رستاخيز
چه عريان می نشيند باغ در ديماه
که گويی آسمان بسته ست
دستان نوازش را
بيابان باد می کارد
کفن بر دوش می آيد فصول تلخ
هجوم مهرگان مرگ چندين بار
آيا باز
بهار سبز ما را سايهء پاييز خواهد کرد؟
گرين آيينه خويشاوند ظلمت بود
چسان خود روبروی چهره های مسخ
از عسرت
ز تصوير سياه ژندپوش خويشتن
پرهيز خواهد کرد؟
اگر در بارهء خاموش خود
تا جاودان خفتی
شبيخون ميزند توفان
سحر از خاوران آواز می آيد
که از تاراج می آيند دوشادوش
سواران شفق بردوش
و خورشيد اين جنون سرخ
از "اترار" تا "جيحون"
کران روز هايت را
شب چنگيز خواهد کرد
درين بيخوشی مبهم
چنان مبهوت و حيرانم
که موج گيسوانم طره می بندد
ز اندوهان
کتاب سرگذشتم خون و تاريکی ست
ردای عشق بر دوش افگن ای درويش!
که اين مستانه بی خويش
شبان ويل ما را
رقص شورانگيز خواهد کرد!
اگر ققنوس از خاکستر خود زنده ميگردد
برانم من که آن همزاد آتشزاد
آن وخشور
ز خرگاه بلند خون و خاکستر
به بام تاريک تاريخ رستاخيز خواهد کرد!
دوبيسبورگ، 18 سپتامبر
1997.
«»«»«»«»«»«»«»
رنگ روان
نه بخاطر رنگ پوستت
که سياه چرده و آفتاب خورده ست
نه بخاطر القاص گيسوانت
همرنگ آبنوس
جهانگشای جهانخوار
در بازگشت دگرگونه
اينان را پذيرفته است
اکنون که پی در پی
در خلسهء پر لذت
ميوه های کال آفتاب افريقا را
و عصارهء گرمتاب استوا را
مکيده است
ديگر
سياه مشت زن و سرود خوان
رقاص درد های تناور
آسيايی خونگرم و عطشان
زرد پوست ظريف و هنرور
ابزار های تفنن و تنوع اند
گردانندگان آسياب های بادی شبهای خوشبخت شان
اما هيچاه
نميپذيرند
رنگ شوربختی جانت را
رنگ آيينه تاب جان شيفته جهانت را
رنگ روانت را!
هامبورگ، اکتوبر 1997.
«»«»«»«»«»«»