© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

م. س. شبآهنگ

 

 

 

 

 

منصور سايل شبآهنگ

از المان

 

 

 

 

بهارانه ها و عاشقانه ها

 

 

 

باران بهار و روی رخشان تو آه

وين باد بهار و موی افشان تو آه

عطر گل و بوی ِ دست و دامان تو آه

ديوانه شدم قسم به چشمان تو آه

 

 

نوروز رسيد و من اسيرم حيف است

راهء چمن و چشمه نگيرم حيف است

يکبار دگر بهار می آيد و من

يکبار دگر بيتو بميرم حيف است

 

 

با پای برهنه بر سر برف بزن

وز بستر آفتاب خوش حرف بزن

برخيز که آخرِ زمستان برسيد

پُر کن ز شراره ظرف در ظرف بزن

 

 

ای عاشق ِ عشق شعر پُرسوز بخوان

ديروز اگر نخواندی، امروز بخوان

امروز که خورشيد سرِ سال آمد

در جشن ِ تولدی ِ نوروز بخوان

 

 

گل بودی و با تو روبرو گرديدم

پروانه شدم به دور تو گرديدم

تا عطرِ تن ِ برهنه ات نوشيدم

آهی که رسد به آرزو گرديدم

 

 

گفتند: به ويرانه بهاران آمد

هنگامهء برگشتن ياران آمد

خوش باش که در خاتمهء بمباران

شد توبهء ما قبول، باران آمد

 

 

هزاران خرمن از يک دانه آيد

و از يک دانه گل، گلخانه آيد

بهاران با همه نقش و نگارش

به روی ِ بالک پروانه آيد

 

 

به دستش دشت دشتِ لاله آمد

به گوشش بع بع  بزغاله آمد

به پای نازک و سبز و ظريفش

بهار از بين برف و ژاله آمد

 

 

 

بماند موج در دريا بماند

بماند لاله در صحرا بماند

چه غم گر ما درين دنيا نمانيم

بماند عشق در دنيا بماند

 

 

به پيری عشق می آرد جوانی

جوانی و هوای نوجوانی

ولی تنها کسی کز عشق جان داد

تواند گفت: کردم زندگانی

 

 

 

کشد از يک نگاهت سر دوبيتی

زند در خنده هايت پر دوبيتی

چه راهی است از تو تا دل ِ من؟:

دوبيتی در دوبيتی در دوبيتی!

 

 

 

به کابل جان هنوز عشق و قشنگی ست

به کابل جان هنوز کبکان ِ جنگی ست

به کابل جان هنوز خيل ِ کبوتر

به کابل جان هنوز مرغ  کلنگی ست

 

 

 

هنوز آن آسمانش پاک و آبی ست

و نبض ِ کوچه اش دستِ ربابی ست

هنوز بوی خوش ِ کاهگل به کابل

به بام  کلبه های آفتابی ست

 

 

 

اگرچه کابلم ويرانه باشد

پر از گنجينهء شاهانه باشد

مثالش اينکه در هر گوشهء او

هنوز پنهان دو سه ميخانه باشد

 

 

 

هنوزهم مردم ِ سر زنده دارد

دل ِ خونين، لبِ پرخنده دارد

نميرد ميهن پيرم نميرد

نگاهی نو سوی ِ آينده دارد

 

 

 

خدايا کشورم ملک غريب است

ز آسايش، ز لذت بی نصيب است

غريب است و غريب است و نه تنها

غريب است، بلکه بسيار هم عجيب است

 

 

 

شکوهی کوهء پابرجاست ميهن

روان ِ سرکش ِ درياست ميهن

به شب خويان ِ ديروزی بگوييد

يقين ِ روشن ِ فرداست ميهن

 

 

 

من از هرچه به دنيا جز تو سيرم

وگر سيرت نبينم من بميرم

تو خواهی روزه گيری، من در آغوش

تو را خواهم همه روزه بگيرم

 

 

 

اگرچه ما جز خُرد از جهانيم

جهان گنگ است و ما او را زبانيم

جهان ميماند و از بودنش ليک

نداند، ما نمی مانيم و دانيم

 

 

 

به لب های تو لطفِ لاله زاران

تنت را رنگ و بوی نوبهاران

نديدم شاعری چون چشمهايت

کنی با يک نگاهم شعرباران

 

 

دلم را شور و اميد و هوس داد

نجات از باتلاق ِ چون قفس داد

لبش را بر لبان ِ من نهاد و

مرا از نو، مرا از نو نفس داد

 

 

 

زبانم گمشده، فرياد مانده

نمانده آشيان، صياد مانده

چه غم دارم من از صياد و دامش

اگر انديشه ام آزاد مانده

 

 

مارچ 2006

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول