© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طيبه سهيلا

 

 

 

طيبه سهيلا

دنمارک

 

 

 

از سايه های مرگ

 

 

 

 

يک روزصاف بهاريست.  باران همه جا را شسته. آسمان آبی، فضا روشن و دلانگيز است. برگهای سپيدار را باران شسته. سپيدار های بلند در دو طرف قد افراشته اند. ما در يک جمع ميخواهيم جايی برويم. در جاييکه ما کنار هم قدم بر ميداريم خيلی مدرن است. ما سه نفر تنها می شويم. اسحاق ننگيال کتابی در دست دارد. کتاب نو نيست. او کتاب را ورق می زند. صفحۀ اول را می گشايد. ميخواهد چيزی بنويسد. به طرفم نگاه می کند. خيلی شاد و سر حال است. من تازه آنوقت متوجه می شوم که بارانی بر تن دارد. بارانی بر تنش زيبا و برازنده است.

 

باز به طرفم مينگرد. لبخند بر لب دارد. همان لبخند کمرنگ هميشگی. ميپرسد: "به نام کی بنويسم؟" منظورش يکی از ما، من و بصير يقين است. من خاضعانه ميگويم:  "به نام هر کدام ما که باشد، من آنرا خوب نگهميدارم." او ميگويد: "چون از اين کتاب ديگر هيچ ندارم؛ آنرا به شما مينويسم."

 

من در نهادم احساس رضايت دارم. کتاب را ميگيرم. با قلم خود کار آبی نوشته شده: "اين کتاب را به طيبه سهيلا اهدأ می کنم که هر دو معلم و شاعريم. امضا: اسحاق ننگيال"

 

ازفضای باز به يک تالار ميرسيم. از در عبور می کنيم. در داخل تالار چهره های آشنا زياد است. مثل اينکه قرار است ما نمايشی را ببنيم. ازدحام نيست. ننگيال در قطار چارم جايی را برای نشستن انتخاب می کند. من هم ميخواهم همانجا بنشينم. ولی بعد منصرف شده، به قطار اول می روم. رويم را بر ميگردانم و از ننگيال دعوت می کنم، که اين جا مناسب تر است. اما او ميگويد که عجله دارد و بايد  برود. از جا بلند می شود. به يادم نيست، خداحافظ می گويد يا نه. من رفتنش را نمی بينم. در تالار يک تعداد آدمهای آشنا نشسته اند. در کنارم پسرم است و به طرفم لبخند می زند.

 

وقتی چشم گشودم نه آن فضای باز بود، نه آن کتاب قديمی، نه آن تالار و نه آن فضای نمايش. صبح صادق نماز بود. لحظاتی به فکر شدم. اوه! آنکه يگانه کتابش را به من سپرد، ننگيال بود. قلبم از غم فشرده شد. هنوز غم مرگ او تازه بود.  خواب را به ذهنم تکرار کردم، که مبادا فراموش کنم.

 

آه اين ننگيال و آن سپيدارها و آن فضای روشن و شسته از باران، آن کتاب و آن تالار نمايش! از جا برخاستم و به عنوان  نيکو ترين تعبير اين سطور را نوشتم: "سپاسگذارم ننگيال عزيز، از تو و از کتابت"

 

با خود حساب می کنم. شايد همين شب، شب چهلم رفتن ننگيال از تماشای نمايشی، به نام زندگی بود. بعد از نوشتن، دو رکعت نماز نفل ميخوانم. روحت شاد اسحاق ننگيال، از ياد و تحفه يادگارت سپاسگذارم.

 

ساعت چار صبح، ۹ جوزا  ١٣٧٧خورشيدی برابر با ٣٠ می ١۹۹٨

 

***

ساعتی قبل به داکتر سياه سنگ زنگ زدم و در مورد کتاب "برگ هايی از دامن باد" پرسيدم و نوشته های ديگر. او گفت: "باور کن، همين چند ثانيه پيش نامت را در جايی نوشتم." پرسيدم: "کجا؟" گفت: "در يادنامه برای سالروز وفات اسحاق ننگيال..." گفتم: "سالروز مرگ ننگيال..." و خاموش ماندم.

 

در مکثی طولانی به چند سال قبل بر گشتم. به هشت سال پيش از امروز. ياد آن مرگ غريبانه و آن سوگ مشترک همکاران دفتر بی بی سی در شهر پشاور در ذهنم  زنده شد. به ياد آن خواب پر رمز و معنا افتادم. از آن يادهای تلخ و آن خواب به داکتر سياه سنگ قصه کردم و گفتم: "اگر يادداشت آن خواب را پيدا کردم، به فردا خواهم فرستاد."

 

***

 

روح اسحاق ننگيال شاد. چه مرگ آسانی داشت. آنروز عصر، آخرين روز عمرش، چون ديروز به خاطرم است. مثل هميشه فروتن و کم حرف، احوالپرسی کرد و از دفتر ما بيرون بر آمد.  نشست نوبتی نويسندگان برنامۀ "خانه نو، زندگی نو" تازه تمام شده بود. دقايق آخر ساعات کار رسمی بود. تعدادی رفتند و شماری هم ماندند.

 

و فردا... فردا همۀ کارمندان دفتر بی بی سی رادر شهر پشاور، حادثۀ شومی غافلگير کرده بود. کسانی ميدانستند و کسانی هم نمی دانستند که اين حادثۀ شوم چگونه رخ داده است. در نگاه همه همکاران پر سشی لبريز از وحشت و حسرت سنگينی می کرد. سکوت تلخی  بر فضای دفتر دامن گسترده بود. روز سختی بود. سنگينی غم را می شد در نگاه، چهره و حرکات همکاران ديد و حس کرد. همه برای هم تسلی می دادند.

 

يادش بخير، شيرازالدين صديقی، "آن دوست خوب روز های بد"، مثل هميشه ميخواست فضای دفتر به گونۀ تحمل پذير باشد. اما کار مشکلی بود. جسد ننگيال هميشه مسافر به زادگاهش در لغمان انتقال داده شد. تعدادی از همکاران دفتر برای مراسم  خاکسپاری همراه تابوت راهی لغمان شدند.

 

 چند روز گذشت. مراسم معمول سپری شد. همکاران بر گشتند. اما سکوت سنگين اين غم بزرگ هنوز در دفتر حاکم بود. مرگ غريبانۀ اسحاق ننگيال، شکوه عارفانۀ داشت. همکاران برای تسلی خاطر مراسم ختم گرفتند. ياد کاتب پاڅون بخير، نزدم آمد و گفت: "خداوند ننگيال را مغفرت کند. مرگش بر همه تاثير گذاشته. خوب است به رسم وطن در دفتر حلوا پخته کنيم، ولی کسی نيست که اين کار را بکند."

 

آنروز من و نورهاشم (آن رييس غير رسمی دفتر پشاور) در آشپزخانۀ دفتر حلوا پختيم. مثل رسم وطن، نان خاصه خريديم. نان ها رانصف کرديم. حلوا را در بين نان ها مانديم. توته های نان را دولا کرديم و در پتنوس چيديم. روی آن دستمال سفيد هموار کرديم و به نام خدا بيرون کشيديم.

 

چند روز بعد گردانندگان مرکز فرهنگی عرفان در پشاور برای اسحاق ننگيال مراسم ياد بود گرفتند. آنروز تعداد  زيادی از شاعران و نويسندگان افغانستان مقيم در پشاور، در آن محفل دعوت شده بودند.

 

ياد دست اندر کاران کانون عرفان بخير، خوب سازماندهی کرده بودند. برنامۀ سنگينی بود. آنروز شماری از دوستان ننگيال و شاعران و نويسنگانی که از نزديک با شعر و احساس ننگيال آشنايی داشتند، درسوگ  او شعر خواندند، پيرامون زندگی وشخصيت ادبی او صحبت کردند و يادش را گرامی داشتند. به ياد دارم، آنروز من موضوع اشعار چاپ نشدۀ ننگيال را طرح کردم. همه دوستان استقبال کردند. ياد پلوشه جان بخير، ما در يک گروپ سه نفری به جمع آوری پول پرداختيم و در مدت کوتاهی دوستان نزديک ننگيال کار جمع آوری و چاپ کتاب او را سازماندهی کردند.

 

***

 

ازين يادها و آن خواب هشت سال می گذرد. اما بی شبهه خيلی از دوستان و همکاران دفتر بی بی سی در پشاور، آنروز ها را چون ديروز به خاطر دارند. چرا؟ شايد، بخاطر حس غريبی که درين حادثۀ تکاندهنده بود. شايد بخاطر خوبيهای خود اين شاعر و يا شايد بخاطر خيلی چيزهای ديگر.

 

و من در حاشيه اين اندوه، همواره حس مشترک همدلی و همدردی را بخاطر  می آورم. و آن جمعی را که در آن روزگار، برای هم تکيه گاه بزرگ عاطفی بودند، تا در روزهای  بد تکيه بر کوه باور همديگر داشته باشند و پشت شان از خنجر روزگار به خود نلرزد.

 

روح اسحاق ننگيال، او که خود هستی اش بهترين سرودۀ زندگی او بود، شاد باد و ياد آن جمع ياران هميشه گرامی.

 

 

٣٠ اپريل ٢٠٠٦

 

 

 

 

 

 

 


 

اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول