© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

اکـــرم عثمان

 

 

از مجموعهء داستانی «قحط سالی»

 

 

چهارراه روزگار

 

 

 ما يک جمعيت کوچک تصادفی هستيم که بی قول و قرار و بی ارادهء قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع می شويم و از خردترين تا بزرگترين مسألهء عالم را با زبان بی زبانی! گز و پل می کنيم.

ما نه يک حزب سياسی، نه يک انجمن ادبی، نه يک گروه مذهبی و نه يک سازمان «فراماسونی» هستيم که در قرن نوزدهم باب و بازار داشت. بلکه گروهکی بی برنامه هستيم که نه هدف دراز مدت، نه ميان مدت و نه کوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی، يک معجون مرکب هستيم که تنها وجه مشترک ما، آدم بودن ِ ماست و مشابهت عام اندام های ما. در غير آن هيچ چيز ما به طور مشخص به همديگر نمی خواند، نه ساختمان سر و صورت ما، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما. چشم های عضو چينی ما که بی انضباط ترين ماست به حدی مورب و تنگ است که بيشتر به درز گندم می ماند تا چشم يک بنی آدم. او گونه های برآمده، بينی پقر يا پهن، قدی کوتاه و سری گرد و بزرگ دارد که زينت بخش آن، شپويی لگنچه مانند است. او چشم چران ترين مرد جمعيت ماست. وقتی که زن يا دختر خوش آب و رنگی از مقابل ما می گذرد تقريباً نيم خيز می شود و با همان چشم های کينی گک! چنان او را می ليسد که گفتی چشمهاهيش زبانچه های چشپناک، لشم و لعابدار دارند.

دو نفراز جمعيت ما که زن و شوهر هستند هر روز دير تر از ديگران حاضر جلسه می شوند اما به تلافی مافات، آخرين دو نفری می باشند که دل از مجلس می کنند و راهی خانهء شان می شوند. مرد اين جفت جالب، قوی هيکل، چهارشانه و بلند قد است. او هم شپو سر می کند ولی شپويش کوچکتر از شپوی دوست چينائی ماست و اين تفاوت می رساند که سر های آن دو نفرمعکوساً متناسب به اندام های شان هستند.

مدت ها گرفت تا فهميديم که آن زن و شوهر از «بوسنی» آمده اند. وقتی که به دروازهء تالار می رسند برعکس اداب معمول، مرد چند قدم پيشتر از زنش وارد می شود و همسر او زار و نزار با گردنی کج و شانه های پائين و بالا و فروافتاده مردش را دنبال می کند. هر دو مثل چرسی ها گيچ و گول به نظر می آيند و هريک در عالم خود هستند.

يک جوانک خوش سيمای «کـُـرد» هم داريم که فقط يک پا دارد و پای ديگرش را چوب زير بغل جبران می کند. او منتظر است که سازمان خيريهء شهر ما برايش يک پای مصنوعی بسازد تا با استفاده از آن بار ديگر به جبهه برگردد و با ترک ها بجنگد. او از «پيش مرگهای» سپاه «عبدالله اوجالان» است که چهار پنج سال در خط اول نبرد، با دشمن پيکار کرده است. قصه می کند وقتی که شانزده ساله بود به پارتيزان های «اوجالان» پيوست و اکنون که بيست و دو ساله است کماکان اين پيوسته گی و تعلق خاطر ادامه دارد.

روزی پرسيدمش که: پايت را چگونه از دست دادی؟

جواب داد:" در «ديار بکر» کردستان ترکيه باری خبر آمد که مهاجمان ترک بر قريه ای حمله کرده و بر مردم محل که اکثراً پارتيزان بودند تلفات سنگينی وارد کرده اند. ما «پيشمرگها» خود را به آن ها رسانديم و ترک ها را عقب زديم ولی از بخت بد،  گلو لهء  يک توپ در چند متری من منفجر شد و پايم را از زانو به بالا قطع کرد. ديگر نفهميدم بر سرم چه آمد. وقتی که به هوش آمدم ديدم که در خانهء ناشناسی مربوط به حزب « پ. ک. ک.» هستم. مرد خانواده تقريباً لادرک بود و گفته می شد که از دو سال به آنطرف در مرز بين عراق و ترکيه با قشون ترک کلاويز است. زن خانواده در گرماگرم جنگ به جاده می دود و مرا کشان کشان به خانه اش می کشاند. همو داکتر می آورد و مرا از مرگ نجات می دهد. چند ماه بعد به کمک دوستانم به ايران آمدم و يک مؤسسه مددکار سوئدی مرا به اينجا منتقل کرد تا صاحب پای مصنوعی شوم."

«سليمان» عضو ديگر گروه ما، شم اقتصادی عجيبی دارد، با اينکه هر ماه از ادارهء سوسيال مدد معاش می گيرد سرگرم فعاليت های ديگری نيز است. از جمله سيب و ترکاری و ساجق و شرينی های رنگارنگ می فروشد و مبلغی کمايی می کند. او هر شامگاه با سبد بزرگ سيب و ترکاری هايش دروازه های منطقهء مسکونی ما را زنگ می زند و با سماجت عجيبی متاعش را عرضه می کند. هرگاه صاحب خانه ای از خريد خودداری کند سر دعوا و مرافعه را می گيرد و به زبا ن ترکی چيز های ناشايستی می گويد. شبی من هم با چنان دعوای ناخوانده مقابل شدم. با اينکه چند تا سيب و مقداری ترکاری از او خريدم اما راضی نشد و با کمی نارضايی چيز هايی گفت که نفهميدم. بزبان سويدی ازش پرسيدم که اهل کجاست و از چه مملکتی آمده است. با آه و اندوه جواب داد: مپرس! هرگز مپرس!

تعجب کردم و فهميدم که از حرفه اش خجالت می کشد و کسب و کارش را دون شان کشورش می داند. و آشنائی ما با همين پيشامد ناميمون سر شد. يکروز ديدم که او نيز به جمعيت ما پيوسته و در گوشه ای نشسته است. در آن روز هم خريطهء سفيد رنگ شرينی هايش با او بود و تکری سبزی هايش را پيش پايش گذاشته بود.

اين بار او سلام کرد و صلاح نديدم که گفت و شنود چند شب قبل را به رخش بکشم. بعد از سلام متقابل، پهلويش نشستم و دور انداخته پرسيدمش چه شد که اين طرف ها آمده است. جواب داد: از کسی   شنيده ام که جوانکی از کردستان ترکيه، به ترک ها اهانت کرده است. آمده ام که او را ادب کنم و سزايش را کف دستش بگذارم."

هنوز جوانک «کـُرد» نيامده بود و او همان جوان معيوب را انتظار می برد. پرسيدمش دراين صورت معلوم می شود که تو ترک هستی؟

جواب داد: به ترک بودنم افتخار می کنم.

پرسيدمش: آنشب چرا ناراحت شدی؟

جواب داد: خودم ترک هستم اما رفتار و کردارم به ترک ها نمی ماند.

پرسيدم: چرا؟

باز کمی جدی تر گفت: يکبار گفتم که مپرس!" همين امتناع و اخطارش کنجکاوی مرا برا انگيخت و بر آن شدم تا حتماً دريابم که سليمان واقعاً کيست و چه می کند.

پرسيدمش: آيا در بارهء آن جوان «کـُرد» چيزی می داند؟

جواب داد: چيزی نمی دانم فقط می دانم که دشمن سرسخت ما ترک هاست.

برايش توضيح دادم که او جوان بی ترسيست و از پيش مرگهای اوجالان بوده است.

پرسيد: اين جا چه می کند؟

جواب دادم: منتظر است تا پايی مصنوعی برايش بسازند و باز برگردد به جبهه.

با تعجب پرسيد: به جبهه؟

جواب دادم: آری به جبهه.

با حيرت گفت: ولی من مرد جنگهای جبهه نيستم و فقط جنگ های سر بازار را ياد دارم و در ضمن از ترس  مرگ از خدمت سربازی فرار کرده ام.

گفتم: دراين صورت انصاف نيست که با او دست و گريبان شوی.

گفت: درست می گويی. حق به جانب توست.

با همين مصاحبهء کوتاه، سليمان نيز عضو غيرثابت جمعيت ما شد زيرا که کار داشت و نمی توانست که هر روز کنار ما بنشيند و حاضری بدهد.

ما دو نفر ايرانی يا ايرانی نما هم داريم که با هم برادر هستند و هنگام جنگ عراق با ايران! يا جنگ ايران با عراق فرار کرده اند و هی ميدان و طی ميدان، خود را به اين جا رسانده اند. نام برادر بزرگتر «آراميا» است و نام برادر کوچکتر «يوشيه». آراميا چون قاف نی! لاغر و باريک اندام است و يوشيه مانند يک چاتی! چاق و سنگين وزن. آنها از آشوری های ايران هستند و گاهی که غم و غصهء شان به غليان می آيد با دريغ و درد می گويند: هزار افسوس که ما وطن خود مانرا نداريم!

می پرسم: ايران چی؟ مگر ايران وطن تان نيست؟

آراميا که هوشيارتر است جواب می دهد: ايران اول وطن فارسهاست! بعد از آن وطن آذربايجانی ها يا ترکهای ايران! پس از آن وطن سيستانی ها و بلوچها و آخر سر وطن يهودی های ايران است که هم پول دارند و هم صاحب نفوذ هستند.

با اين تقسيمات چيزی برای آشوری ها نمی ماند که به آن بنازند و دل پر کند.

اما عضو ايرانی ـ ارمنی ما که اهل «رضائيه» است و نامش «يوناتان» می باشد به دهان آنها می زند و می گويد: اين دو تا عقل ندارند، ايران جای بدی نبود. ما دو سه هزار سال در آنجا زاد و ولد داشتيم و گوشت و پوست و رگ و ريشتهء ما از آب و هوا و نان و نعمت ايران ساخته شده است. چه بد کرديم که به اين جا آمديم و هيچ و پوچ شديم. اين جا فرش و ظرف، آسانسور، تهويه و مرکزگرمی و اپارتمان رهايشی بسيار خوب داريم اما هرچه می کوشيم با آنها انس نمی گيريم. مثل اين است که از داشتن شان خجالت می کشيم. ميدانی چرا؟

جواب می دهم: خوب نمی دانم.

توضيح ميدهد: شکی نيست که در ايران تبعيض بود اما طعنه نبود. بالاخره در رديف آخر، ما را ايرانی و خودی می دانستند اما در اين جا با هر خوشخدمتی و خوشرقصی، ما را به چشم نژاد پست و نجس می بينند که نظم زندگی شانرا مختل کرده ايم و گدای نان و آب شان هستيم.

می پرسم: مگر کسی بتو چيزی گفته و هتک حرمت کرده است؟

جواب ميدهد: نه با زبان و خط و کتابت. بلکه از ايما و اشاره و طرز نگاه کردن شان به کله سياه ها اين نکته را دريافته ام. در صورتيکه درايران با دو تا آجـُر و جـُـل و پلاس بسيار کهنه ام، احساس امنيت و فراغ خاطر می کردم و می دانستم آنچه دارم به خودم تعلق دارد و عاريتی و خيراتی نيست. و همين احساس را وطن داشتن و حب وطن می گويند که به آدم شخصيت و هويت می دهد.

آراميا می پرسدش: آقای وطنپرست! اگر ايران حقيقتاً وطنت بود چه بلا می خواستی که به اين جا آمدی؟

يوناتان جواب می دهد: غلط کردم. لعنت برما که می گفتيم لعنت بر شاه!

آراميا طنز آلود می پرسد: منظورت کدام شاه است؟ آريا مهر يا آريا ننگ!؟" سپس کنايه آميز می افزايد:

آن پارسا که ده خرد و مالی رهزن است

آن پادشاه که مال رعيت خورد گداست!

يوناتان جواب ميدهد: همان شاه که اگر مرغ می خورد استخوانش را بسوی ملت می انداخت، ولی اربابان جديد ما آخوند ها، مرغ را با استخوانش يکجا می خورند.

آراميا می گويد: ديگر اين حرف ها به درد اينجا نمی خورد. ديگر ايران برای ما يک خاطرهء دور و يک افسانه است. چشم گدا بايد به لب نانی باشد که بسويش پرت می کنند. اکنون خوب و بد صاحب کرم را بيش و کم پول خيراتش تعيين می کند.

برای اينکه مباحثه به جا های باريکتر نکشد خطاب به طرفين می گويم: نوميد نبايد باشيد ان شأالله که در آينده تمام کار ها در ايران روبراه خواهد شد.

آراميا با پوزخند می گويد: آری در دويست سال دوم سلطنت آخوند ها!

يوشيه که تا آن وقت ساکت بود دستی بر شکمش می کشد و خطاب به من می گويد: محمد آغا شکر به کلامت! به موقع به داد ما رسيدی! بخاطر تغيير حال خاطره ای از يک رانندهء تاکسی افغانی دارم که به صد قصه می ارزد، می خواهی برايت باز گو کنم؟

می گويم: با کمال ميل. بفرما که مشتاق شنيدنش هستم.

حکايه می کند: دو سه سال از هجرت افغانی ها به ايران می گذشت و يگان هموطن شما، صاحب دکان و کسب و کار و تاکسی شده بودند.

باری سوار يک تاکسی شدم که لحن و لهجهء راننده اش به تهرانی ها نمیخورد. پرسيدمش که اهل کدام شهرستان است.

سرد و خشک جواب می دهد: افغانی هستم."

بعد از آن از من پرسيد که نامم چيست، جواب دادم «يوشيه». پرسيد: "چی چی از سر بگو!" شمرده شمرده گفتم يو ـ شی ـ يه . من مسيحی و آشوری هستم. در اين وقت در قرب و جوار بيابانهای «تهران پارس» رسيده بوديم. راننده بی محابا ترمز کرد و خشمگنانه امر نمود که زود پياده شوم. گفتم چرا؟ من که چيزی بدی نگفتم؟

گفت: تاکسی را نجس کردی! کافر لعين!

پس سرم را خاريدم و پياده شدم. چند قدم دورتر، رو بر گرداندم تا بدانم که چرا حرکت نمی کند. ديدم که به شدت صندلی های ماشين (موتر) را جارو ميزند تا کثافات تن يک کافر را بروبد."

خيلی کم می آيم و داستان تلخش را با خنده ای ساختگی يا زورکی بدرقه می کنم. يوشيه به چشم هايم خيره می شود تا درجهء تأثير قصه اش را بر سيمايم بخواند. سپس می پرسد: محمد آغا! شما چی؟ از ما بد تان نمی آيد؟

جواب می دهم: اکنون ما سرنشينان يک کشتی هستيم، همکاسه و همپياله شده ايم، بايد همديگر را دوست بداريم."

به قناعت می رسد و می گويد: صد البته.

ما يک عضو ناخراش و ناتراش ديگر هم داريم که نمی دانم از کدام دانگ دنيا آمده است. او عضو دايمی جمعيت ماست. نامش را نمی دانم. پوست صورتش همرنگ ديگ های مسی است با اين وصف در اوقات فراغت رو به آفتاب می ايستد تا سرخرنگتر شود و شايد شنيده است که زن های اروپايی مرد های گندمگون را دوست دارند. مانند اشتر سپل پای است و تابستان و زمستان بوتهای بدقواره و بد ساخت ساقداری می پوشد که از فرط کلانی به قبر اشتک! ميماند. او يک چانتهء چرمی و يک کرتی چرمی هم دارد که بی توجه به گرما و سرما از هر دو استفاده می کند. چانته اش هميشه پر است  و نمی دانم که چه چيز ارزشمندی دارد که مايل نيست هيچ وقت آنرا از خود جدا بکند. با اين حال دلش بايسکلش! يا سرش و گردنش!

مو هايش چرک و خرمايی به نظر می رسند و گرداگرد آنها را مانند زنها دراز مانده است. کاکل هايش را رو به بالا شانه می کند و مابقی را افشان و پريشان رها می کند تا سياه سر جماعت را در آن دامها به دام اندازد ولی فکر نمی کنم که کسی به او توجه کند. با آنهم هپيچ حادثه ای در اين ديار فرنگ بعيد از احتمال نيست. از قديم گفته اند که هيچ مهره بی جوره نمی ماند!

از جانب ديگر زنها ذوق و سليقهء خاص خود شان را دارند. شايد کم نباشد زيبا رويانی که از چنان چپرغت! و دبنگی! خوش شان بيايد و برايش سر بشکنند.

هفتهء گذشته چند سانتی متر زلفهايش را کوتاهتر کرده بود، اما سلمانی بی انصاف يا ناشی، گرداگرد، يالهايش! را قيچی زده بود و آدم گمان می برد که برای اتن سه چکه! آمادگی گرفته است. به هر رنگ، ما همگی منسوبان جمعيت تصادفی! چون آن عضو برجستهء ما، عيب و نقصی داريم که خود نمی بينيم. بايد کسی ما را به ترازو بکشد و آئينهء ما را مقابل ما بگيرد.

اگر خدا گردنم را نگيرد تصور می کنم که کاکل اين جوان موخوره! پيدا کرده و از ترس طاس شدن موهايش را کوتاهتر کرده است و الا تا خر سياه عر نميزد! و خط گليم نمی رفت! به گفت تاجيکها «سرتراش خانه!» تشريف نمی برد.

هزار نام خدا ما چنين جمعيتی هستيم. با تمام هيچکاره بودن، قبر همديگر را نمی کنيم. بخاطر رسيدن به مقام رهبری، توطئه و دواندازی نمی کنيم. ايديولوژی برنامه و اساسنامه ای نداريم که به آنها بنازيم، خود را انقلابی و ديگران را مرتجع و منحط بدانيم. راه و رسم ما در يک جمله خلاصه می شود: هر چه پيش آمد خوش آمد. يا به قول رودکی:

شاد زی با سياه چشمان شاد

که جهان نيست جز فسانه و باد

زآمده تنگدل نبايد بود

و ز گذشته نکرد بايد ياد

يا به گفت حافظ:

بر لب جوی نشين و گذر عمر ببين

کين اشارت ز جهان گذران ما را بس

فکر نکنيد که جنجال به همين جا پايان می گيرد. زاهد نمايی ما از سر ناچاريست. گربه وقتی عابد می شود که موشی به چنگش نمی افتد ما همچنان چنگ و دندان تيز خود را داريم و پيرتر های ما که ديگر دست های شان می لرزند و دندانهای شان يا می لقند و يا به درک واصل شده اند در درون شان! چنگ و دندانی تيز تر از جوان ها دارند. مگر آدمی چيزی غير از اين بوده می تواند؟ منطق وجودی دين و آئين، قوانين و قاضی و تنبيه و زندان اينست که دندان های اين موجود شرير را کـُند کند. در غير آن اگر انسان بالفطره خوب می بود دنيا گل و گلزار می بود و نيازی به جمعيت ما و ديگر جمعيت های هيچکاره و هرکاره نمی بود.

يک عضو گريزپا هم داريم که در گذشته نامش «رحمت» بود و حالا شده است «يوهانس!» او قبله بدل کرده و سندر کليسای پروتستانت سوئد را به پيشانی اش ماليده است! چون بيشتر اوقاتش صرف تبليغ دين مسيح می شود به ما کمتر می رسد. در گذشته تند و تيز و انقلابی بود و از «مائوتسی تونگ» تبعيت می کرد ولی يکروز مژده داد که عيسای مسيح به دادش رسيده و خشونت و شدت عمل در او کشته شده است.

آن مسلمان پريروز، مائويست ديروز و مسيحی امروز پا را لچ کرده است که ما را هم کليسايی بسازد و سليمان سيب فروش در رابطه به او می گويد: چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد!

می پرسمش: منظور؟

جواب می دهد: اين که او قبله بدل کرده، بخودش مربوط است اما چرا می خواهد دين و آئين ما را بدزدد.

سليمان چند روز در جلسات ما حاضر نشد و آوازه افتاد که سگ صاحبخانه ای هنگام سرقت سيب پايش را چک انداخته و کارش به زد و خورد با صاحبخانه و بالاخره پوليس منطقه افتاده است.

چندی بعد وقتی که دوباره حاضر جلسه شد علت غيبتش را پرسيدم. بدون پرده پوشی توضيح کرد: اوايل شب از باغچهء يک خرپول سوئدی چند تا سيب می گرفتم که به دام افتادم.

گفتم صلاح نبود که بخاطر چند دانه سيب خودت را به اصطلاح شاخک! نشاندی و برايت دردسر خريدی.

جواب داد: کارم عين عدالت بود. سليمان محتاج چند دانه سيب است و آن ديگری ده ها درخت سيب دارد که بلا استفاده گذاشته تا مهاجرين تماشايش کنند و حسرت بخورند. به همه حال هر چه باشد از «يوهانس» بهترم چه او ايمان مردم را می دزدد و من سيب شانرا."

در يکی از جلسات ما، پيرمرد بوسنيايی ميدانداری می کرد و ميگفت: دنيا به دور پول گرد می چرخد. اگر خون ما از نفت ميبود غربی ها زودتر از اين به داد ما ميرسيدند و ده ها هزار کشته نمی داديم و خطاب به من می گويد: آقای افغان! آيا متوجه هستی که خون شما هم از نفت نيست ورنه جنگ و دعوای تان اين همه طول نمی کشيد!

حس می کنم که واقعاً همدرد هستيم و سخنش سخت در دلم می نشيند و کارگر می افتد.

شگفت انگيزتر اينکه هنگام داير بودن اجلاس، ما گرد يک ميز نمی نشينيم. بلکه بر دراز چوکی های باغی که مربعی را تشکيل می دهند قرار می گيريم. به اين صورت پشت به همديگر داريم و روی ما در چهار جهت مختلف است.

چند ماه پيش جلسات ما ايستاده برگزار می شد تا اين که به مسوول مجتمع مسکونی ما شکوه برديم واو هم دستور داد در «هال ِ» چند فروشگاه بزرگ که محل تجمع ما آواره ها يا قضازدگان فلک! بود چند تا چوکی را به همان شکل بگذارند تا از بام تا شام و بی نوبت و بی آجندا و بی رئيس بنشينيم و دعای سر دولت خطاپذير و پناهنده پذير را بکنيم.

 

 

«»«»«»«»«»«»«»

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول