© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 azizullah41@yahoo.com

دنمارک

 

طنز

 

 

 

 

ترفيع فوق العاده

 

 

 

 

غرق و پرق د خانه ششته بودم  و حی نرخ پیاز، کچالو، لوبیا و غیره خوردنی هاره پیش خود حساب میکدم که اگر شوه یک چند افغانی پس اندازکنم که باد از وختا یک پاو گوشت بگیرم که کتی اولادا یک کاسه شوروا بخوریم، چون  دو طفل خورد مه شوروا ره هرگزندیده بودن و نمی شناختن که چی اس. مه خودیم، مادر اولادا ونام خدا شش طفل قد و نیم قد دیگه ما هم مزه شوروا ره نزدیک بود که فراموش کنیم، چون د ای معاش که مامورهای مثل مه هم کم جرئت وهم بی واسطه میگیرند گرفتن نام گوشت هم زور کارداره چه رسه به خریدن آن. خوب بهرصورت مه زیاد کوشش کدم و ازهرگوشه ای  از خرج  و مصرف های گزاف ره که کم میکدم هیچ جور نمی آمد که نمی آمد.

د امی وخت بود که مادراولادا نفس سوخته خوده رساند و فریاد زد:

- اله او مردیکه ! رادیو ره چالان کو و بشنو که دوست دوران مکتب و صنفی تو د یکی از وزارت خانه ها د چوکی کلان مقرر شده. مادر اولادا  امو تو دستک میپراند و فریاد میکشید: خدا تو تنبل و بیکاره ره بگیره، همه کسا از یک ماموریت خالی صاحب آرگاه و بارگاه شدند تامیرا آباد کدن، خانه هاخریدن، زنای شان زیر طلا و زیورات گـُر اس،  اما تو کچل بی غیرت مثل موش مرده د کنج شعبه ششتی، خیروخلاص. بلاخره طاقتم طاق شد باترس و لرز صدای مه کمی بلند کدم و گفتم:

- ای دستک پراندنا چرا؟ اُ زن واضحتر بگو گپ چیس؟ کی چوکی کلان گرفته؟ مادر اولادا که دهنش مثل اسب گادی کف کده بود باشنیدن ای گپ بیشتر شیرک شد و مثل مار کپچه هر لحظه آماده بود که مره نیش بزنه و زهرصدساله را یکباره د جان نحیف و ضعیف مه بیچاره خالی کنه.

- تو چی وقت هوشیار میشی اُ مردیکه ! خدا بشرمانت مه پیش سیال و دیال سرندارم که بالاکنم ازدست تو... او دوست غـُلدر توره میگم که همیشه تاریفای شه میکـدی. اله زود تر برو حالی که رئیس شده یک چوکی بهترد وزارتخانه خودش بریت بته که هم چرب باشه و هم نان داشته باشه، آخرمه تاچه وخت تانه مردم ره بشنوم؟  

مه که تازه فامیده بودم هدف مادر اولادا ازدوست غـُلدرمه کیست صدای مه از ترس کمی آرام ترساختم چون مادر اولادا چند روز پیش یک جوره بوت  کوری دار خریده بود که نوک کوری اش مثل نیشتر تیزبود.

- اعصاب ته خراب نکن اُ زن! نکنه خدای ناخواسته مریض نشی. بیا ایجه پالوی مه بشی و بگو که رادیو چه گفت. مادر اولادا به  شتر مست و بی باکی ما نند شده بود که کسی چوچه ایشه آزارداده باشه قبقبه در گلو انداخت و بار دیگه بیش از پیش فریاد زد:

- میخیزی اُ مردیکه یا کبل ره بگیرم و طالب واری روزانه بزور سرت دا وخت نماز بخوانم...  امی که نام کبل و طالب ره شنیدم  موهای سرم خیست ونماندم که مادر اولادا گپ شه خلاص کنه، برق خانه های قوماندان صاحب ها واری از جای مه بلند شدم و مثل عسکر ها واری یک سلامی زدم و تیارسی د جای خود ایستادم و هردو گوش مه مثل خبر رسانک های کمیته امرب المعروف واری تیز کدم که ناگهان چنان یک سیلی جانانه بغل گوشم جا گرفت که یک خورد ضابط اگر دا سال هم  سیلی زدن ره بالای عسکرهای بیچاره  تمرین کنه بازهم نخاد تانست چنین سیلی جانانه و ناگهانی ره بغل گوش سربازش بخوابانه. از شما چه پنهان سرگیچه شدم و مادر اولادا ره گاهی پنج تا و گاهی هم دا تا میدیدم و ای مره بشتربه وحشت انداخت زیرا ترسیدم که اگر دا تایی سر مه حمله شوه جان سالم بدر نخاد بردم واز امی ترس بود  که  آرام و ساکت د جایم ایستاده ماندم.

- برو منتظر چی استی؟ از صدای وحشتناک مادر اولادا که مثل رعـد واری غرید وحشت کدم و بدون ایکه پرسان کنم کجا؟  و یا بگویم حالا شب است و تاریک شده براه افتادم هنوز پای مه ازدروازه حویلی بیرون نمانده بودم که مادراولادا از پس گردن مه گرفت و مره بداخل خانه تیله کد و فریاد کشید:

- دریشی های ته بپوش باز ای پاهای لـُچ ره ببی بدون بوت پیش رئیس میخوایه بره! طاقتم طاق شد و حوصله بریم نماند صد دل ره یکی کدم و گفتم:

- خانم جان! امی امشو ره هم صبرکنین، مه امر شماره ره فردا روی هردو دیده اجرا میکنم. ناگهان و دور ازانتظار دیدم که مادر اولادا از خرشیطان پایین شد و مثل موم نرم گردید، گلویش را قبقبه ساخت و با ناز زنانه اش گفت.

- خوب حالی که تو مره خانم جان گفتی تا فردا ره بریت مهلت میتم اگه فردا بازام تنبلی کدی و نرفتی پوست از جانت میکنم، فامیدی؟ فوراً گفتم:

- فامیدم فامیدم...

شو تا صبح خوابیم نبرد و مثل ماش از یک سو به دیگه سو غلط میزدم و گوشهای مه تیز کده بودم که خروس همسایه چه وقت آذان میته که مه هم بخیزم وبه حضور رئیس صاحب نو که صنفی مه بود مشرف شوم، اما خروس نامراد هم مثل ایکه انفلانزا زده بودش و یادش رفته بود که صبح نزدیک است و در او شب آرام فقط صدای خر و پف مادر اولادا بود که مثل کورهء آهنگران میدمید و فش فش میکرد و موترهای سلنسر سوراخ شده واری صدای ناهنجاری بیرون میداد.

بلاخره انتظار پایان یافت و صبح شد و مه هم فوراً آماده رفتن شدم و مادراولادا لطف ! کده بهترین دریشی مه کتی نکتایی که ده سال پیش از سرای لیلامی فروشی خریده بودم و فقط د امیتو روزهای مخصوص میپوشیدم آماده کد. 

 

     وقتی مقابل شعبهء رئیس صاحب رسیدم یکبار دیگه به سر و وضع خود دیدم که چیزی ره فراموش نکده باشم، نه همه چیز برابر بود و اما یگانه چیزی که آزاریم میداد نکتایی بود که گلوی مره فشارمیداد و بنظرم می آمد که د گردنم ریسمان بند است و مره به اعـدام گاه میبرند. اما ورود به شعبهء رئیس صاحب نو به  آسانی  میسرنبود، دم دروازه ورودی مردی با بروت های دبل و موی های کشال، چرکین و ژولیده شخ و ترنگ ایستاده بود و سینه اش را سپر حوادثی ساخته بود که امکان داشت رئیس صاحب نو ره تحدید کنه. مرد درست پیش رویم قرار گرفت. عاجل به طرفش دیدم گلویم راصاف نمودم و او بدون ایکه چیزی بگویه چند مرتبه و باسرعت ابروهایش ره پایین و بالا برد، مه از این رمز او فهمیدم که میپرسد:

- باکی کار داری؟  مه هم فوراً با اشاره دست دفتررئیس صاحب نو ره نشان دادم، او سرش را باعلامت منفی حرکت داد. مه فکر کدم که او گنگه اس دلم برایش غصه کـد و مه هم  باحرکت دست ها و انگشت هایم از گنگه ها تقلید کدم تا مرد موی کشال و شخ بروت ره  بفامانم که مه از دوستهای نزدیک رئیس صاحب نو استم. اما او ناگهان مثل بابا غرغری خشمگینانه غرید:

- ای چی دیوانگی است که میکنی؟ و مه  به گمان ایکه باد ازچنین رعـد و برق هولناکی باران خواهد بارید فوراً چتری ره که باخود داشتم واز نمودم و بالای سرم گرفتم، او ازاین حرکت مه پنداشت که  با یک دیوانه روبرو اس و یا مه خوده  به دیوانگی زده ام و یا هم هدف ترور رئیس صاحب نو ره دارم. اوفوراً آماده دفاع از رئیس صاحب نو شد و مره ماکم د بغل گرفت و شروع کد به فریاد زدن:

- اله زود تر! کمک کنین که تروریست  خطر ناکی ره گیر انداختم... او میخایه عملیات انتحاری کنه... امیبود که د چند ثانیه مرد های مسلح مثل مور و ملخ سرم ریختند و تا میخواستم چیزی بگویم ضربات مشت، لگـد و قنداق تفنگها ازهر طرف برایم حواله شد و بدن ضعیف و نحـیـف و بیچاره ام ره زخمی زخمی ساخت. در این گیر و دار بود که سر وکلهء رئیس صاحب نو پیدا شد، درحالیکه اطرافش را افراد مسلح حلقه زده بودند و انگشت های شان بالای ماشه به حالت آماده باش بودند چشمهایش ازخشم و غضب ویا هم از اثر نوشیدن کدام نوشابه ای مخصوص مانند دو کاسهء خون شده بود فریاد زد:

- اینجا چه خبر است؟

-  صاحب... تروریست است... میخایه حملهء انتحاری کنه...یکی از محافظین با هیجان فریادزد.

رئیس صاحب نو کمی نزدیک تر آمد وبه چهره ام نگاه کرد از آنجایکه محافظین رئیس صاحب نو دهنم ره محکم گرفته بودند و مه نمیتوانستم چیزی بگویم، او ناگهان و بدون انتظار مهربان شد و به مرد ِ که دهانم ره کتی دستش ماکم گرفته بود دستور داد که دستش ره پس کنه.

- رئیس صاحب نو! مه میرزا استم میرزا قدوس، کـتی شما صنفی بودم صاحب، د او وختا شما مره بنام قدوس خاده صدا میکدین صاحب... چون مه لاغر بودم صاحب... مه امی حالی هم لاغر استم صاحب... شما میتانین مره میرزا قدوس خاده صدا کنین صاحب... خو اول مره از دست ای... چه میگن صاحب بادی بلدر های تان نجات به تین صاحب... رئیس صاحب نو از شنیدن حرف های مه چین های پیشانی اش راتنگ  وتنگتر ساخت لحظهء سکوت کرد و بعد گفت:

- میرزا ره ایلا کنین! و بعد ادامه داد، میرزا تو حالی برو خانه باز یکروز دیگه بیا، راستی یادت باشه که دست خالی نیایی.

امو بود که با سر و روی زخمی و پتـُم کده د خانه رسیدیم و قضیه ره به مادر اولادا قصه کدم و مادر اولادا بازام غالمغالش سر مه بلند شد:

- مه خو صد بارگفتیم که تو بیکاره و تنبل استی، بدرد هیچ چیز و هیچ کس نمی خوری. حیف مه، صد حیف مه که جوانیم کتی تو بر باد رفت...

مام یک گوش مه در ساختم یک گوش مه هم دیوار، ترسیدم که باز از دست مادر اولادا یک شکم لت نخورم و سر زخم های تر و تازه مه نمک نپاشه.

فردایش بازام سر و وضع مه جور کده نیکتایی مه هم شخ د گلویم بند کدم و باز یادم آمد که رئیس صاحب نو گفته بود، دست خالی نباشم مه هم یکراست رفتم کوچه گل فروشی که ای کاش هرگزنمیرفتم، وقتی پول ره به گلفروش دادم چشم های مه پت کدم که نبینم چطو ای پول های ره که مه باید پیاز، کچالو و... میخریدم سر سه بته گک گل رفت. امو بود که چند دقیقه باد پشت دروازه رئیس صاحب  بودم و باز هم امو نرغول های دیروزی پـیـش روی مه گرفتند ویکی از آنها از نیکتایی مه گرفت درحالیکه لبهایش ره ازغضب زیردندانهایش میجوید گفت:

- لت خوردن دیروزی بس ات نکد باز آمدی؟  فامیدم که اگر بازهم کله شخی کنم همان آش خاد بود و همان کاسه باید عاجل تاکتیک ره تغیر داد و چاپلوسی کد. گفتم:

-  او جان بیادر مه میفامم که تو پالوان استی مرد استی مرد مردا استی زور بازو داری دیروز شنیدی که رئیس صاحب نو برایم گفت، برو فردابیا مه امروز بریش گل ام آوردیم. احساس کدم که چاپلوسی مه کارگرافتاد و او هم نیکتایی مه ایلاکد و گفت:

- او میرزا خاده! گل چه به کار میایه رئیس صاحب که گفت دست خالی نیایی هدفش شرینی بود او ساده خدا!

- درست اس اُ پالوان جان! قربانیت شوم، شرینی ام بریش میارم حالی تو خو بریش بگو دوست و بیادر خوانده اش آمده.

- خو یک لحظه امینجه باش مه ببینم که رئیس صاحب وخت داره یا نه ! چند دقیقه باد محافظ موی کشال و بروت کلفت که مه چاپلوسی شه  کده بودم و پالوان بریش گفته بودم آمد و گفت:

- رئیس صاحب جلسه داره باید منتظر باشی.

- جلسه داره ؟ کتی کی ؟

- مه از کجا خبر کتی کی! جلسه تلیفونی داره و ای قسم جلسه ها زود هم خلاص نمیشه دو سه ساعت طول میکشه. حیران بودم که چکنم باخود فکر کدم خدا کنه  قصه کبک  و کلاغ سر مه نشه، مه آمدیم که از برکت رئیس صاحب نو که صنفی وبیادرخوانده ایم بود کار خوبتر بگیرم امو مامور بودن ره هم از دست خاد دادم. خلاصه چاره جز انتظار نداشتم میترسیدم که اگر باز هم دست خالی د خانه برم مادر اولادا کله و کاپوت بریم نمانه.  ساعت دوازده بجه ره نشان میداد که محافظ موی کشال خبرداد که جلسه تلیفونی رئیس صاحب ختم شد خو حالی  تا ساعت یک بجه تفریح اس و مامورین نان چاشت شانه نوش جان میکنن. بعد از نان چاشت رئیس صاحب یک ساعت خو میکنه چون جلسه تلیفو نی خسته شان ساخته.

بعد از خو کدن چای شانه نوش جان کدن و بعد از او هم پالوان موی کشال برایم خبر داد که معین صاحب وزارت، رئیس صاحب ره پیش خود خواسته که کتیش قصه کنه چون معین صاحب از بیکاری دیق آورده و کتی رئیس صاحب بسیار رفیق اس، تو حالی برو خانه فردا بیا چون معین صاحب و رئیس صاحب که کتی یکی دیگه د اختلاط بشینن دا بجه شو باز خانه میرن مه هم باید برم که یگان سوداهاره فرمایش دادن کتی بعضی چیزهای ... فکر میکنم مهمان های خصوصی هم دارن. شیشتن و انتظار خودت بی فایده اس. بهتراس فردا کتی شرینی یکجا بیایی که باز سرگردان نشی.

خلاصه چه درد سرتان بتم که یک هفته د شعبه هم رفته نتانستم و همه روزه از هشت صبح تا چهار بجه عصر د دالیز شعبه رئیس صاحب نو انتظار کشیدم، اما رئیس صاحب یا جلسه تلیفونی داشت ویااینکه خو ( خواب ) خوده د دفترپوره میکد و یا هم کتی دوستایش مهمانای خصوصی داشت. تا بلاخره روز پنجشنبه ساعت یازده بجه مره پزیرفت و اولین پرسش او ای بود که شرینی آوردیم یا نه !.

- بلی رئیس صاحب محترم نو!  اینه نقل، نبات و چاکلیت. شما میتانین کتی چای سیاه یا چای سبزنوش جان کنین. مه هنوز حرفهای  خوده تمام نکده بودم که رئیس صاحب قاریش آمد وفریاد زنان گفت:

- اُ خاده ! تو چقه لوده استی؟ دنیا د کجا رسیده و تو د کجا چکرمیزنی، تو تا بحال مانای شرینی ره هم نفامیدی مه تازه فامیدم که چرا تو سی سال اس کارمیکنی بازام  امو میرزای جـُلمرغی که بودی استی. زود جم کن ای نقل و نبات ته و بگو که از مه چه میخوایی؟  مه از شنیدن ای حرف های رئیس صاحب حک و پک شدم و تمام گپ های ره که بری گفتن آمده کده بودم از یادیم رفت و امو تو لـُق لـُق سونیش دیدم و باد از ایکه گلوی مه چند بار صاف کدم گفتم:

- صا...صا...صاحب مه میخوایم که...که...مره دکدام جای بهتر مقررکنین، که... که... اما رئیس صاحب نو که طاقطش تاق شده بود و دیگه حوصله شنیدن مزخرفات مره نداشت فریاد کشید:

- تو فکر کدی که کتی ای یک پاو نقل و نبات که آورده ای مه توره د جای بلند مقررمیکنم؟ توخاده احمق زود رنگ ته گم کن و دیگه  حق نداری د دفتر مه بیایی. مام هیچ نگفتمیش و پس گردن مه خاراندم و از شعبه برآمدم و رفتم یکراست خانه.

 

      شش ماه باد از ای واقعه بود که یکروز سرو کله ای رئیس صاحب نو د شعبه ای غریبانه مه پیدا شد. مه فکر کدم که رئیس صاحب نو آمده تا که بری مه کدام پیشنهاد کار د کدام مقام بالا ره بته که باد از سالها نان مه هم د روغـن شوه، با دیدن او فوراً ازجای مه خیستم و چند مرتبه به رسم احترام خوده قات کدم و راست شدم و گفتم:

- اوه ! رئیس صاحب محترم ! شما چطو قدم رنجه کدین و ایجه تشریف آوردین پیاده ای دفتر تانه روان میکدین مه اگه د پای نمیشد د فرق خوده  خدمت شما میرساندم ود همی حال چوکی خوده بریش یلا کدم و روی چوکی ره هم کتی آستین دریشی خود تیزی کده پاک کدم و از رئیس صاحب نو خواستم که بشینند. اما رئیس صاحب نو بسیار با تواضع پیشنهاد مه رد کد و با احترام مه دست شه د سینه ماند وگفت:

- میرزاصاحب قدوس خان! مه آمدیم که از شما معذرت بخوایم و امروز مه به کمک شما ضرورت دارم. دهانم از تعجب مثل دهان گنجشک گشنه واری واز مانده بود، فکر کدم د خواب استم بخاطر ایکه مطمئن شوم که خواب استم یا بیدار دو سه سیلی خوده زدم اما دیدم که خواب نیستم و ای یک صحنه واقعی است. گفتم:

- استغـفـرالله، شما چه میگویین جناب رئیس صاحب !؟ حاجت به معذرت خواستن نیس ای مه استم که باید از حضور مبارک شما معذرت میخواستم.

- نه میرزا صاحب، بیا یک چند دقیقه بریم بیرون مه میخوایم کتیت کمی اختلاط کنم.

- به هردو دیده  سر مه فدای قدم تان، میرزا خاده حاضر است به خدمت گذاری.

امو بود که مه کتی رئیس صاحب نو بر آمدم و دلم قروتک میزد که بلاخره  د مراد دل خود رسیدم و حتماً رئیس صاحب یک چوکی نرم و گرم و جانانه ره بری مه که صنفی و دوست دوران نوجوانی او بودیم در نظر گرفته. اما خلاف انتظار مه رئیس صاحب چیز دیگه ای گفت که نزدیک بود شوکه شوم و امید وار هستم که شما با خواندن ای مطلب شوکه نشین.

- ببین میرزا جان، مه دیگه رئیس نیستم و فعلاً بیکار استم. او معین صاحب که همه روزه کتیش قصه و اختلاط داشتم و یکجایی هم ساعت تیری داشتیم مره فریب داد و ازکارکشید، مه آمدیم پیش خودت که مره د کدام کار مقرر کنی.

- محترم رئیس صاحب نو....

- ببخشین میرزا صاحب مه دیگه رئیس نیستم نه رئیس نو و نه هم رئیس کهنه، مه حالی کدام چوکی و یا مقام بلند هم کار ندارم مقصد  یک کاری باشه که روزگار بیادرت بد تیر نشوه، مره که د پیاده گی دفترت هم مقرر کنی زیاد از تو خوش میشم.

- از برای خدا شما چی میگین او ر...خی شما د جای مه کارکنین مه خودیم پیاده دفتر میباشم.

- نه میرزا جان! امی گپ مره قبول کن باز مه کجا، کتابت و میرزایی کجا. مه کار توره پیش برده نمیتانم، فامیدی میرزا؟

خلاصه امو بود که باز مه پیش رئیس خود واسطه شدم ورئیس نو ره که حالی رئیس نبود به صفت پیاده د شعبه خود مقررکدم.   او باد از مدت شش ماه کار دشعبه به صفت پیاده یکروز پیشم آمد و گفت:

- میرزا صاحب! خانه آباد، بچه برخوردار ازی همکاری ، سر از برج نو مه وظیفه ره ایلا میتم  امیقـه کاربس اس و اگر از مه میفامی تو هم از امی میرزایی و میرزا گری تیر باش  و خوده تبدیل کن د جای مه باز امو اس که یکی از خاک میخیزی. چلشه  مه یادت میتم که چطو خوده پولدار بسازی مثل مه که از صفر شروع کدم و د شش ماه صاحب همه چیز شدم.

راستشه پرسان کنین از ای گپ رئیس صاحب سابق که حالی پیاده دفتر مه بود نزدیک بود شاخ بکشم و چند مرتبه هم کلاه قره قـلی مه کتی دست دیدم که د جایش اس یا چند متر از سرم بلند رفته، رئیس صاحب سابقه که وضعیت مره دید خندید و گفت:

- تعجب نکن میرزا! مه حالی همه چیزه بریت قصه میکنم. حالی خوب گوش کن، وختی مه به کمک معین صاحب وزارت رئیس شدم او برایم یک قطعه زمین که د مرکز شار بود و د زمان جنگ کابل به غنیمت گرفته بود تحفه داد و گفت:

- دوستی خی چه وقت بکار آدم می آیه، اینه ای زمین وای هم نقشه یک تامیر ( تعمیر ) ده منزله و ای هم وظیفه،  تامیر ره آباد کن و کل زندگی ره آرام باش. مه هم د گپیش باور کدم و د تمام مدت رئیس بودن از مراجعین شرینی گرفتم، اختلاس کدم چندین نفر ره که تاحالی تولد هم نشده اند د کار مقرر کدم و معاش شان ره مه دجیب زدم کتی قرار دادی ها معامله کدم و فیصدی گرفتم دوسه اینجو ساختم و با هزار چال ونیرنگ کمک های خارجی ره جلب کدم، همه یی ای پول های باد آورده گی ره مصرف آباتی تامیر کدم. وختی تامیر کاریش ختم شد معین صاحب قـُر گفت و قباله ای شرعیی ره که زمین د نامش بود کشید  و گفت که زمین از او بوده و تامیر ام از اوست، مام پیش خود چرت زدم که چطو از معین صاحب انتقام مه بگیرم و باز هم صاحب یک تامیر شوم، امو بود که تو بیادم آمدی و فامیدم که اگر تو هم از ای حرام زاده گی ها یاد میداشتی د ای سی سال که مامور استی حداقل صاحب یک خانه شخصی میشدی. فکر مه درست بود خوده بنام پیاده د دفتریت مقرر کدم، بنام تو و بعضی مامورین از همه جا بیخبر دیگه، همه روزه از مراجعین پول گرفتم و فقط چند متر آنطرفتر از تامیر سابقه که از مه بود و حالی از معین صاحب اس زمین خریدم و جوری امو تامیر ره آباد کدم و حال به پاس دوستی بریت میگویم که خوده د جای مه تبدیل کن و مه بریت قول میتم که اگر مانند مه چالاکی کنی شش ماه باد صاحب همه چیز میشی و دیگه ضرورت به میرزاگری هم نداری.

 

محترم وزیر صاحب ! این بود جریان قضیه که من مختصراً در عریضه ام خدمت شما نگاشتم و اگر کدام چیزی ره فراموش کده باشم که بنویسم باز شفایی برای تان میگویم.  نظر به دلایل فوق از حضور شما خواهشمندم که دو رتبه ترفیع فوق العاده برایم اعطا نموده و مرا به صفت پیاده شعبه ام مقرر بدارید.

 

با احترام

میرزا قدوس   

 

نومبر 2005 دنمارک

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول