© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آصف بره کی

 

 

 

 

 

 

 

البوم تصاوير

 

 

آصف بره کی
کانادا

 

 


خاطرات تلخ و شيرين از سفر افغانستان

روز داغ تابستانی بود که چوک جاده ميوند پياده روان بوديم. وحيد قاسمی خوا سته بود از بازار چته سابق ديدن کنيم، در گذشته های نچندان دور يگان کست آدئويی خاص در آنجاپيدا ميشد. از قضا گرسنگی هم دستمان داده بود، اماچنان که گفته اند... روزی رسان خداست، نان فروشی پيدا شد که نان ازبگی گرم و تازه در سبد بافته شده برسر خود داشت و از مسجد پل خشتی سر رسيد. دو قرص نان خريديم، وحيد بلافاصله از نان دست داشته تکه ی برداشت و بخوردنش آغاز کرد، صحنه برای خود ما عادی بود، زيرا کابل بوديم و اينرا مثل گذشته هاعادی پنداشتيم. اما بزودی از روی چهره های کنجکاو و توقف های غيرعادی و خطاب کردن مردم بنام وحيد وحيد احساس کردم شهريان شگفت زده و بيباورا نه می ايستند، دراين ميان برخی شان ميآمدند پرسانی ميکردند، برخی دست بالا کرده، از دور با گفتن وحيدجان سلام، خوش آمدی! خوش آمدی رد ميشدند.


 

به بهانه سفر و حيد قاسمی به افغانستان


و روز دگر که از اقامتم در افغانستان چند هفته سپری شده بود، زنگ سلفون بصدا در آمد، صدای وحيد قاسمی را شنيدم. پرسيد کجاستی؟ گفتم دهدادی مزارشريف باغ يکی از دوستان توت خوردن آمديم، زيگنال سلفون گيرش خوبی نداشت، پس از پرسانی که بدشواری شنيده ميشد، وعده کرد فردا پس فردا دوباره زنگ خواهد زد، جريان گفتگو قطع شد.
چند روز دگر هم از اطراف و اکناف بلخ ديدن کردم و در يکی از همانروز های داغ تابستان سوار موتر روانه کابل شدم. دوستان طبق معمول چندتا نان گرد روغنی داغتر از هوای شهر مزارشريف بکمرم بستند و موتر با اجرای يک دور دعای خير بگرد زيارت شاه ولايتمآب سوی کابل بحرکت افتاد.
آنروز ها بخشی از سرک شهر مزار الی دوسرکه حيرتان زير بازسازی بود، اينسو و آنسو کارگران خارج تباری بچشم ميخوردند، راه با وجود آب پاشی خشک و خاک آلود بود، اما باورود به منطقه تاشقرغان، سرسبزی دوکنار سرک تصوير زيبای بخود گرفت که آغاز سفر مانرا سوی کابل لذت بخشتر ساخت. سبزی و طراوت باغهای تاشقرغان و کوهای سرخ رنگ آرام منطقه بدان می ماندکه هنوز آدميزاد آنجا پا نگذاشته. نزديک تنگی دوکنار سرک شاهراه نوجوانان و اطفال با سبد های بافته از شاخچه های نازک بيد، جلو ما سبز شدند که انجير تازه عرضه ميکردند.


تا صدا زدم انجير! راننده که سخی مردی از شهرسخی بود، موتر را متوقف ساخت و با شتاب از موتر برون شد، باحضور خود انجير فروشان دو کنار شاهراه مزار! کابل را مثل زنبور های عسل بدور خود کشانيد.بچه ها روی سبد هايشانرا باز کرده از کيفيت انجير خود تعريف ميکردند و دريور مجال انتخاب نمی يافت. صحنه مثل نمايش سحرآميز جادوگران مرا نيز سوی خود کشانيد. از موتر پياده شدم و به انتخاب خود سبدی گرفته دوباره سوار موتر شديم.


در ادامه راه توقف های زيادی داشتيم، دشتهای ميان سمنگان و پلخمری سرسبز و پر از گلهای خودرو بودند، دو کنار شاهراه بته های ختمی سرسبز و پرگل ايستاده بودند. آثار جنگ سی ساله هنوز از روی بازمانده های تخنيک ريخته و شکسته جنگ مثل تانکها، وسايل زرهدار، توپ، نفربر های سر به تالاق و تخريب شده در مناطق صعب العبور بچشم ميخوردند. در بسياری نقاط دشتها و کوها خالی از گشت و گذار مردم بود، بويژه جاهای که با سنگهای سرخرنگ نشانی شده بودند که نشاندهنده وجود ماين اند. برخی نقاط هم با سنگهای سبز، آبی و سپيدرنگ نشانی شده اند که درست ندانستم چه مفهومی دارند.


با توقف کوتاه در دوشی، توقف بعدی زير سالنگ بود که بازهم با دستفروشان برخورديم، اينبار سبد های توت سالنگ ما را سوی خود کشانيده بودند. از اينجا نيز سبد کلان توت خريديم و براه خود ادامه داديم. در مدخل تونل بزرگ سالنگ که الوداع با مرتفع ترين نقطه کوتل است، کوتاه توقفی داشتيم و با جريان آب سردی که از کوهها بدانجا سرازير ميشود، آب نو شيديم، دست و رو تازه کرديم. مابقی بخش کوتل سالنگ را با خوردن نان و توت تازه در حال حرکت سپری کرديم.
ميان جبل السراج و چاريکار بازهم زنگ سلفون بصدا درآمد. وحيد قاسمی به وعده اش وفا کرد و خبرداد، روز
۱۷ جون کابل ميآييد. آمدن وحيد قاسمی بکابل مصادف بود با سه سالگی تغيرات نو سياسی در افغانستان که سقوط دولت طالبان را بهمراه داشت.
 

يادم هست، نخستين روز های سال ۲۰۰۲ وحيد درخانه ی خودشان واقع ريچموندهيل کانادا گفته بود تابستان امسال برای تجليل از سالگرد استرداد استقلال سفری به افغانستان خواهد داشت. فکر کنم حوالی ماه های فبروری تصميم قطعی گرفت کابل برود. نامه ی نوشت عنوانی وزارت اطلاعات، فرهنگ و توريزم افغانستان که ميخوا هد بحيث نخستين هنرمند مو سيقی مقيم خارج، افغانستان بياييد و بمناسبت سالگرد استقلال افغانستان کنسرت بزرگی در ستديوم ملی ورزشی کابل اجرا کند.
ارسال نامه را من عنوانی سفارت افغانستان مقيم واشنگتن که آنروز ها افغانستان نماينده گی سياسی در کاناد انداشت وسيله شدم و با چند همکار آن سفارت هم تيلفونی صحبتهايی داشتم. کارمندان سفارت ازاين حرکت وحيد قاسمی خيلی استقبال کردند و بی صبرانه ميخواستند وحيد را در کابل مردم ببينند. بما قول داده شد که نامه عنوانی وزارت نامبرده رسانيده ميشود.
 

سرانجام پس از ماه ها انتظار پاسخی دريافت نشد، زيرا خيلی منطقی بود که دولت جديد نخستين روز های گذار از تاريکی دوران پيش را از سر ميگذراند  و شايد با مسايل مهمتر از اين روبرو بود. اما من پس از نخستين روزهای ارسال نامه باخود اند يشيده بودم اگر وحيدقاسمی هوای تجليل آزادی و استقلال افغانستان را برسم جد مرحومش استادقاسم افغان دارد، اين کار در شرائط امروز افغانستان عملی نيست. اول آن که در آن سالهای آغاز قرن بيست که افغانستان باجنگهای چندين ساله در راه استقلال با انگليس، هزاران قربانی داده و يرانيهای بيسابقه ی را متحمل شده بود، گراميداشت استقلال بزرگترين عيدی بود که مردم برای برگزاری اش دليل داشتند. در آنسالهای استقلال مردم افغانستان غازی امان اله شاه جوان آزادی دوست، نوگرا و اصلاح طلب را باخود داشتند که به موسيقی توجه خاص داشت و بقول شاعر و هنرمند گرامی ضيا قاريزاده در آنروزگار در افغانستان دو شاه حکمفرمايی داشت، يکی غازی امان اله و دگری قاسم افغان. و اين درست بود، هر جا سخن از آزادی، استقلال و پيشرفت بود شاه امان اله با نهضت روشنفکران جوان افغان بود و هرجا نوای آزادی و استقلال بود آواز قاسم افغان بود که باطبع خاص وطنپرستانه و نبوغ موسيقايی اش هنرمند محبوب شاه آزادی دوست و مردم افغانستان شده بود. که سروده های مکتب ماست جای استقلال و يا ناز دارد بی سروسامانيم. تا امروز زبانزد خاص و عام است.
 

روی چنين واقعيتهای تاريخی سفر و حيد قاسمی را در نخستين روزهای بقدرت رسيدن حاکميت جديد در نتيجه کنفرانس بن، محال ميديدم. بهرحال پاسخی به نامه وحيد قاسمی برای سفر هنری اش بکابل نيامد، اما او تا دير ها دلباخته ی رفتن به افغانستان بود و بحيث نخستين هنرمند ميخواست به مردمش کنسرت اجرا کند، اما چندی پس از آن خاطرش راجمع کردم، گفتم، برادر تو برای ديدار افغانستان کنسرت بمناسبت استقلال را عنوان کرده ای... کمی صبر و تحمل داشته باش و در يک فرصت دگر افغا نستان برو و برای مردمت کنسرت اجرا کن.
 

سرانجام وحيد قاسمی سه سال پس از اين سرگذشت بتاريخ ۱۷جون کابل آمد و در ميدان هوايی بين المللی کابل از سوی مقامات رسمی، نهادهای هنری و رسانه يی، هنرمندان و دوستدارانش با گرمی بيسابقه استقبال شد و روز بعد در مصاحبه ی مطبوعاتی سفرش را آنچنانکه واقعا بود غيررسمی، شخصی و هنری اعلان کرد. وحيدقاسمی در نخستين روزهای مسافرتش به افغانستان به بنای پيشين راديو افغانستان واقع پل باغ عمومی کابل رفت و آنجا باهنر مندان نو و باسابقه موسيقی افغانستان ديدار کرد که انديشه ی ثبت آهنگ مشترکی را هم با چند تن از هنرمندان حاضر آنجا مطرح کرد.ا ين آهنگ چند روز بعد در راديو ثبت شد و چندی بعد هم در تلويزيون ثبت گرديد که شايد اين روز ها از تلويزيون دولتی پخش شده باشد.
 

وحيدقاسمی ديداری داشت از باز مانده های کوچه ويران خرابات و خواجه خوردک،ا ز خانه استاد قاسم که جز بخشی از يک ديوار شکسته و بخشی از محوطه حويلی اش دگر اثری از آن باقی نمانده، اما مسجد استادقاسم که تاکنون در لوحه سنگی ورودی اش مسجد قاسمجو موجوداست، بهمت خراباتيان آباد باقی مانده و در خدمت نمازگزاران قرار دارد. دراين روز توقفی داشتيم جلو خانه شادروان استاد محمد حسين سرآهنگ بزرگمرد موسيقی، پس از آن برهنمايی عياری از خواجه خوردک به محلی رفتيم که غرفه صوفی غلام نبی عشقری مشهور به صوفی عشقری، در آنجا قرار داشت و نشستگاه عارفان، اديبان، صوفيان اهل ادب روزگار بود که يادکرد آن بزرگمرد شعر عارفانه و فلکلور را نيزبر خود فرض دانسته بوديم.
 

وحيدقاسمی روز۷جولای کنسرتی اجرا کرد در ستديوم ملی ورزشی کابل و بعد از آن روز ۹جولای رهسپارشهر مزار شريف شديم که در مسير راه توقفی داشتيم در شهر پلخمری و پس از آن وحيد چند ساعتی باهنرمندان ولايت سمنگان هم يکجا بود و گفتگو هايی با اجرای يک برنامه ی خصوصی موسيقی با آنها سپری کرد، مبتکر و برگرداننده اين برنامه دوست عزيزمان غلام سخی مشهور به ماما سخی و استاد غلام حيدر دمبوره نوازو دگردوستان بودند.حوالی بعد ازظهر ۹جولای در تنگی تاشقرغان از سوی فرهنگيان ولايت بلخ بدرقه شد و تا شهر مزار شريف همراهی گرديد. وحيدقاسمی شام همان روز پس از ادای نمازشام بهمراهی امام روضه مبارک دريک فضای خيلی محرمانه و پر از احساسات بحضور خود جناب امام صاحب روضه مبارک، دستيار امام، دوستان عزيز همراه مان انجنير عارف کوهی، نوراله سيفی و بنده خرقه مبارکه را با پارچه ی نو آبچکان روپوشی کرد. من هيچگاه اشک ريختن وحيد را مثل آن شام درون محوطه خرقه مبارک نديده بودم، پا گذاشتن به آن محل مقدس را يک رويداد بزرگ و پرخاطره زنده گی خود می پندا رم.

روز دهم جولای با وحيد قاسمی بديدن شهر مزارشريف برآمده بوديم که شهريان مزار از وی با احساسات خاص استقبال کردند، بويژه مغازه داران که هريک کلاه، چپن، دستار، دستمال و چيزهای دگری هديه گويان برايش پيشکش ميکرد ند. و اما در اين ميان يک خاطره ی تلخ و شيرين دگرکه دو روز پيش از کنسرت در شهر مزارشريف بمن دست داد. پای راستم از ناحيه ناخن پنجه آسيب ديد و سری زديم به شعبه عاجل شفاخانه شهر. من بدون کدام همراه بدآنجا سر زدم، وحيد درون موتر نشسته بود. خاطره ی خوشم اينست که شعبه عاجل بدون سپری شدن وقت زياد انتظار پايم را ديده، مرا به شعبه اکسری راجع کرد، اما تا آنزمان با من بحيث يک بيمارعادی و تصادفی برخورد کردند که واقعا مايه مباهاتست در شرائط افغانستان با چنين برخوردی مواجه شدن در شعبه عاجل غيرعاديست. اين احساس خوشی زمانی در من قوت گرفت که پيش از آن با وقوع حادثه اميد چندانی در رفتن به شعبه عاجل نداشتم، اما خلاف انتظار در شفاخانه شهر مزار با تيمی از دکتوران جوان، صميمی و عاشق بکار برخوردم که از خدمت و برخورد شان قلبا خورسندم. خوب تلخی خاطره زمانی پيش آمد که کار معاينه پايم هنوز پايان نايافته، دکتوران معالج دريافتند که وحيد قاسمی برون ساختمان شفاخانه درون موتری نشسته، از بخت بد مرا پشت دروازه ی اکسری گذاشتند و دوان دوان رئيس صاحب صحت عامه را که دفتراش در گوشه ی از شفاخانه مزار شريف واقع بود، آگاه ساختند. بدينسان من فراموش شدم، از ارسی دهليزانتظار نگاه کردم دسته ی از دکتوران چپن سپيد و حيد قاسمی را از موتر برون کرده بطرف نامعلومی باخود ميکشانند. بعد لحظه ها انتظاردو دکتور جوانی نزدم آمدند، مراهم بطرف نامعلومی با خود بردند، آنها که با صحت کامل و دو پای سالم بودند، با شتاب راه ميرفتند و اما مرا که در حالت عادی هم تيز پا نيستم، با پنجه زخم برداشته و پر درد با خود ميکشانيدند. تا اين که جلو سکرتريت دفتر رئيس صاحب صحت عامه رسيديم، داخل دفترمقام رياست شديم که همه خوش و خندان با وحيد قاسمی نشسته اند.عکس می گيرند، ويدئو ثبت ميکنند. خلاصه باب صحبت گرم، چای داغ و خوردنيهای شور و شيرين که در شفاخانه خوابش راهم نبينی برپا بود. بهرحال بازهم خانه ی شان آباد بخدمتم رسيدند با چند قلم ادويه بويژه مسکنی که گرفتم، توانستم درد شديد را فراموش کنم و آنشب آرام بخوابم، اما خاطره ی اين رويداد را فراموش نکردم. روز های اقامت در مزارشريف يکی از پرخاطره ترين روزهای اقامت در افغانستان بود. وحيد قاسمی روز ۱۲ جولا ی کنسرتی هم در شهر مزار شريف اجرا کرد.که در اين کنسرت هنرمندان جوان شهر مزار شريف بويژه خانواده قاسمی بدون هيچ توقع و پيش شرط وحيد را در اين کنسرت همراهی و ياری کردند. سرانجام شهر مزارهمه بخدمت و مهمانوازی رسيدند که دشواراست از کسی نام برد. از مقامات دولتی تا هنرمندان، نويسنده گان و ژورناليستان. نشستی با استاد بهاالدين تنبورنواز شهير کشور هم دست داد و با تاسف که رحيم تخاری در آنروزها در گير بيماری شده بود، اما جويای احوالش شديم و مسله بيماری اش را تا به شخص جناب وزير اطلاعات و فرهنگ و يکی ازمعاونان رياست جمهوری، رئيس تلويزيون و دگر مقامات رسانيديم. همچنان از وضع نابسامان صحی و اقتصادی دگر هنرمندان باسابقه از جمله استاد طلامحمد که بار ها با محبت با ما نشستهای داشت، با ماشينی سرنده نواز، ظاهر قيامی اکارديون نواز و پر تاسف ترين حالت زمانی بود که در شهر مزارشريف با يکی از آخرين نشانه های استاد مرحوم شيدا که شاگرد رسمی اش بوده، برخورديم. اين هنرمند گرامی که ازاش نخواستم نام ببرم هم اکنون وظيفه مستخدم! چپراسی! را در يکی از مکاتب شهر مزارشريف پيش ميبرد و وضع نابسامان مالی دارد.

سرانجام گپها با ديد و بازديد های زيادی در مورد هنرمندان باسابقه وجوان درون افغانستان وجود دارد که شايد در موقع دگری برآن با تفصيل نوشت و بحث کرد، اما در اين گزارش باگفته های بالا بسنده ميشوم.

و چند يادداشت...

با سپری کردن نخستين روزهای اقامت در افغانستان ديدم هنرمندان زيادی از خارج نوارها، سی دی ها و دی وی دی های به راديوها و تلويزيونهای افغانستان روان ميکنند که بيشتر در کشورهای خارج بويژه در کشور های اروپايی و امريکا ثبت شده اند و در تصاوير ويدئويی و دی وی دی بيشتر تصاويری جادارند که با واقعيتهای زنده گی اجتماعی، فرهنگی و سنتی افغانستان چندان سازگارنيستند. مثال آبشارها، عمارات بلندمنزل حتی آسمان خراشها، جهيل ها، بحيره ها، باغها و پارکهای پر از گل و بلبل و دخترها و جاده ها و فروشگاها و....

حرفهايم نبايد چنين تعبيرشود، اگر زادگاه ما در گير جنگ و فاجعه است، بايد هر لحظه برآن اشک ريخت، سوگمند بود و با رنگ و زرق و برق کاری نداشت، چر ابرخلاف اما همه چيز بايد يک تناسب و هدفی داشته باشد. مثال در شرائط پس از جنگ سی ساله در افغانستان تصاوير زننده ی جهان برونی بويژه غرب تمثيل شده در وجود هنرمند افغان بساده گی تاثيرات منفی دوگانه ی خود را در جوانان و نوجوانان بجا ميگذارد. يا احساسات شانرا از عدم دسترسی به چنين شکل زنده گی جريحه دار ميسازد، يا آنها رابه دنباله روی و کاپی گری منفی در آن راه ميکشاند.

اين آثار از برون آمده طبعا که برای رسانه های الکترونيکی شخصی و دولتی امروز افغانستان خيلی دلچسپ و قابل قبول اند و حتی بار ها شاهدم، زمانی که رسانه های راديويی و تلويزيونی سی دی يا دی وی دی هنرمند افغان مقيم خارج را بدست آورده بودند، آنرا بلافاصله سراسر و پيهم پخش ميکردند. اما نه متصديان رسانه ها و نه خود هنرمندان بدين مسله توجه ميکنند که پخش سراسر يک البوم و آنهم باربارچقدر دلگيراست و شايد هم غيرمستقيم لطمه ی به شهرت اين هنرمندان وارد کند. بهرحال حتما حق داوری کردن در اين مورد را بخود نميدهم. به هيچ وجه نميخواهم ارسال اين نوارهاو دی وی دی ها را محکوم و انتقاد کنم، حتی حقش راهم ندارم و برای هنرمندان ارسال کننده ی آن خيلی احترام ميگذارم، زيرا اين کار را با نيات پاک انجام ميدهند، اما آنچه ميخواستم بگويم اينست که هرگاه هنرمندان و دست اندرکاران هنر موسيقی در صورت امکان آهنگهايشان را درون افغانستان با نظر داشت جو روانی زنده گی امروز مردم افغانستان تصويری بسازند، کار ارزشمندتری خواهد بود. همزمان مقامات مسول و رسانه ها و موسسات خصوصی در اين زمينه جد و جهد کنند، تا آثار هنرمندان درون کشور را با امکانات خوب تخنيکی که دور از دسترسی شان نيست، تصويرپردازی کنند، تا به آنها نيز زمينه برابر رشد، تبارز و رقابت برابرشود.

و در پايان بايد اينرا صادقانه بگويم و خلاف ادعای برخ عزيزانی که پس سالها زنده گی در مهاجرت اروپا و امريکا افغا نستان ميروند در برگشت دوباره از افغانستان وضع هنر موسيقی را در آنجا خيلی وارونه و دگرگون تحريف ميکنند. اين ديد واقعبينانه نيست. زنده گی هنرمندان وارونه است و درست که بمقايسه ی سی چهل سال پيش بيان موسيقی امروز افغانستان هم دگرگون است. اما اين دگرونی با کيفيتی همراست و آن تغير و حرکت نو در موسيقی افغانستان است که برای برخی ها غيرقابل قبول و حتی قابل ديد نيست، زيرا در افغانستان بويژه آنهايی که روزگاری جاه و مقامی داشتند، يا به حلقه و گروه و سلسله ی قدرت پيوند داشته، امروز تعداد زيادی از آنها در خارج بيکار و بی روزگار فقط با نستالژی گذشته بسر ميبرند، طبعا که اين وضع در آنها احساس و بيان منفی و منفی انديشی را قوت بخشيده. مثال برخی از اين افراد که افغانستان ميروند در بازگشت جدا از دوران طلايی خود، تغيرات فرهنگی و هنری دوران کنونی را مهم و ارزشمند نمی پندارند. چنين برخورد جفاکارانه و چشم پوشی از واقعيتهايست که هنرمندان درون کشور هم از سابقه داران وهم از نوپردازان در سخترين شرايط زنده گی کاروان موسيقی افغانستان را بيحرکت نگذاشتند با پذيرا شدن هر خطر و پيگرد آنرابه پيش راندند.

از سوی دگر وارونه گی زنده گی هنرمندان اصيل و باسابقه ی افغانستان تازه گی چندانی ندارد، حق بجانب آنهاست و اينرا منهم تاييد می کنم.هنرمندان اصيل و حرفه ی افغانستان هيچگاه زنده گی مرفه نداشته اند، اما درست است که در سال های پس از استقرار دولتهای تنظيمی و حاکميت طالبان روزگار اين هنرمندان به تيره گی بيشترگرائيد، اما هنر موسيقی در افغانستان نمرد. آری، دگرگون شد، اما باکيفيت بهتر و بهتر از گذشته. آنهايی که باور ندارند در افغانستان امروز هنرمند واقعی موسيقی وجود دارد، بايد بيشتر به عمق شهر کابل و دگر مناطق افغانستان سر بزنند تا ببيندکه ده ها مرتبه استعداد های بيشماری بيشتراز دوران طلايی به اصطلاح آماتوران و غيرآماتوران وجود دارند. اين هنرمندان بمقايسه هنرمندان سی چهل سال پيش افغانستان در سنين جوانی وحتی نوجوانی سواد بلندموسيقايی دارند. تنها در جنب بنياد هنرمندان جوان موسيقی افغانستان حدود سه صد آواز خوان، نوازنده، مصنف و آهنگساز گرد آمده اند، بدون هيچگونه کمک پولی برونی خانه ی بزرگی رابه کرايه گرفته، دفتر و تشکيلات خود را در آنجاسروسامان داده اند، در بخشی از اين خانه تمرينگاه دارند و اقدامات دگری پيشرو. مهمتر از همه در ميان اعضای اين بنياد استعداد های خاصی وجود دارند و افزون بر همه اين که اعضای اين بنياد با دل و جان برای موسيقی افغانستان می تپند. من بار ها و روز ها با آنها نشستم و با هريک از اعضای اين بنياد که هم صحبت شدم، لحظات خوش و پرخاطره از آنها در من بجامانده، همين اکنون سيمای هريک از آنان را پيش چشم خود دارم، اما ناگزيرم از بصيرجان گيتار که استاد دانشکده هنرهای دانشگاه کابل هم است، از نسيم جان چهره جوان خيلی با ستعداد در کيبورد، حلی جان فلوت نواز بی بديل، سلام جان جاويد آوازخوان با استعداد، محترم شکور رئيس بنياد که زحمات زيادی را درين راه متقبل شده بايد يادآوری کنم. بيشتر آنها در شرائط نامساعد اقتصادی، سياسی و اجتماعی کشور درس خوانده، رياضت کشيده اند و سختکوشانه برايشان جای پايی در هنرموسيقی باز کرده اند.اينان هنرمندان دوران جديد هنر موسيقی افغانستان اند که حوزه تنگ رقابت و يورش وحشيانه فرهنگ وعناصر هنری و فراهنری غرب و منطقه از طريق فلمهای هندی، فلم های هاليوود، نوارها، سی دی ها و دی ودی ها، دسترسی به عکسها، پوستر ها و کاپی کردن موسيقی از طريق انترنت کار و شخصيت اين هنرمندان نو و با سابقه درون افغانستان را زير سايه ی خود قرار داده، در اين صورت پس گناه کيست؟

اين گناه شکسته شدن ديوار های مانع نفوذ پديده های کالايی شده فرهنگ جهان مدرن و پيشرفته بکشور های نادار و جوامع بسته ی سنتی مثل افغانستان است. جهانی شدن اقتصاد که سررشته ی اداره ی آن بدست پيشرفته ترين کشور های جهان است، همينسان در ظاهر جهانی شدن فرهنگ را که در اصل نفوذ وحشيانه فرهنگ خوب و بد غرب و عناصر خرافاتی فراهنگ جهان متمدن را بحيث يک کالای مصرفی و وسيله تغيير ذهنيت بهمراه دارد، در جامعه عقبمانده و سنتی افغانستان هم بدون هيچ ما نعی راهش باز شده.

از اينرو دگر آنروز و روزگار بی خبری و ديرخوابی به تحويلخانه های تاريک تاريخ برگشته اند که مردم افغانستان الويس پرسلی پادشاه راک اندرول را سی سال بعد از مرگ احمدظاهر فقيد و از روی آهنگهای کاپی آن هنرمند جوانمرگ و بويژه ارزوی تصوير اجتماعی خود او که قسما مثل الويس موهای سراش را شکل داده بود و قسما بهمان شکل لباس ميپوشيد، يا سيگل را ازروی کاپی خوانيهای محترم صادق فطرت ناشناس بشناسند، ياده ها سال بعد با موسيقی پاپ غرب با پرداختهای گروه چهار برادران، ستاره ها و عارف کيهان آشنا شوند. از آنانی که در اينجا نام بردم بايد همزمان بگويم که در زمان خودشان کار بزرگی انجام دادند و بگونه ی پل ارتباط آشنايی جامعه شهری ما با فرهنگ جهان برونی آنروزگار شدند. که به کار و آثار هر کدام از اينها بايد ارج و احترام گذاشت.

اما امروز دگر آن روز و روزگار دروازه های بسته در افغانستان بگدال تاريخ فرورفته برادر، در کوچه و پس کوچه شهرهای افغانستان مادونا، مايکل جکسن، سلين ديان، ريکی مارتين، بريتنی سپيرز، کری را با دهها هنرمند دگر کشورهای منطقه چون ترکيه،هند، ايران، پاکستان و آسيای ميانه با تازه ترين آهنگهايشان قابل دسترسی و شناخت است، از اينرو دگر در زنده گی محدود شهری افغانستان با کاپی خوانی بت شدن خيلی دشوار است. اما طبعا که اين جريان يک اثر منفی بزرگ دارد، اين که جوانان را مثل مقناطيس سوی خود ميکشاند. اما از سوی دگر يک خوبی هم در اين کار نهفته است، اين که شنونده سرانجام اصل خارجی را می شنود، نه کاپی آنرا و شايد اين شنوايی موسيقايی اش را خوبتر پرورش دهد که بيان آگاهانه در تفکيک اثر اصل و نااصل داشته باشد.

 

 البوم تصاوير اين سفر

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول