها فكر كردند كه گدا ميخواهد فريب و نيرنگی را به كاربرد و نيت بدی دارد. پس دو ژاندارم مسلح، از شانه هايش گرفتند و باقوت و فشاراو را مجبور به ايستادن روی چوبهايش كردند. باز هم همان ترس مبهم به سراغش آمد، ترس ذاتی ازين مردان تفنگدار. ترس طعمه يی كه روبروی شكار چی قرار گرفته باشد ويا ترس موشی كه دربرابر پشك ايستاده باشد. با تلاش فوق انسانی، بالاخره روی چوبهايش ايستاد، و سردسته ی ژاندارمها بازسرش داد زد: « هله، زود راه بيفت! » و « زنگ » فلاكت زده به راه افتاد. زنان با مشتهای بسته ی خود تهديدش ميكردند و مردان با ناسزا ها و دشنامهای تمسخرآميز بدرقه اش مينمودند. بالاخره از شر اين كثيف نجات يافته بودند.

 

« زنگ » همراه با دو نگهبانش دور شد. بازهم نا اميدانه ميكوشيد تا انرژيی را كه برای راه رفتن ضرورت داشت پيدا كند و خود را تا شام روی چوب هايش نگه دارد. آنچنان گيچ و منگ شده بود كه نميدانست چه بلايی بسرش فرود آمده است. از شدت ترس و وحشت نميتوانست اوضاع و احوال را به درستی درك كند. دهقانان برسر راهشان ميايستادند و نگاهش ميكردند، باز با خود ميگفتند: « دزد كثيف!»

 

حوالی شب بود، كه بالاخره در مركز ژاندارمری رسيدند. نيكولا تا اين نواحی هرگز نيامده بود و نميدانست چرا او را تا اين حوالی آورده اند و بعد سرنوشتش چه خواهد شد؟ همه ی اين چهره های جديد، خانه های نو، اين همه اتفاقات وحشتناك و سهمگين او را حيرت زده كرده بود. ساكت و مبهوت شده بود و هيچ چيزی نميگفت، چرا كه از عهده ی درك اين احوال بر نميامد. سالهای سال شده بود كه با كسی حرف نزده بود. استفاده از زبانش را برای حرف زدن از ياد برده بود. و افكارش هم خيلی گنگ و مبهم بودند تا در قالب كلمات و الفاظ جور بيايند.

در زندان « بوورگ » زندانی اش كردند. و ژاندارمها بدون آن كه فكركنند اين بدبخت ممكن است ضرورت به غذا داشته باشد، تا فردا صبح همان جا رهايش كردند.

نزديكيهای صبح، وقتی دوباره آمدند تا او را بازهم مورد بازجويی قراردهند، نعش بيجانش را روی زمين سرد يافتند.

 

گدا مرده بود.

چه عجب!

 

پايان

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول