© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

 

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

سويدن

 

 

 

 

در اين جا هر چی زندان است

و از قفس تا قاف

 

سروده های ارزشمند فاروق فارانی

 

 

 

 

سال 1341 شمسی بود. تازه مرا هم در راديو کابل راه داده بودند. مضامين تربيتی، شعر و داستان ميخواندم و با آدمهای جالبی چون عبدالرحمن بينا، سرور رنا، نعيم شايان و محمود فارانی رابطه برقرار کردم. آنها همه مردان جالبی بودند و در رشته و حرفه ای شان زبانزد عام و خاص بودند.

محمود فارانی شاعری ميکرد و شعر هايش را برای پخش به برنامه ای ادبيی به نام رنگارنگ می سپرد. آن برنامه پنجشنبه شبها نشر ميشد و دوستداران فراوانی داشت.

 

چند روز پيش از بين کاغذ های ديرمانده و پلاسيده ام به بازيافت ورقپاره ای توفيق يافتم که از فرط کهنگی به مشکل خوانده ميشد. چشمم به «تاج الماس» محمود فارانی افتاد که بر تارک شعر معاصر ما گذاشته بود.

از آن تاريخ تا امروز 44 سال ميگذرد. آن شعر زيبا را چندين بار به مناسبت های مختلف خواندم و لذت فراوان بردم.

 

يکسال بعدتر داود فارانی و رفيق يحيايی آمدند که هردو جوانهای بسيار با استعدادی بودند و داستان می نوشتند. آنها نويسندگان بسيار جذاب و مهربانی بودند و نفس تازه در برنامه های راديو دميدند.

داود فارانی در سخنرانی و اجرای برنامه های معتبر، شهرهء شهر شد و رفيق يحيايی به ادبيات شناسی و نقد آثار هنری روی آورد و در هنرشناسی از جمله هنر سينما، هنر تياتر، هنر های تجسمی و هنر های صوتی از مسکو دکتورا گرفت.

 

از آغاز رفاقت با محمود، داود و رفيق، نشست ها و بعضاً شب نشينی هايی داشتيم و از بيغمی، بی خبری، و شور و حرارت جوانی فيضها ميبرديم.

اگر جزئيات مناسبات ما را حکايه کنم مثل قصهء «هزار و يکشب» سخن به درازا ميکشد و محتاج «هفت من!» کاغذ ميباشد ولی بايد خاطررسان کنم که من حال و هوای نسل اول فارانی های شاعرپيشه را حس و لمس کردم و نيک واقفم که آنها همه آدم های استثنايی، نوآور و بسيار بسيار مستعد بودند.

 

اما از نسل دوم فارانی ها (فاروق و مسعود فارانی) تا مدتها بی خبر مانده بودم تا اينکه نوشته ها و شعر های آنها هم گل کردند و به بار نشستند و با شگفتی به خصيصهء عام و صفت جليل خانوادگی آنها باور کردم و آن شاعری و خلاقيت هنری شان بود.

اکنون از يک خانواده چهار شاعر و نويسنده برخاسته است که مايهء مباهات اند.

 

دو سه هفته پيش در وبسايت کابل ناتهـ  نوشتهء بيحد دلنشين، لطيف و انسانيی از فاروق فارانی در باب برخورد ناشايست اکثريت جامعهء ما با برادران هندو و سکهـ  ما خواندم که خبراز وجدان  حساس، شريف و شجاع او ميداد و از آن گاه به بعد گفته می توانم که او را نيک می شناسم و شيفتهء آثار و افکارش می باشم.

 

 

در همين راستا مدتی پيش تحفه های ديگری از فاروق فارانی بنامهای « در اينجا هر چی زندان است» و از «قفس تا قاف»  دريافت داشتم که دنيا های ديگر پندار و کردار اين آفرينشگر بلند نظر را ميرساند.

 

منظومهء بلند « از قفس تا قاف» با مايه های عميق فلسفی و عرفانی سروده شده و آميزه ای از خردورزی غرب و اشراق شرق می باشد.

با اين منظومه خواننده، سيمرغ و ار گوشه هايی از هفت آسمان منطق الطير عطار نيشاپوری را در می نوردد و درميابد که فاروق فارانی آدمی تک بُعدی نيست و به مسايل بسيار عميق توجه کرده است.

 

باری در اين باب مطالبی خوانده بودم که آنرا به حساب همدلی به شاعر بيدار دل ما تحفه ميکنم:

 

" سفر، رفت و بازگشت است. نه تنها سير در مکان، بلکه سير در زمان. پس از پويش ها بازميگرديم به همان نقطهء که از آن عزيمت کرده ايم.

هر نقطه هم عزيمت گاه است و هم بازگشت می باشد زيرا سير اصلی در خود است و به هرجا که برويم از خود نميتوان جدا شد. سير بيرونی، سير درون را بر می انگيزد و اين سير رها شدن در خود است، غوطه زدن در خود و کشف اقليم ناشناختهء درون."

 

 

و کتاب دوم «در اينجا هر چی زندان است» از جانبی از سرگذشت و ديگاه های سياسی شاعر خبر ميدهد  از جانب ديگر کليت مفهوم اسارت جسم و جان را برميکشد.

 

راقم اين سطور از دل و جان، آفرينش و عرضهء  اين دو مجموعهء ارزشمند و ماندگار را به آفريننده اش جناب فاروق فارانی تبريک می گويد و چشم انتظار است که بازهم ادب دوستان ما کتابهايی از اين دست را بخوانند.

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول