© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاتول « مومند»

 

 

 

 

 

بازيچهء شکسته

 

 

 

 

 

نميدانستم چرا آنهمه تك و داو در خانه بود ولی ميديدم كه زن كاكايم باز عجله پَر كردن مرا دارد. من هيچگاهی فاميل كاكايم را از خود نميدانستم و نه خانه شان را خانهء خود. كاكايم خوب بود ولی از آن مرد های زننوكر بود كه به امر زن به اصطلاح نفس ميكشيد. زمانيكه مادر و پدرم را در جنگ قدرت طلبان از دست دادم در دنيای خدا بيكس ماندم. صرف برادرم كه او در آمريكا با فاميل خود زندگی ميكرد.

هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه سرو كله خاله زرين پيدا شد. خاله زرين يك دلال پيشور بود مانند قلم زن در بدر ميگشت و تقدير اين را با آن گره ميزد. با ديدن او پی بردم كه ماجرا از چی قرار است. مانند هميشه چادرنمازش را بالای طناب انداخت و با خريطه چركينش در بالای پله های زينه حويلی نشست. زن كاكايم كه از خوشی در جامه نميگنجيد پرسيد: خاله زرين چطور شد گپه پُخته كردی؟

خاله زرين كه هيچ كاری را بدون فايده خود انجام نميداد گفت: اول يك چيزی خوردن و حلق تر كردنی باز خوشخبری زياد است.

زن كاكايم مژه زدنی پطنوس پر از ميوه و شربت ليمو را به پيشگاه خاله حاضر كرد. خاله با عجله شروع به خوردن كرد گويا سالهاست كه چيزی نخورده. تمام اين مدت زن كاكايم با بيتابی منتظر بود تا حرفی از خاله بشنود. خاله بعد از ختم شكر خدا كرد و گفت:

- بچه هفته آينده ميايد. ان شأالله كه معامله پخته است. عكس زيبا را ديد و خيلی از او خوشش آمده. من با شتاب گفتم:

- مگر عكس مرا چرا به كسی فرستادين؟

 زن كاكايم با خشم گفت:

- تا كی ترا سرشانه های خود بار كنيم. و با مهربانی به خاله گفت:

- كی ميايه خواستگار ها؟

اين حرف مانند پتك به سرم خورد و با خود گفتم:

- چرا مگر در آن راكت با پدر و مادرم فنا نشدم.

 

 ***

 

ديگر آن روز طلبگار ها تشريف آوردن. چی طلبگار های كه از بينی به بالا با ايشان سخن گفتن كار فيل بود. مرا با صد زور و جبر با لباس و آرايش آراستند گويا در بازار غلام های بصره مرا به فروش ميبرند. هنگاميكه وارد سالون شدم زنها چار چشمه مرا نگاه ميكردند و اشاره ها و لب و لنجك آنها مرا خيلی عذاب كرد و با خود ميگفتم:

- خداوندا زودتر اين ساعات را بگذارانی.

يکی از زنها زن كاكايم را با اشاره به خارج از اطاق فراخواند. خيلی ميخواستم تا بروم بدانم كه آنها چی ميگويند ولی حيا دست و پاهايم را بست. زن به مجرد داخل شدن مرا كه نشسته بودم در آغوش گرفت و گفت:

- مبارك باشه تو از ما شدی. با شنيدن اينحرف بغضی گلويم را فشرد گويا كسی با ريسمانی مرا خفه ميكرد.

شب خويشخوری شب عروسی همگی در چند ثانيه طی گرديد. انگار زن كاكايم ميخواست از من نجات يابد. روز ها با زودی سپری گرديد و بالاخره روز عروسی فرا رسيد. من تا زمان نكاح نام همسر اجباريم را نميدانستم. زمانيكه با او روياروی گرديم از فرط وحشت نزديك بود فرياد درآورم. مرد پيريكه در آستانه مرگ ايستاده بود با لباس دامادی چون دلقك مينمود. اول فكر كردم شايد پدر داماد است ولی حقيقت غير از آن بود كه من ميانديشيدم.

در آن دقايق آواز مادرم در گوشهايم طنين انداخت كه ميگف:

دختر من پريست و روزی شهزاده ای او را با خود به خانهء بختش خواهد برد. ولی ديگر از شهزاده خبری نبود. مرا مانند بازيچه در بدل دالر فروختند. آری بازيچهء شكسته.

 

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول