© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر نجيب الله آگاه رسوليان

 

 طنز:

 

 

شاه لالا خان دوباره به اروپا می رود!

 

شاه لالاخان از آن دوستان من است که هشت سال را با هم در اروپا در يک شهر و يکجا زندگی کرديم. بالاخره من چند سال قبل برخلاف اصرار دوستم رخت سفر بستم و راهی کشورشدم. ولی شاه لالاخان که زندگی درغرب را بهترين نعمت روی زمين ميدانست و به مشکلات بسيارخود را به آنجا رسانيده بود، همانجا ماند. آخرين جمله اش هنوز از يادم نرفته است که از عقبم فرياد کشيده و گفته بود: «هرگزبرنميگردم.»

و اما شاه لالاخان بالاخره برگشت. اين خبر را يک سال قبل شنيدم، تا خودش را به چشم سرنديدم باورم نمی شد وقتی که به ديدنش رفتم، بعد از احوال پرسی تا آنکه علت آمدنش را بپرسم و آن جمله آخری را به يادش بياورم پيشدستی کرد و گفت: آمده ام که برای مردم و وطنم خدمت کنم. دلم می خواست بپرسم چگونه خدمتی؟ و اصلا چطور يکباره فکر خدمت به سرش زده است؟ اين سوالها را آنروز نتوانستم مطرح کنم، از طرفی به علت ازدحام اقارب و دوستانی که به ديدارش می آمدند، و از طرفی به علت خستگی سفر که هنوز در چهره اش هويدا بود. شاه لالاخان پولدار شده بود و اينکه تا هنوز مرا فراموش نکرده بود، جالب به نظرمی رسيد.

يک هفته بعد خودش با موتر لندکروزر سفيدی که تازه خريده بود، نزدم آمد. او که به شيوه زندگی در غرب عادت کرده بود، زندگی در اينجا را بدتر از زندان می دانست، همين بود که قبل از هر سخنی باب شکوه و شکايت را بازکرد.

می گفت:«تصميم گرفته ام انجويی بسازم، يک هفته مسوولين وزارت،فقط به خاطرگرفتن اسناد آن مرا در انتظارنگهداشتند،اينها واقعأ قدر وقت را نمی دانند.» از سخنانش جواب سوال های متعدد خود را يافتم، بيادم آمد که درآنجا برای يافتن کاری (آنهم ظرفشويی و حتی بدتر از آن) ماه ها با هم انتظارکشيده بوديم ولی آبی از آب نجنبيده و صدايی از شاه لالاخان درنيامده بود.

او که هرچه را در آنجا ميديد، تحسين می کرد، در اينجا برعکس از هر چيزی گله داشت، می گفت: بالاخره ديروز اسنادم را دادند و ده هزار افغانی را بنام ماليه از پيشم گرفتند، اين هم شد قانون.» با خودم گفتم: مگر اين همان شاه لالاخانی نيست، که بيست و پنج در صد درآمد خود را در آنجا به عنوان ماليه می پرداخت و از آن دفاع هم می کرد و می گفت: «همی قانون است که کشورشان پيشرفت کرده و آباد شده، آدم بايد از قانون تخطی نکند.» ولی من نمی دانستم، چرا آدم بايد در آنجا قانون را مراعات کند و در اينجا نه؟

می گفت: «ازهمان روز اول که وارد فرودگاه شدم، مسوولين گمرک با من بدرفتاری کردند و حتی يکی از آنها بالايم جيغ کشيد، راستی که غرب غرب است و...» به ياد آوردم که باری پوليس بالای مان مشکوک شده و تعقيب مان کرده بود. شايد به اعضای القاعده شباهت داشتيم و ازاين جهت سرتا پای مارا بررسی و حتی چند فحش و دشنام جانانه هم نثارمان کرده بود که شاه لالاخان آنرا بالبخندی جواب داده بود. و من بازهم نفهميدم، در آنجا چرا حتی فحش و دشنام را ميتوان تحمل کرد و در اين جا جيغی را نه؟

و باز می گفت: «هوای اينجا خراب است، روز دوم مريض شدم، داکتر های اينجا هم به داکترنمی مانند و با يک فيس پوست آدمه می کنن.» راست می گفت: هوای اينجا خراب است داکتر های اينجا هم به داکتر نمی مانند. مگر اين پوست کردن ديگرچه معنی دارد؟ خوب به ياد داشتم که همين شاه لالاخان يکباربرای معاينات ساده ای سه صدو هشتاد يورو پرداخته بود و پيشانی اش چينی هم بر نداشته بود. مگر آنجا پوست نداشت که کنده شود؟

شکايات شاه لالاخان آنروز که بالای جلو لندکروزر سفيد نشسته بود، پايانی نداشت. حتی ديروز که شاه لالاخان را برای دومين بار بعد ازآمدنش ديدم، بازهم همان شکايات را تکرار می کرد، منتها با نوعی ديگر و از کسان ديگر و از چيز های ديگر.

بعد از احوالپرسی مختصری تا از حال و احوالش بپرسم و از اينکه در اين يکسال چقدر خدمت نموده و چه نوع خدمت نموده گفت: «در اينجا زندگی نمی شود، کارکردن هم نمی گذارند. در اين يکسال بيست چهار پروژه را صادقانه کارکردم، بالاخره به بهانه ای انجوی مرا به اتهام خيانت بستند. خودت خومیدانی، کاروبارو روز و روزگار خود ه در اروپا رها کردم، آمدم تا به مردم و وطن خود خدمت کنم، اينها فرق خدمت و خيانت راهم نمی فهمند...»

بالاخره وقت خداحافظی فرا رسيد، سرش را نزديک آورد و اينبار آخرين جمله اشرا آهسته به گوشم گفت: «مه هم کارخوده کرديم، يک دوسه لک دالر وند خوده گرفتيم، صبح پرواز دارم، باز اروپا ميروم. اگر ميروی يا الله بريم...» و اين آخرين جمله شاه لالاخان همچنان از يادم نخواهد رفت.

میزان ۱۳۸۴- شبرغان

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول