© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان

 

اکـــــرم عثمان

 سويدن

 

 

 

 

 

يک داستان کوتاه

 

 

 

دختر کـُکوگل

 

 

 

 

خوب به ياد ندارم که کی  و چگونه با دختر ککوگل آشنا شدم. حد فاصل بامهای ما ديوارکی به کوتاهی قد های ما ـ چند بلست ـ بود اما برای ما به حدی دشوارگذار و ترسناک مينمود که گفتی با «برج بابل» يا «سد اسکندر» مقابل هستيم.

بعضاً دلم ميخواست که شيطان را لاحول بگويم و با يک جست از آن مانع دلهره آور بگذرم و با دختر ککوگل از نزديک همبازی شوم ولی تا به ديوار نزديک ميشدم چشم هايم سياهی ميرفتند و پاهايم به لرزه می افتادند.

در آن سالها «تخت بامها» يگانه پناگاههای امنی بودند که زنهای کوچهء ما با فراغ خاطر بر آنها می برآمدند و بی ترس از قهر و عتاب مرد های پيشانی ترش شان، کوفت دل شانرا می کشيدند. اغلب گفت و شنود زنهای همسايهء ما در مذمت از شوهران شان شروع ميشد ليکن گاهی اتفاق می افتاد که اختلاط های شان به جا های باريک می کشيد. بی پرو يکديگر را تلک و ترازو ميکردند و گور مرده های هفت پشت شانرا برباد ميدادند. گاهی اين دعوا ها دو سه روز دوام ميکرد و شامگاه هنگام متارکهء مؤقت، برسم ديرين تغاره ها را چپه ميگذاشتند و فردا همينکه مصاف را از سر ميگرفتند تغاره ها را راسته ميکردند و معنايش از سرگيری نزاع باقيمانده بود.

از آن ميان، عادت زن جوان و تکيده ای از ديگران فرق ميکرد. او با احدی زبان بزبان نميشد و حتی سلام ـ عليک نميکرد. هميشه وقتيکه به تخت بام می آمد کنج خلوتی را انتخاب ميکرد و پشت استخوانی و قبرغه های برآمده اش را به گرمای آفتاب می سپرد و در خود فرو ميرفت. باری متوجه شدم که شانه هايش آهسته آهسته تکان ميخورند. گمان بردم بيمار است و تب لرزه می لرزاندش.

روزی دريافتم که دور از چشم ديگران گريه می کند و مايل نيست که کسی ببيندش.

دلم به حاش سوخت. قد بلندک کردم و از پشت ديوارک سنجی پرسيدمش: خاله، خاله جان! کی زديت؟ چرا گريه ميکنی؟

سرش را بلند کرد و با حيرت آميخته با نگرانی بطرفم ديد. بعد از درنگی کوتاه به گلوی گرفته جوابم داد: جان خاله، گريه نميکدم، غم سبزه های لب بامه ميخوردم.

حيرتم دوبرابر شد. چشمم به هرزه گياه هايی افتاد که دم چشمش روئيده بودند. با مهربانی ادامه داد: امسال، بهار بی باران آمده، اگه حلق سبزه های لب بامه تر نکنم می ترسم مثل خودم زرد و زار شون.

براستی به نارون خزان رسيده ای ميماند که در حال خشکيدن بود. دلسوزانه و صميمانه گفتمش: خاله تو خودت مثل چوب خشک استی. اگه بمری گريهء توره کی ميکنه؟

با پوزخند جواب داد: ابر ها.

گفتم: خاله جان خوده بازی نتی. هر کس بايد بفکر خودش باشه، ميگن که ابرا کور و کر استن، غم هيچکسه ندارن.

از لجاجتم به تنگ آمد و رويش را دور داد. فهميدم که اغفالم ميکند. هوشيارتر از آن بودم که فريب بخورم. کنجکاو شده بودم و دلم برای پر و جوی بيشتر، مخ مخ ميکرد. باز پرسيدم: خاله جان مره بازی نتی. باران همی ديشو شرشر می باريد، مه خودم صدايشه می شنيدم. ابرا نه غم توره دارن و نه غم سبزای لب بامه.

ديد که به آسانی رهايش نميکنم. به خاطر رفع شر از خودم پرسيد: تو چی فکر ميکنی که زنها چرا گريه می کنن؟

کودکانه جواب دادم: وقتيکه ببو يا بابيشان بُمُره.

گفت: دانته به خير واکو. شکر خدا، هردوی شان زنده استند.

ادامه دادم: ده وخت مرگ خوار يا بيادر شان.

گفت: خدا نکنه اونام تندرست استند.

احمقانه گفتم: خی وختيکه ديوانه ميشن.

گفت: نی جان خاله، اگه از خود بگويم، دلم مرده. خوب فاميدی؟ مه فقط بری دلم گريه می کنم.

حيرت کردم. تا آن وقت در بارهء دلمردگی چيزی نشنيده بودم. خواستم بروم پائين و ماجرا را برای مادرم تعريف کنم. اما منصرف شدم چه ميدانستم که او چنانکه بايد مرا درنخواهد يافت. لاجرم آسانتر ديدم که راز زن همسايه را نزد دختر ککوگل افشا کنم. بعد از مدت ها يک دو سه گفتم و با يک جست از مرز خانه های ما  که مانند سد سکندر دشوارگذار مينمود پريدم و خود را به او رساندم.

در آن دقايق دختر ککوگل گدی گک هايش را بر تشکچه ای کوچک خوابانده بود و مادروار بر پشت شان تپ تپ ميزد.

تا مرا ديد انگشت اشاره اش را بر لبهايش چسپاند و کشدار و  آمرانه « اِشت! » گفت. فهميدم که کار خلافی کرده ام و با آن جست بی هنگام خواب گدی هايش را پرانده ام.

مثل يک مهمان ناخوانده شرمسار و رنگ پريده ميخکوب ماندم. عاقلانه مرا دريافت و با اشاره دعوتم کرد که پهلويش بنشينم. نفسم سوخته بود و دلم دگ دگ ميزد. دختر ککوگل آهسته پرسيد: چرا ميلرزی. ترسيدی؟

ار رعشه ای که بر پاهايم دويده بود شرميدم. جواب دادم ميترسم که بابه جانت بيايه  و مره بزنه.

گفت: بابه جانم سر کار اس و تا شام نمی آيه.

گفتم: نشه که مادرجانت بيايه و مره زير مشت و لغت (لگد) بگيره.

گفت: مادرم کسی ره نميزنه.

کمی آرام گرفتم و گفتم: ميگن نامت دختر ککوگل اس. راست ميگن؟

گفت: نی ککوگل نام مادرم اس. نام مه ملو ست. ملو جان! فاميدی؟

دو سه بار با خود ملو ملو جان گفتم و نامش را تکرار کردم.

هوشمندانه گفت: شاباش درست گفتی ـ ملوجان.

آنروز تا ديگر قضا با هم بازی کرديم. ديگر ترسکم به کلی پريده بود. دل بالا با هم بازی ميکرديم، می خنديديم و گپ می زديم. گفتی از سالها يکديگر را می شناسيم.

ککوگل مادر ملو، مهمترين زن کوچهء ما بود. کوچگی ها خانهء شانرا بنام خانهء ککوگل می شناختند. نامهای چون «دختر ککوگل»، «شوهر ککوگل»، «نوکر ککوگل»، «ناظر ککوگل»، «آشپز ککوگل» و ... نسبت هايی بودند که به آن آرگاه و بارگاه ميدادند.

پسانتر دريافتم که برخی حتی کوچهء ما را بنام «کوچهء ککوگل» می شناسند.

در آن سالهای صعب و سياه که از بام و در، بر سر زنها نکبت و نحوست می باريد و هر مرد، در خانه اش برده داری ميکرد به ندرت شيرزنی پنجره های قفس را می شکست و به آزادی و شهرت و نان و نوا می رسيد.

در تمام کابل فقط سه چهار تا مسجد، کوچه و سرای بنجاره بنام زنها مسما بودند. از قبيل «مسجد شاببو جان»، «کوچهء مادر وزير»، «سرای مادر قمری» و «خانهء بی بی رادو جان». اما ککوگل جای خودش را داشت. او حلال دشواری، مشکل کشا، محرم راز و ميانجی عامل و منصفی بود که کدورت های ديرينه را بين سياه سر ها حل و فصل ميکرد.

باری من و ملو مشغول بازی بوديم که ککوگل را بی صدا در چند قدمی ما بر سر بام يافتيم. تا چشمم به او افتاد سراپا مات و مبهوت شدم. سرافگنده و ترسيده سلام کردم. ککوگل با وقار و آرام «وعليک» گفت و پرسيد: تو بچی ببو جان استی؟

جواب دادم: بلی.

گفت: مادرت از طرف مه سلام بگو!

سپس با تمکين و صلابت ما را ترک کرد. با همان طرز رفتار و صحبت کوتاه، دريافتم که ککوگل از ديگر زنها فرق دارد. وقتی که سلامش را به مادرم رساندم گفت: بچيم اگه ککوگل مرد ميبود يک پايهء پادشائی ميبود.

از آن گاه به بعد من و ملو با فراغ خاطر بيشتری باهم بازی ميکرديم و ميتوان گفت که اندکی باهم جوش خورده بوديم. هنگام ماندگی وقتی که خوب از جست و خيز خسته ميشديم در کنج بام دم می گرفتيم و بعضاً پيتو می کرديم. در آن لحظه ها، ملو افسانه های «بابه خارکش»، «دختر پاچا و بچهء وزير»، «علی بابا و چهل دزد» را که از ککوگلش ياد گرفته بود با شاخ و برگ و رنگ و روغن برايم حکايه ميکرد و از زبان شرين و صافش درميافتم که درين دنيای عجايب و غرايب  و رنگارنگ از ما بهترانی! چون ارواح ها، فرشته ها، پری ها، شيطان ها، جن ها، و ديو ها نيز وجود دارند که در گرد و نواح ما زندگی می کنند. اگر پای خود را کج بگذاريم، شيطان در درون دل و زير پوست ما خانه ميکند و ما را ترغيب می کند که دروغ بگوئيم، دزدی کنيم و مردم را بيازاريم و اما اگر راه راست را انتخاب کنيم فرشته های کمک ما می آيند و راه بهشت را نشان مان ميدهند.

از ملو می پرسيدم: ای گپاره کی يادت داده؟

با تبختر جواب ميداد: ککوگلم، ککوگل جانم! و آن وقت دلش باغ باغ ميشد.

بدين منوال آن قصه ها و روايت ها در گوش و هوش ودل و دماغم رخته ميکردند و مجذوب آن قصه گوی کوچک، شرين زبان و بسيار زيبا می شدم.

زير تأثير آن دنيا های شگفت انگيز رفته رفته به اصطلاح خيالاتی شدم. می پنداشتم شاهد دنيای غير عادی هستم، دنيايی که پوست انداخته، جامه بدل کرده و بيش از پيش شفاف و ديدنی شده است.

در آن فرصتها وقتی که به بالا نظر ميکردم، ابر ها در نقش ها و ادا های موجودات زنده ميافتم. گاهی آنها را گله هايی از گوسفندان سفيد در حال چرا ميافتم، گاهی قافله هايی از فيل های مست که اوايل بهار با غرش ها  و غوغو های شان جنگل ها را به فرق سوار ميکنند و گاهی کاروانی از مردان شاد که در هودجی از حرير رنگارنگ زيبا عروسی را به حجله ميبرند.

بوس و کنار، آمد و شد و استحالهء آنها در همديگر ميرساندند که آنها معنای زندگی و عشق و عاشقی را می فهمند. آرزو می بردم که کاش من و ملو هم چون ابر ها جسم و جان يکديگر ميبوديم و در بارگاه ستاره ها خرگاه می آراستيم.

در يکی از آن افسانه ها آمده بود که «سليمان نبی»، بر انس و جن و ديو پری و مور و ملخ فرمان ميراند و بيشتر روز ها و شبها را در طبقات هفتگانهء آسمان ميگذراند.

ديو های کوه پيکر تخت مرصع و جواهرنشانش را بر شانه های استبر شان بر هوا ميبرند و طاوس های خوشرنگ و سيمرغ های خوشخرام بال به بال همديگر بر تخت سايه می افگنند تا گرما و سرما آن فرمانروای انس و جن را نيازارد.

حوران بهشتی در سينی های سيمين و زرين، دم دست سليمان «انتحور» می گذارند و غلمان خوشرو و خوشپوش سفرهء آن پيامبر صاحبقران را با خورد و نوش و شير وشربت می آرايد.

من پا به پای آن افسانه های جادويی از زمين کنده ميشدم و به جمع همسفران سليمان می پيوستم اما بر آن تخت مطلا، ملوی قصه گو را ميافتم که با لب خندان سرگرم بيان حکايه هائيست که از ککوگلش ياد گرفته بود.

 

يکروز خبر آمد که همسايهء ما از «شوربازار» به «کوچهء مرغها» می کوچد. روز وداع باران دانه دانه می باريد و زنی مسلول و لاغر کماکان بخاطر دل نامرادش عزا گرفته بود و های های ميگريست. طاقت ديدن ملو را نداشتم. او هم ظاهراً يا واقعاً غمگين معلوم ميشد. در لحظهء جدايی برايم گفت: خبر داری که ما از اينجه کوچ ميکنيم؟

پرسيدم: به کجا؟

جواب داد: خوب خبر ندارم، ميگن به شارِ نو ـ کوچهء مرغا.

پرسيدم: اونجه کجاس؟

جواب داد: ميگن که از اينجه بسيار دور اس.

پرسيدم: به اندازهء کوهء قاف!؟

فهميد که به قصه هايش اشاره ميکنم. با لبخند گفت: نی نزديکتر، غصه نکو!

سپس طنين تپ تپ پايش به گوشم نشست که زينه ها را به  آخر ميرساند و دورتر ميرفت. ديگر گلويم پُر شده بود و توان ايستادن نداشتم. چون زن همسايه به کنج بام پناه بردم و شروع کردم به گريستن. دلم مرده بود.

ديگر من ماندم و يک تنهايی تلخ و جانسوز. دوازده سيزده سال ديگر هم در همان کوچه و خانه مانديم تا اينکه خانوادهء ما نيز به تقليد از دو سه همسايهء بلندپرواز ما، دل از آن کوچه کندند و به هوای رفتن به شهرنو خانه ها را با تمام تخت بامهايش فروختند و بار و بنه را به خانهء نوی بردند که در آن نه از بام خبری بود و نه از بامبُتی.

اتفاقاً راه رفت و آمدم به مکتب و خانه، از کوچهء مرغها ميگذشت ـ کوچهء ناشناخته و مزدحمی که شايد سالها قبل دختر کوکوگل مقيمش شده باشد.

عبور و مرور از آن کوچه، باز ياد مليحه را در من زنده ميکرد ـ ياد کسی را که گمان ميبردم آسمان و زمين و سنگ و چوب آن گذرگاه با نام او گره خورده اند.

چشمم همواره به دروازه های خرد و کلان آن کوچه بود تا مگر باب بستهء اقبال من باز شود و در آستانهء يکی از آن در ها دختر ککوگل بشکفد.

از مدخل تا مخرج آن جاده، قطاری از عقيقه فروشی ها، زرگری ها، قالين فروشی ها قرار داشتند ولی اينجا و آنجا دکانک هايی برای فروش ماکيان و خروس و ديگر پرنده های زينتی و خوردنی نيز موجود بودند که عمدتاً کار شان سربريدن و پوست کندن مرغها بود. دلم خيلی به حال بيچاره پرنده ها ميسوخت مخصوصاً وقتيکه ميديدم با اشارهء يک مشتری، مرغفروش در يک آن، مرغکی را جدا ميکرد و خونچکان و نيمه جان در خريطه ای پلاستيکی می انداختش و سر خريطه را گره ميزد.

همچنين ناظر تمام دختر های سبزه و گندمی رنگ بودم تا مگر يکی از آنها مرا بشناسد و بگويد که: "فراموشت نکرده ام!" اما همينکه به ياد می آوردم از آن سالها بيش و کم سيزده سال ميگذرد دلم فروميريخت، چه برای بی رنگ کردن و زدودن هر خاطره ای آن همه ليل و نهار بيش از حد کافی مينمود. آن وقت بر دل شوريده ام می خنديدم و يأسی استخوانسوز جسم و جانم را می خست.

روزی راهی پياده رو همان کوچه بودم که صدای دکاندار شوخ چشم و بيباک به گوشم نشست که بی پروا ميخواند: دختر گل گندم گل گندم، دختر مال مردم مال مردم! جوانی کجايی که يادت بخير!؟

سمت صدا را دنبال کردم و نگاهم به نميرخ صورت دختری افتاد که با اندک تفاوت عين دختر ککوگل بود. چشم به چشم شديم و از رم نگاهش دريافتم که او همان کسيست که يک عمر در جستجويش بودم. دلم به دک دک افتاد و هوش از سرم کوچ کرد. تا ميخواستم سلام کنم، چون کان نمک و کوه وقار رو برگرداند و داخل دروازه ای شد که بی شباهت به دروازهء قلعه نبود.

اين نخستين گام برای بازيافت همبازی سالهای کودکی ام بود. حلقه و زنجير گران بر سينهء دروازه سنگينی ميکرد و پله هايش سراسر پوشيده از آهن آبديده بود. بند و بازوی چوکاتش به حدی کلفت و هيبتناک بود که گفتی مدخل شهر ممنوع الورود است و بی اذن رخصتِ پادشاه شهر، نميتوان داخلش شد.

هردم شهيد پشت در، باقی ماندم تا اينکه پينه دوزی که دکانش مقابل آن دروازه قرار داشت صدايم زد: آغه بچه خانهء کی ره ميپالی که مه نشانت بتم؟

خوشحال شدم و نزديکش رفتم. سوالش را تکرار کرد. جواب دادم: پدر، خدا خيرت بِته، مه نابلد ای کوچه استم. چند روز است که تا و بالا ميرم مگم کسی خانی محمود خانه نشانم نميته.

اشاره به دروازهء روبرو گفت: خودش اس، همو دروازی کلان است. خدا محمود خانه خراب نکنه که مرد آدم است. مگم هنوز نامده، سرِ کار است.

تشکر کردم و گفتم: خی امشو به ديدنش ميآيم.

سپس با آن پينه دوز رفيق شدم و به بهانه های مختلف از جمله رنگ کردن بوت هايم و دم گرفتن بر درازچوکی دم بساطش که برای مشتری ها گذاشته بود می نشستم و به قصه هايش گوش ميدادم. او با استادی تمام کفش های از کارافتاده را با درفش و بُرنده و تارِ پُخته پينه ميکرد و بعد از آن با دقت کامل، رنگ شان ميکرد. و پس از بُرس کردن و جلا زدن، چنان می درخشيدند که انگار همان لحظه از فابريکه به بازار آمده اند.

روزی دورانداخته و به سبيل مزاح گفتمش: استاد قسمی که می بينم ای نخ و سوزن تو معجزه می کنند. آيا ميتانی دل های ريش ريش و پاره پاره ره هم پينه کنی؟

زيرکانه خنديد و گفت: به زور خدا، ان شأالله و تعالی.

سپس با کنجکاوی به چشم هايم نظر انداخت و گفت: او بچه نشه که دل بای شده باشی؟

جواب دادم: اگه راست بگويم، نو دل بای نشديم، سالهاست که دل از دلخانيم کوچ کده.

گفت: يک اندازه بوی برده بودم.

پرسيدم: چطور؟

جواب داد: مه سر خوده ده آسيا سفيد نکديم. از همو روز ای اول آشنايی ميديدم که کتی چشمايت دروازی محمود خانه ميخوردی ولی هوشت باشه که نوکر های خطرناک دارن، ميترسم سرت بفامند و کله و کاپوسته يکی کنند.

سپس صلاح ديدم که داستان آشنايی خود را با دختر ککوگل از «الف» تا «ی» برايش قصه کنم و گپی را که يک عمر در دلم غوره مانده بود بيرون بريزم.

پينه دوز گفت: بچه جان، آدم اوه ديده موزه ره از پای خود ميکشه! خدا خيرته پيش کنه. مگم نترس، شاعر گفته که دل شير نداری سفر عشق نکو!

روزی سرگرم گفت و شنود با پينه دوز بودم که مزدور دختری از خانهء محمود خان برامد و يک جوره کفش نسبتاً جديد را به پينه دوز سپرد که رنگش کند.

بوت نه کهنه بود و نه بيرنگ، پينه دوز کفش ها را ته و بالا کرد و گفت: حتماً دختر محمودخان فاميده که شاگردم بهتر از مه بوتهايشه رنگ ميکنه.

اين بار اول بود که کفش ديگری را رنگ ميکردم. دستهايم مثل آدم های برق گرفته ميلرزيدند و نميدانستم که آن کار کوچک را چگونه و از کجا سر کنم. استاد برس سياهی را بدستم داد تا پيش از هر کاری بوت ها را برس کنم. شاگردانه و سرشار از شوق و شادی آن کار را انجام دادم، سپس چوبکی مسطع را در شيشهء رنگ سياه فرو برد و مقداری رنگ از آن بيرون کشيد. چوبک آغشته با رنگ را به دستم داد و با زبان نگاه دستورم داد که مابقی کار را خود انجام بدهم. با ترس و لرز آن کار را نيز انجام دادم. آخرامر آن کفش ها را برس و صافه زدم و به دست دخترک دادم.

مزدوردختر بوت ها را تحويل گرفت و دوان دوان داخل خانه شد.

در فرصتيکه مشغول کار بودم ناخودآگاه آن بيت معروف از زبانم جاری شد:

استاد کفش دوزی روزی بُرنده را گفت

اين کفش دلبر ماست بايد نکو بريدن...

استاد پينه دوز پرسيد: چه غُم غُم ميکدی، نشه که هذيانی شده باشی؟

جواب دادم: خدا پرده کنه، مه هم از عاقبت کار ميترسم.

ديگر، شب و روز، در سفر و حضر چون سايه ای دنبال مليحه بودم.

مشاهدهء کفش های جلادار و براقش ذوق تمتع از زندگی را در دلم بيدار ميکردند. آن رنگ و رخش دلنواز نخستين نشانه های دستهای آرزومندم بر پاپوشهای نرم او بود.

همين مقدار کاميابی سرمستم ميکرد و نويدم ميداد که شتاب به خرچ دهم.

سرانجام پس از اينکه عصايم سوزن و کفشهايم پوست سير شدند به قاف و قلهء دنيا رسيدم و از دخترککوگل خواستگاری کردم.

اول بر من سخت گرفتند. خواستگار های فراوانش با چسپاندن صد ها عيب شرعی و ناشرعی راه مرا می بريدند و ملامتسارم ميکردند. از ده ها آدم موافق و ناموافق فقط پدر دختر ناديده، طرفدارم شده بود. دورادور می شنيدم که گفته است: بچه عسکری کرده و درسهايش را به آخر رسانده است؛ دختر دم بخت را درس و تعليم خوشبخت ميکند نه زر و زيور.

همچنين در گوشش چکانده بودند: خواستگار دخترت زبانباز و ياوه گوست، گاهی حکومت و کلانها را هم بد و بيراه ميگويد.

او جواب داده بود: حرف بدی نگفته است. اين همه وزير و وکيل هيچکاره، سزاوار نفرين و لعنت هستند. اگر آنها آدم های خوب می بودند مملکت پس نمی ماند.

برايش گفته بودند: پس در اين صورت از عاقبت کار دخترت نمی ترسی؟ بی ترديد آن جوان خونگرم گلی به آب خواهد داد.

مصمم و جدی جواب داده بود: هرگز هيچ وقت.

خروسی که بی تيغ خوانخوار مرد

به دور افگنيدش که مردار مرد

سرانجام آستين کهنه! بَرندهء مسابقه شد. از جمع آن همه آدم خرپول، بالاخره دختر ککوگل را به يک بی پول دادند، به بی پولی که در آسمان ستاره و در زمين بوريا نداشت.

زن و شوهر شديم. صد ها حادثهء گوارا و ناگوار را پشت سر گذاشتيم. روز های سياهی را سپری کرديم که از آسمان آتش و آفت می باريد. گردش روزگار، سر چندين پادشاه و نيمه پادشاه را زير بال شان کرد. آدمهای وحشی و نيمه وحشی، چه مسلمان و چه نامسلمان شهر را تيرباران کردند. چند تا از گلوله ها به من اصابت کرد. همسرم در اوج رگبار خود را بر بالينم رساند تا خطر مرگ را با شوهرش قسمت کند و نگذارد که تنها بميرد.

اين، يک فداکاری نمونه و غيرقابل تقليد بود. ابنای زمانه همسران شانرا تا لب گور بدرقه ميکردند اما همسر من جلوتر آمد و از خطرکردن نترسيد.

در ر وز های نامزدی برايش گفته بودم، تو نازپرورده هستی و گرم و سرد دنيا را نديده ای. بايد برای روز مبادا آماده شوی. خميرکردن، نان پختن، لباس شستن و جاروکردن را ياد بگيری. بايد دود های تلخ تنور، پيازبريان و زغال سنگ را تجربه کنی.

گفت: بخاطر تو و اولادهايم از تنفس دود دوزخ نيز روگردان نيستم. اکنون ما هردو به گذشته تعلق داريم. وقتيکه به قفا نظر ميکنيم درميابيم که سپردن آن راه دراز چه شرين و چه دشوار بود.

ديگر سالهاست که برف پيری بر سر ما باريدن گرفته و در سراشيب عمر بازو به بازو و آرام آرام راهی جهان های ديگری هستيم.

برای ما زندگی ادامه دارد. بعد از مرگ نيز اين چراغ نمی ميرد. بعد از ما فرزندان ما؛ ميوند، آرزو و اميد و بعد از آنها چوچه ها، نوه ها و نبيره های شان قافلهء عمر را دنبال خواهند کرد.

زندگی جوی روان است و روان خواهد بود

اين می کهنه جوان است و جوان خواهد بود

 

مارچ 2006

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول