© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طيبه ســهيلا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طيبه ســهيلا

دنمارک

 

 

 

 

به دختر خوبم نگينه  

 

 

 

             به جای من

 

وقتی جاده ها مملو از فرياد بودند

ما فقط حق داشتيم نظاره کنيم

وقتی ديگران سرود می خواندند

ما روی لبهای ما زجر سکوت را بخيه ميکرديم

ما جبر نه گفتن را تجربه ميکرديم

وقتی حنجره های ما مملو از گفتن بود

و نگاه ما هميشه

با تمام حجم صداقت

در حلقۀ سياه و دايروی خويش، چيزی را پنهان ميکرد

وقتی نگاه ديگران هزاران حکايه داشت

آری!

ما بايد در فاصله های معين

روی نقطه های معين حرکت ميکرديم

وقتی نشان ميداديم زندگی می کنيم

اما؛

اما، چقدر بايد فشار سرد بخيه های سکوت را

روی لبهايم حس کرده باشم

چقدر بايد واژۀ گفتن را، با فشار نگفتن، در گلوگاهم فرو برده باشم

تا در سياهی شفاف چشمان تو

گفتنن را هديه کنم!

چقدر بايد نه گريستن را تجربه کرده باشم

تا آن مفهوم بلند نيمخند را روی لبان تو به ميراث گذارم

 

عزيزم!

دختر محبوب و پر آزرم و دلبندم!

صلابت الماس سياه چشمان تو مزد نيم قرن تحمل من است

و تمکين لبخندت، عصارۀ گريه های فرو کشيدۀ من

اينک در من؛ مردن مفهوم ماندن است

وقتی ترا بجای خويش

در حلقۀ کوچک خانواده به يادگار ميگذارم

و در چشم اندازم

 در فردا های دور ولی آمدنی

می بينم، ترا

خواهران و گروهی از همترازان ترا

که در دامن کوهپايه های صبور و منتظر وطن

چادُر می زنيد

و از صندوق سالمندترين زن دهکده

بيرق کهنه و قديمی را، بر فراز بلند ترين قله بر می افرازيد 

دست نوازش نسيم

چروک بيرق را از هم ميگشايد

قلب های فشرده از تنگدلی، در گرمای ديدار همديگر ميشگفند

و کوهپايه ها حضور سبز بهار را در روشنی هزاران لبخند آرام،

جشن ميگيرند

و آنگاه

و آنگاه؛ روح من

در تصوير مهربانی برادرت

                                  حلول می کند

وقتی او از صلابت حضور تو حظ ميبرد

برادرت؛ نماد مهربانی است در نگفتن

وقتی ميتواند بگويد

برادرت؛ تفسير مفاهيم انسانی است

وقتی ميتواند شليک کند، در هم بريزد و ويران کند

ولی، او از عبور گرم گلوله در مسير سرد ميله متنفر است!

 

پشاور، ٢٠٠٠. ١.١٣

 

 

 

«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

         رهگذار تنگدلی

 

 

صدا،

     صدا،

        صدای کسيت

                       که ميشکند سکوت خانه را

هــوا،

   هــوا،

      هــوای کيست

                     که ميشگفد تن جوانه را

نشسته عابری صبور

                 به رهگذار تنگدلی

گلوی پر ز بغض او

                        سکوت صد ترانه را

 

کجا رود،

کجا رود،

           اسير دست سرنوشت

                               ز زير آسمان شهر

که هر کجا،

              رقم يکی بود

                             چرا ی هر بهانه را

شب سياهی تنگدلی،

                          گهی سحر شود مگر

چو دست يکدلی،

                 به هم  زند سياهی شبانه را

غمين و خسته ام،

                   مسافر غريبِ دشتِ شب

روم کجا، کجا مگر 

                      ببينم آبیی بی کرانه را

نه تاب رفتنی،

                    نه فکر ماندنی دريغ

که هر کجا،

            رقم يکی بود، چرای هر بهانه را

 

 دنمارک، ٢٠٠٥

 

 

«»«»«»«»«»«»«»

 

 

         ريشه های من

 

 

من از تو ام         

دور از تو

صدایی خفه شده

در گلوگاه تاريخ                     

زني از جنس صبر و سکوت

با سنگ نبشته هایی

 شستشوی مغز ها

تحریم عقايد

صاعقۀ کتابسوزان

گذر سيه پوشان چرکين دل

و من ميروم

هر روز از شبی به شبی

و از شهری به شهری

               ٭

دور از تو

زني از حنس صبر و سکوت

زني که ترانه بلد نيست

سرود نمی خواند

زنی که اشک ندارد

ماتم بلند نيست

من صبرم

صبری نشسته در دل سنگ

بر چار راه حيرت

ريشه هاي من آنجاست

در پس ديوار های غلتيده

زير در گاه های شکسته

زير آستان خانۀ که بوی مادرم را داشت

کجا؟

نميدانم.

من خانه بر دوش تفرقه های جهلم

در هر چار فصل پنج بار کوچيده ام

و اينک، اينجا

دور از درگاه های سوختۀ وطن

در غروب های غريب

در نفس های هوای بيگانه

براي کودکان از جنس خودم، ميخوانم

الف، مثل انسان

دال، مثل دد

پ، مثل پيمان

ت، مثل تگرگ 

چ، مثل چرا

و کودکان روی کتابچه های زبان مادری

نام خود را از چپ می نويسند

و من به شاخه های بی ريشه می انديشم

به گل هایی که در فضای بيگانه قد می کشند           

بيگانه از زمين

بی ريشه

بی درگاه

بی تکيه گاه

و ريشه هاي من

ريشه هاي ما

آنجاست

زير هجوم گام ها

زير هجوم لگد ها

آه، ريشه های من

 

 

                     دنمارک، ٢٠٠٤

 

«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول