© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا نکهت دستگيرزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا نکهت دستگيرزاده

هالند

 

 

 

سوگ سرود

 

 

شب مرا در پرده های قصه خواند

قصه پایم را به کوی غم کشاند

دستهای نور در شب لانه بست

خانه کرد اندوه در جانم نشست

وای من فرزند تنهایی شدم

همصدای بی هم آوایی شدم

صبح ازذات کدورت زاده شد

مرگ تنها رهرو این جاده شد

مادرم بر صبح چشمی باز کرد

دیده بربست و سفر آغاز کرد

پوشش تن را رها کرد و گذشت

از بساط بی بساط سر گذشت

دستهایش از نوازش باز ماند

دیده اش از هُرم خواهش باز ماند

نه شتابی از پی دیدار ها

در نگاهش، از پی پندار ها

دیده اش را خالی از دیدار کرد

پشت بر ما روی بر دیوار کرد

رفت تا خورشید را مادر شود

خاک را در بر کشد، تا زر شود

۲

در غروبت روز ما بیگاه شد

روز در خود تاب خورد و چاه شد

ما فرو رفتیم با دلو صدا

با صدای سوگوار بی نوا

ریشه ی فریاد ما در نیستان

در سکوت ریشه میکرد آشیان

ما شکست موج وار و پر صدا

بی تویی، درگریه دارد موج ها

آه مادر، خانه را شب ساختی

بی حضورت، تاب را تب ساختی

ای حضورت جاری شعر و سرود

بی تویی در خوا ب های ما نبود

زندگی در چشم هایت می شگفت

دیده چون بستی بگو هستی چه گفت؟

گفت :از تو" چشم یاری داشتم

خود غلط بود آنچه من پنداشتم"

یار من بودی دریغا، میروی؟

همرکاب این رقیبم می شوی؟

مرگ را با تو چه پیوند و قرار

ای مرا آیینه دار آیینه دار!

گفت هستی از زبان ما ترا؟

کای نماد روشن هستی کجا؟

 

ای دریغا تو پری و مرگ دیو

تندر سوگ توام من، پر غریو

 

وای مادر، سر به صحرا می نهم

سنگ بر سر میزنم  تا وا رهم

 

تا بترکد سنگ تا سینا شود

جلوه گاه گفتگوی ما شود

 

من خدا را در صدایت یافتم

لابلای حرفهایت یافتم

تو چراغ راه و من رفتن شدم

با تو رفتم آنقدر تا من شدم

شوق رفتن در تن من زنده بود

مرگ اما آن چراغم را ربود

٣

بوسه  ها بر گونه ام آید فرو

با صدای گریه ها با های و هو

می تند دور تن من دستها

کودکانم اشک ریزان همسرا

اشک های کودکانم جوشنم

عشقها شان میتند دور تنم

 

کودک من! وای بی مادر شدم

تاج من افتاد و بی افسر شدم

٤

شب رسید و ختم قرآن و دعا

رفت مادر، نیست مادر ای خدا

کفش ها دهلیز را پر می کنند

واژه ها سیر تواتر می کنند

گوش هایم از صدا پر می شوند

من نمیدانم چرا پر می شوند

مادرم را گور سردی برده است

یک صدای گفت: مادر مرده است

می زنم فریاد بیدارم کنید

رفته ام از هوش، هشیارم کنید

 

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

سوگ سرود

 

 

آسودگی ترا دریافت

بیخوابی هایت را

            بر ما ببخش

آن لب را به خاک سپردیم

                                   ما کودکان

که بار بار

            ما را

                 بوسیده بود

آسودگی ترا در یافت

خواب های آشفته ات را

                          بر ما ببخش

آن پنج پنجه

پنج بنای مهربانی را

به خاک سپردیم

ما کودکان

جسم ؟

نه کجا جسم  است مادر

سرزمینیست  از جنس عشق

من در آنجا روییدم

و صدا در من جوانه زد

آن گونه

که آموختم

تا نور را و هستی را

            فریاد بزنم

آن دو دست را

مثنوی روشن نوازش را

به خاک سپردیم

                               ما کودکان

کز زمین ترس

تا بلندای اعتماد

            بلند مان میکرد.

آ سودگی ترادریافت

بر ما

      شب زنده داری هایت را

                                    ببخش

 

بوی شیر را

چگونه با حس امنیت می آمیختی

که پناه مان می شد گریبانت؟

آن چشم های بلوطی ِخوشرنگ را

 

با فرشتگان ساکن در آن

و دختران نشاط در عسلی ترین فصل آن

 

به خاک سپردیم

ما فرزندان

پس

با اشک و شیون

روی سیاهی خاکت ایستادیم

و مشت برروی کوفتیم

 مادر!

باز خوابت را آشفتیم؟

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

گريه

 

 

گفتم ترا که بی تو بسیار گریه کردم؟

از ابتدای باور تا یار گریه کردم

 

از سایه های یادی دورم حصار بستم

بنشستم و شکستم، خونبار گریه کردم

 

دریا شدی و رفتی تو در صدای موجی

من خشت پخته گشتم دیوار گریه کردم

 

در عکس های لرزان در قطره ی گریزان

تکرار خنده کردی تکرار گریه کردم

 

دستان تو کجایند؟ - خورشید های وحشی-

من چار فصل غم را ناچار گریه کردم

 

بنشسته ای تو اینجا خاموش روبرویم

می بینییم که بی تو بسیار گریه کردم

 

پر بود خانه از تو در هر طرف تو بودی

من در هوای جشن دیدار گریه کردم

 

 

16.02.06

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول