© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمال الدين اميری

 

 

 

 

 

جمال الدين اميری

کابل

 

 

 

بد فیصله

 

 

عزیزم خاک سرشک پاک ات شوم

همنوای دل دردناک ات شوم

صدقه مژگان تر ات

غرق طوفان دیده غمناک ات شوم

 

دخت سفر بیاید دم بدم به دوش من

عشوه کند، خنده  کند به گوش من

ناچار که تن در دهم به جادوی او

سحر قضا برده ز سر هوش من

 

عزیزم چادر غم به سر مکن  

جامه سیاه زغم دوری من ببر مکن

گر من آهنگ شهر دیگر دارم 

به من با دیده گان تر نظر مکن

 

فصل خزان رسید و حیف آن روزگاران

که با نسیم زگلشن می آمد نهیب عندلیبان

چی خوش بود آن ساز و آن  آواز ها

های های آب از دل کوهساران

 

به یاد دارم آن دمی که بمن گفتی

راز دل و ز شرم دیده بهم نهفتی

خندیده به راز تو چون لبیک گفتم

سرخ شدی و به مثل غنچه گل شگفتی

 

به شوخی پس زدم آن تار مویت

که می رقصید در محراب رویت

نسیم مشکین ،  زد در مشامم

که تازه  بودم تا سحر ز عطر وبویت

 

ندانم به یاد داری یا نه !

آنزمان که مژگان بهم نهادی به بهانه

تو در خواب ناز بودی و من

می گشتم بگرد شمع رویت چو پروانه

 

چی خوش میخواند مطرب آبشاران

آهنگ امید به محفل خوشرنگ  یاران

به گوش سبزه و نرگس

به بزم سکوت پر حرف عاشقان

 

سپس ز گلشن لبهایت گل بوسه چیدم

تن سرد خود در آغوش گرم تو دیدم

مست شدیم  ز سرکشیدن جام بوسه ها

هرچه ساغر بود شکستیم ز غصه ها

 

لحظه غرق نگاه ، لحظه غرق صفا

لحظه غرق آغوش، لحظه به تماشا فضا

گهی شاد ز خاموشی طبعیت

گهی دلخور ز جدای فردا

 

دخت مهتاب میخرامید در بام آسمان

طناز کمر باریک ، ابرو کمان

چشم دوخته بود به ما زلای درختان

به دزدی گوش میکرد  راز دل داده گان

 

مهتاب بخیل شد ز مهر ما

ستاره گان یکی یکی نا پدید شد ز سپهر ما

شراب سکوت به مینا غوغا ریخت

ناله مرغان پیچید به دهر ما

 

کسی بر قافله شب بانگ دیگر زد

مرغ شب بسوی ناکجا ها پر زد

بوی تن سپیده دم خزید در محل

بر نهال شب گلرنگ ما تیشه سحر زد   

 

در جعد مشکین وصل چنگ خزان فتاد

نقد با همی  ما به دست بیرحم زمان فتاد

همان شب تا به سحر به هم وعهده کردیم

ولی افسوس که وعهده ها به دست گمان فتاد

 

گر صیدی نمود ز چشم تیر فرار

مگو که صیاد نیامده بود از بهر شکار

این افسانه با ماهم یقین است

وعهده های ما مکر نبود و ما مکار

 

در این فیصله نیست رضای ما

این نقد کم نیست  بهای ما

گر سنگ دوری فتاده سر راه ما

این نیست تقصیر دست دعای ما

 

بهر صورت قضا کار خود کرد

آن چیز که در گمان منو تو نبود کرد

دو دل را به بحر غم و تنهای سپرد

ندانم زین بد فیصله چی سود کرد

 

عزیزم خاک سرشک پاک ات شوم

همنوای دل دردناک ات شوم

صدقه مژگان تر ات

غرق طوفان دیده غمناک ات شوم

 

27 فبروری 2006

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول