© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا مولانازاده

 

 

 

 

 

ترجمه: حميرا مولانازاده

 فرانسه

 

 

 

 

 

فرانسوا ماری ارووی François-Marie Arouet در سال 1694 در خانوادهء سرمايه داری چشم به جهان گشود. تعليمات خود را در مكتب يسوعيان به پايان رسانيد. تاريخ، فلسفه و زبان لاتينی را به اكمال رسانيد و به زودی ميل و استعداد نويسند گی بسراغش آمد. او كه در اوايل زيرنام اصلی خود مينوشت، بعدها درپای آثارش با نام مستعار والتر Voltaire امضاء ميكرد.

 

والتر يكی از نام آورترين فيلسوفان فرانسه بشمار ميرود. اوهرگز زير بارهيچگونه نفوذ و قدرتی گردن ننهاد وخواستار آزادی فكری و حاكميت مطلق عقل و منطق بود. در تمام زند گانيش بر ضد بی عدالتی، تعصب و جهالت، كه او " ننگ و رذالت " اش می خواند، مبارزه نمود. برای انتشار افكار و نوشته هايش حتی از انتقاد و سانسور رژيم شاهی هم نمی هراسيد و به استقبال زندان و تبعيد ميرفت.

والتر در تمام انواع و طرز های ادبی اعم از شعر و شاعری، تاريخ نويسی، مقالات فلسفی، نمايشنامه نويسی،چيره دستی و فوق العاده گی خود را نشان داد ؛ اما حكايات فيلسوفانهء او كه در ظاهر ساده و سرگرم كننده بنظر ميآيد، خوانندگان معاصر را مجذوب خود ساخته است. درين نوشته ها، از ميانهء خيالبافی ها و مزاح و شوخی ها، خواننده، داخل قرن 18 فرانسه ميشود و به نوبهء خود مبدل به فيلسوف ميگردد و بافاصله گرفتن از فضای ماحول خويش، شروع به تفكروانديشيدن ميكند.

 

در حكايت زيرين« دنيا، به همان گونه كه درجريان است » امپراتوری فارس، مورد سرزنش و بازخواست خدايان قرار گرفته است. خدايان مردی با تقوا و راستكاری را برگزيده به ديدن سرزمين فارس ميفرستندش، تا شرح مفصل احوال فارسيان را به خدايان برساند. اين مرد همه جنبه ها و ابعاد اجتماع فارس ـ از مسائل جنگی گرفته، تا معماری، عادات و رسوم، تجارت، تياتر، مذهب، دانشمندان و روشنفكران، تا وزراء و دولتمردان آن خطه را زيرمطالعه قرارميدهد. والتر درين حكايت خواننده را درضمن اين كه دعوت به ديدن اجتماعی ميكند كه در آن زندگی ميكند، درعين حال، با ديد منتقدانه و طنزآميز، او را وادار به دور شدن ازهمين اجتماع ميكند. همين اسباب باعث شده كه حكايت زيرين، منظره، فضا و تصاوير خويش را ازشرق وام گيرد.

 

 

 

 

دنيا، به همان گونه كه درجريان است

 

 

 

در ميان خدايانی كه بر امپراتوری های زمينی نظارت داشتند، ايتورييل I t u r i e l صاحب مقام والايی بود و مسؤليت نظم و نسق آسيای ميانه را به عهده داشت. يكی از روز ها ايتورييل از آسمان خود به منزل سَنتْ بابوك ) S c y t h e B a b o u c َسنتْ ها در قرن 12 قبل از ميلاد در سرزمينهای شمال غربی آسيای اروپايی زند گی داشتند.) كه در كنار رود اُكسيوس قرار داشت، فرود آمد و برايش گفت: « رفتار و روش افراط آميز فارس ها، خشم و غضب خدايان ما را بر انگيخته است. ديروز مجلسی در بين آنها بر گزار گرديد، تا تصميمی در مورد ويران كردن امپراتوری فارس، و يا تنبيه و مجازات آنها گرفته شود. پس تو ای بابوك به اين شهر برو، همه را از نظر بگذران، و گزراشی درست و دقيقی برايم بياور، تا با در نظر داشت آن، به گرفتن تصميمی نائل آييم. يا سرزمين فارس را برای هميشه منهدم و نابود سازيم و يا پی اصلاح آن برآييم. بابوك با فروتنی جواب داد:« مگرخداوندگار عاليمقام! من هيچگاهی به فارس نرفته ام و هيچ كسی را در آن جا نميشناسم.» ايتورييل به جوابش گفت: «ازين چه بهتر، عدم شناسايی تو با فارس، ترا به غير جانبداری واميدارد. آسمانها به تو هنر بصيرت و تشخيص را اعطا نموده اند، و من برايت اعتماد را عنايت ميكنم. برو، بگرد، بيبين، بشنو، بررسی كن، و از هيچ چيزی مترس. بدانكه در همه جا با عزت و حرمت پذيرايی خواهی شد.»

 

بابوك، سوار براشتری، به همراهی خدمتگاران خود براه افتاد. پس از چند روزی، در منطقهً سِنار S e n n a a r به لشكر فارس برخورد، كه به جنگ هندوان ميرفتند. اول با سربازی كه از لشكر جدا شده و ازان دور مانده بود، داخل صحبت شد و ازوی پرسيد: « علت و دليل اين جنگ چه ميباشد؟» سربازگفت: « به عزت همه خداوندگاران، علت اين جنگ را بمن چه ربطی ؟ وظيفهء من كشتن و كشته شدن است، تا امرار معاشی برای زنده بودنم بدست آرم. هر كسی برمن صدا بزند، كه بجنگ، برايش ميجنگم. امروز در لشكر فارس، و فردا در لشكر دشمن. ميگويند كه در لشكر هند يكنيم سكه مس زيادتر مزد ميدهند، كه خيلی بيشتر از آنست كه در لشكر نفرين شدهء فارس برايمان ميدهند. اگر ميخواهيد علت اين جنگ را بدانيد، برويد و از فرمانده مان بپرسيد.»

 

بابوك پس ازينكه هديه يی برای سرباز اعطا نمود، داخل اردو گاه فارس شد. پس از آشنايی و همصحبتی با فرمانده لشكر، در مورد علت اين جنگ پرسيد، فرمانده جواب داد: « چرا من بايد علت اين جنگ را بدانم ؟ من كه در فاصله های دوری از فارس زنده گی ميكنم ؛ يكباره ميشنوم كه جنگ اعلام شده، زن و فرزند را رها كرده، طبق عنعنه و رسم، يا به سراغ ثروت و اقبال ميروم، يا به سراغ مرگ.» بابوك پرسيد: « آيا ديگر همرزمان تو، آگاهتر و تعليم يافته تر از تو نيستند ؟» فرمانده جواب داد: « نه بابا! به جز از والی ها و حكام ما كسی ديگری دقيقا نميداند كه چرا يكی ديگر را سر ميبُريم ؟» بابوك كه خيلی متحير شده بود، نزد سر لشكران رفت و با آنها راه دوستی و خودمانی پيش گرفت. بالاخره يكی از آنها به بابوك گفت: « ابتدای اين جنگ كه آسيا را از بيست سال به اين طرف افسرده و متأثر ساخته است، پرخاش و جدلی ديرينه يی ميان يكی از غلامان زن پاد شاه فارس و يكی از كارمندان دربار شاه هند ميباشد. نارضايتی آنها بالای سی ام حصهء يك سكه طلا بوده است. صدر اعظمان هند و فارس، حقوق صاحبان خود را محترمانه پشتيبانی نمودند و همين بود، كه جنگ در گرفت و هر دو جانب ارتش های يك ميليون نفری بكار گماشتند. بايد هر سال درين لشكر چهل هزار سرباز جلب و جذب شود. كشتن و سوختاندن و ويران نمودن و ورشكست ساختن روز به روز افزايش مييابد، دنيا سراسر آتش و خون و خاكستر است، اما ستيزه جويی همچنان ادامه دارد. صدر اعظمان هند و فارس ادعا دارند، كه اين جنگها برای حفظ امنيت نوع بشر است. اما بعد از هر مناقشه، بيبينی كه چندين شهر و روستا به مخروبه مبدل گشته است.»

 

            فردای آن روز، در حاليكه آوازهء مصالحه بين طرفين گرم بود، سر لشكر فارس و جنرال هندی، هر دو جنگی خونينی براه انداختند. بابوك درين جنگ، هر چه ديد خيانت بود و نفرت. او شاهد اعمال زشت حكمرانانی بود، كه برای كشتن بالا دست های شان، از هيچ دسيسه و توطئه يی دريغ نكردند. صاحب منصبانی را ديد كه بدست عساكر لشكر خود كشته شدند، سربازانی را ديد، كه همرزمان در حال احتضار شان را سر بريدند، تا تكه پاره های خون آلودی از جسم شانرا درآورند. بابوك داخل شفاخانه هايی شد، كه در آن زخمی ها را انتقال ميدادند. عدهء بيشماری ازين زخمی ها نه از درد زخمها، بلكه از بی توجهی و غفلت آنانی كه برای پرستاری و كمك شان گماشته شده بودند و پولی گزاف و گرانی از پادشاه ميگرفتند، ميمردند. بابوك فرياد برآورد:« آيا اينها را انسان ميگويند يا جانوران بيرحم و وحشی ؟ آه، شكی نيست كه فارس بدست خدايان تباه خواهد شد.»

 

بابوك با حواس و فكر پريشان داخل لشكر هند شد و با همان عزت و احترام پذيرفته شد. اما همان نفرت و انزجاری را كه در لشكر فارس به لرزه اش دراورده بود، در ينجا نيز آن را يافت و با خود گفت:« آه، اگر ايتورييل ميل نابود كردن فارسها را دارد، پس خدای مؤظف هند، بيايد و هندو ها را هم نابود كند.»

 

اما چندی بعد، وقتی در مورد جزئيات و مشخصات طرفين درين جنگ معلومات بيشتری بدست آورد، از فدا كاريها، سخاوتمنديها، بزرگ منشی ها و انساندوستی ها هم اطلاع يافت، كه او را خيلی متحير اما شادان ساخت. بابوك با خود گفت: « ای بشر مبهم و پيچيده! چطور ميتوانی اين همه فرومايگی و اينهمه عظمت و بزرگی را و اينهمه فضيلت و اينهمه جنايت را يكجا در خود جمع نمايی و رشد دهی ؟»

 

بالاخره صلح اعلام شد. سران هر دو لشكر، ورشكسته و نافاتح، كه تنها برای منفعت وجاه و جلال شخصی خود خون انسانها راريخته بودند، به دعوای مدال و انعام شتافتند. پيام صلح را در رسانه های عمومی ثبت كردند و جشن گرفتند. و بازگشت فضيلت و بشر دوستی و همنوع پرستی را در روی زمين اعلام نموده و شادباش گفتند. بابوك فرياد بر آورد: « ثنا و ستايش خداوندگار را باد، سرزمين فارس برای هميشه، جايگاه و مقام معصوميت و اخلاص خواهد ماند، و هرگز، آنچنان كه خدايان غضب آلود خواسته بودند، ويران نخواهد شد. پس بشتابيم به سوی اين پايتخت فرخندهء آسيا.»

 

بابوك از راه يكی از دروازه های قديمی شهر داخل فارس شد. چشم انداز اين منطقه به قدری نفرت انگيز بود، كه چشمها را می آزرد. از ظاهر آن هويدا بود كه حسرت روز های اول آبادی خود را ميخورد. انسان برای ستودن سبك كلاسيك و عتيقه كاری پافشاری ميكند، و بر ضد مدرنيت ميجنگد ؛ اما با زهم بيبينی كه اولين آزمايش هايش درهمه انواع، چه مدرن و چه كلاسيك، حقيقتاً خيلی زننده، زشت ومضحك ميباشد.

 

 بابوك داخل جميعتی شد كه مرد و زن همه خيلی زشت، بد ريخت و كثيف بودند. اين تودهء مردم با قيافه های گيچ و منگ بطرف حصاری تاريك ميشتافتند. از هياهوی مداوم و ازدحامی كه در آنجا بود، ديده ميشد، كه يك عدهء مردم به عده يی ديگر پول ميدادند، تا حق نشستن را بدست آرند. بابوك فكر كرد كه در بازار چوكی فروشی داخل شده است، اما وقتی ديد كه يك گروپ زنها زانو زده و روبروی خود را دقيقانه نگاه ميكنند، دانست كه در عبادتگاهی آمده است. صدا های خشن و نا همآهنگ، مانند بانگ خر های وحشی، سقف معبد را ميلرزانيدند.

 

بابوك اول به بستن گوش هايش اكتفاء نمود، اما اندكی بعد وقتی كارگرانی را ديد، كه با بيل و كلند وارد معبد شدند، دانست كه حالا بايد بينی و چشم هايش را نيز ببندد. كارگران تخته سنگ بزرگی را برداشتند و خاك هايی را كه از آن بوی بدی بيرون ميزد، دوركردند، و بعد بابوك مشاهده كرد، كه جسدی را دران حفره انداختند و تخته سنگ را دوباره به جايش گذاشتند. بابوك فرياد برآورد: « وای! چه ميبينم! اين مردم مرده های خود را در عبادتگاههای خود دفن ميكنند؟! عبادتگاه هايشان با اجساد شان سنگفرشی شده است ؟!» « پس عجب نيست كه اينهمه بيماری، سرزمين فارس را هميشه متأثر ساخته است. نعش های گنديده و پوسيده، انباشته با تعفن و كثافت ميتواند همهء كرهء زمين را آلوده كند. آه فارس! شهر شرارتها و زشتيها!» « پس بايد كه فرشته ها اين شهر شرير را ويران كنند و بجای آن شهر بهتر و زيباتری آباد كنند، البته با باشنده گان تميز تر و خوش آواز تری.» « مشيت الهی چنان بوده كه بايد باشد ؛ پس همانطور باد كه خواست او بوده است.»

 

آفتاب به اوج تابش خود رسيده بود و بابوك، در آنطرف شهر به خانهء خانم سرشناسی مهمان بود، تا نامه يی از شوهرش را كه افسرنظامی بود برايش برساند. در بين راه، از ديگر اطراف شهرهم ديدن نمود. و متوجه شد، كه عبادتگاههای اين طرف شهر خيلی قشنگتر آباد شده اند، تميز تر بودند و عبادت كننده گان مؤدب وخوش آواز، با هماهنگی عبادت ميكردند. او درين قسمت شهر، دو فوارهء آب ديد، كه خيلی بی جا نصب شده بودند، اما زيبايی شان خيره كننده و حيرت انگيز بود. ميدان هايی ديد، كه با مجسمه های برونزی پادشاهانی كه بر اين سرزمين حكومت كرده بودند آراسته شده بودند. ميدان ديگری ديد، كه مردم در آن جمع شده و فرياد ميزدند:« كًی خواهد آمد، آنكه در قلب هايمان عزيز و گرامی است؟» بابوك باز هم از پل های عظيم و با شكوه، از كناره های قشنگ رودخانه، از كاخ هايی كه به جانب راست و چپ رودخانه آباد شده بودند، از خانهء بزرگی با گنبد بلند و طلايی كه برای سربازان زخمی آباد شده بود، تا باقی عمرخود را به شكر گويی خدا بگذرانند، عبورنموده بالاخره به منزل آن زن رسيد. درانجا ميزبانان انتظار بابوك و ديگر مهمانهای شايسته و عاليقدر را ميكشيدند. خانهء خيلی مرتب و منظم بنظر ميرسيد و با سليقهء خاصی زينت يافته بود. غذا خوشمزه و عالی بود. بانوی منزل، خيلی زيبا، جوان، نكته دان و خوش طبع بود. مهمانان همچنان شايستگی و لياقت اين خانه و خانم آن را داشتند. بابوك، در همهء اين احوال با خود فكر ميكرد:« ايتورييل دنيا را به افتضاح و مسخره گرفته است ؟ چرا بايد شهری به اين جذابيت را ويران نمود؟»

 

درين هنگام متوجه شد، خانم خانه كه در آغاز با علاقه و احساس فراوان احوال شوهرش را از بابوك ميپرسيد، در لحظات آخر غذای شام، با علاقه و احساس بيشتری با يك مجوسی جوان داخل صحبت شد. و بازهم يك قاضی را ديد، كه در حضور خانمش، يك بيوه زن را در آغوش ميفشرد و اين بيوه زن با ملايمت و مدارا يك دست خود را به گردن قاضی انداخته بود و دست ديگرش را به طرف يك شهروند ديگری كه خيلی زيبا و پرتواضع و با حيا معلوم ميشد، دراز نموده بود. درين حال، خانم قاضی، از ميز بلند شد، تا با مرشد روحانی خود، كه برای غذای شام اندكی دير رسيده بود در اتاق پهلو چند لحظه يی صحبت نمايد. و اين استاد روحانی با چنان لهجهء شيوا و بليغ و رسا با اين خانم در اتاق پهلو“حرف زده بود”، كه وقتی خانم قاضی دوباره داخل سالون شد، چشمهايش مرطوب، گونه هايش آتشين، قدمهايش غير ثابت و صدايش لرزان بود. پس بابوك دوباره مشوش شد كه مبادا ايتورييل در مورد فارس حق بجانب باشد.

 

بابوك از عنايتی كه خدايان برای جلب اعتماد برايش داده بودند، استفاده نمود و در همان روز اول، محرم راز خانم خانه شد وپی برد كه به مجوسی جوان عشق ميورزد. و اين خانم نه تنها به اين راز اعتراف نمود، بلكه بابوك را متيقن ساخت، كه نمونهء اين نوع راز ها در هر خانهء امپراتوری فارس وجود دارد. بالاخره بابوك به اين نتيجه رسيد، كه جامعه يی مانند فارس نميتواند پا برجا بماند ؛ زيرا حسادت، نفاق، اختلاف و انتقامجويی همهء خانه ها را به ماتم كشانده است، هر روزسِيلی از اشك و خون جاريست، و مسلماً كه شوهران، خون عاشقان زنهايشان را خواهند ريخت و يا خون خود شان ريخته خواهد شد. و لابد ايتورييل با ويران كردن فارس كارخيری در مورد شهری كه خودش خود را بدست مصيبت و فاجعه سپرده است، انجام خواهد داد. بابوك در افكار خود غرق شده بود، كه مردی مؤقر و متين با جامهء بلند سياه به دَر خانه تك تك زد و با تواضع تمام خواستار صحبت با قاضی جوان گرديد. و اين يكی بی آنكه از جا بلند شود، بی آنكه به او نظری بيندازد، با غرور و نخوت و با بی تفاوتی تمام، چند پاره كاغذ را بدستش داد و رخصتش نمود. بابوك از خانم خانه پرسيد: « اين شخص كی بود؟» و خانم خانه آهسته جواب داد:« اين مرد مسن يكی از ممتازترين و برجسته ترين وكلای شهر است، و از مدت پنجاه سال به اين طرف علم قانون مطالعه ميكند. و اين آقای جوان كه فقط 25 سال دارد، و از دو روز به اين طرف قانون دان شده است، چند نسخه از دعوايی را كه خودش بررسی نكرده اما عهدهء وكالتش را بدوش دارد، به اين وكيل اعلی سپرد. بابوك متحيرانه جواب داد:« اين خيلی خردمندانه است، كه مرد جوان از وكيل پير و با تجربه مشوره و كمك ميخواهد، اما چرا وكالت اين دعوا را اين مرد خردمند بدوش نميگيرد؟» زن با استهزاء جواب داد « آنهايی كه عمر خود را در كار های دشوار و وظايف زيردستی و فرعی ميگذرانند، هر گز به مرتبه و منزلت نميرسند. اما اين پسر جوان به مرتبه و مقام رسيده است، چون كه پدری ثروتمند دارد، و درين سرزمين، حق قضاوت كردن، درست مانند چند جريب زمين، خريده ميشود.» بابوك فرياد برآورد:« وای بر فارس! وای بر اين شهر نفرين شده!» « اينست انتهای بی اعتدالی. آنهايی كه حق قضاوت را خريده اند، بی شك كه داوری و قضاوت خود را نيز خواهند فروخت. به يقين كه فارس در ورطهء بی انصافی و ظلم قرار گرفته است.»

 

 در حالی كه بابوك متحيرو شگفت زده شده بود، سرافسری كه همان روز از جبهه بر گشته بود، برايش گفت: « چرا خريدن حق وكالت برايتان عجيب است ؟ من هم حق مقابله با مرگ را خريده ام و وظيفهء رهبری دو هزار مرد جنگی را به عهده دارم. و بهای اين رياست برايم چهل هزار سكهء طلا تمام شده است. و اين همه، برای 30 شب متواتر با لباس افسری روی زمين خشك خوابيدن، و برای خوردن دو تيری كه هنوزجسمم را از درون ميكاوند. اگر من دارايی خود را برای امپراتور فارس، كه هرگز رنگش را نديده ام، تباه ميكنم، آقای قانون دان ميتواند چند پولی را برای بدست آوردن حق داوری ميان طرفين دعوا بپردازد.» بابوك كه خيلی خشمگين شده بود، اين شهر نفرين شده را، كه صلح و جنگ را در بازار مزايده گذاشته بودند، نزد خود محكوم كرد. شهری كه در مقابل جنگ بی اعتنا ميماند و قانون را به مسخره ميگيرد، قبل ازين كه به دست خدايان تباه شود، به دست ادارات رسمی و سازمانهای مزخرف خود تباه خواهد شد. با ديدن مردی روستايی كه داخل خانه شد و همه را با خودمانی تمام سلام كرد، نظرياتش در مورد فارس منفی تر گرديد. مرد تازه وارد خود را نزديك سرافسر ساخت و برايش گفت: « اين بار زياده تراز پنجاه هزار سكهء طلا برايت قرض داده نميتوانم، چراكه در حقيقت، گمرك های امپراتوری، امسال برايم تنها سه صد هزار سكهء طلا محصول داده اند.» وقتی بابوك در مورد اين شخص خوب معلومات كرد، دانست كه در مملكت فارس چهل پادشاه عوامی وجود دارد، كه حق ازدياد ماليات را به حراج ميگذارند وبعد ازين كه اين حق را خريدند و بدست آوردند، ماليه را به نفع امپراتوری فارس زياد ميكنند. سپس اين صاحبان پول و قدرت، قسمت زياد شدهء ماليه را در جيب خود می اندازند.

 

پس ازصرف طعام شب، بابوك داخل يكی از عاليترين عبادتگاههای شهر شد و در ميان جميعتی از مردان و زنان كه آنجا جمع شده بودند، نشست. يك مجوسی بالای منبری بالا شد و مدت درازی از فساد و شرارت و از پرهيزگاری و عفت حرف زد. آنچه را كه جدا شدنی نبود، جدا كرد، آنچه را كه برای همه واضح و آشكار بود، دوباره واضح نمود، و آنچه را كه همه قبلا ميدانستند، دوباره به همه درس داد. با خونسردی تمام به وجد آمد و نفس سوخته و عرقريزان از مجلس خارج شد. پس تمام حاضران مجلس از خوشی به هيجان آمدند‏، كه واه! چه تعليمات آموزنده و مفيدی بدست آورديم. بابوك با خود گفت: « اينست مردی كه تمام قدرت خود را به خرچ داد تا دو سه صد نفر از همشهری های خود را به بهترين وجه كسل و خسته بسازد، اما نيت بدی نداشت. ايتورييل نميتواند كه فارس را صرف به سبب يك روحانی خسته كن ويران نمايد.»

 

پس از خارج شدن ازين محفل بابوك را به يك جشن بردند كه هرسال براه می افتاد. جشن را در تالار بزرگی كه در تهء آن كاخ پر شكوهی نمايان بود، برگزار ميكردند. زيباترين زنان فارس، سرشناس ترين و پر نفوذ ترين صاحبان و اميران فارس در رده های منظم جمع شده بودند، و جميعت شان خيلی پر شكوه و چشمگير به نظر ميخورد. بابوك فكر كرد كه جشن در بين همين جميعت شروع و در همين جا ختم ميشود. دو يا سه صد نفر ديگر را ديد كه در دالان ورودی داخل شدند. ظاهر آراستهء شان به شاهزادگان و شاهدختان ميماند، طرز گفتار شان از گفتار مردم عام خيلی تفاوت داشت، خيلی موزون و عالی بود و با شعر و نظم آذين يافته بود. همهء حاضرين، با دقت تمام و خاموشی مطلق به سخنهای شان گوش داده بودند. تنها چيزی كه خاموشی را ميشكست، صدای تحسين و تمجيد حضار بود، كه از احساس و شوق شان شاهدی ميداد. وظيفه و مسؤليت پادشاهان، علاقه و دلبستگی به پرهيزگاری و عفت، وخطر افراط و زياده روی در هوس بازی و شيفتگی با چنان كلام شيوا و استواری بيان شده بود، كه اشك از چشمان بابوك جاری ساخت.

 

برای بابوك شكی نبود كه اين زنان و مردان خوش آهنگ، واعظان امپراتوری فارس باشند. بابوك با خود گفت: « كاش ايتورييل مهمان اين جميعت شود و به آهنگ های روح نوازشان گوش فرا دهد. يقيناً كه برای هميشه با اين شهر آشتی خواهد كرد. وقتی اين جشن به پايان رسيد، بابوك خواست تا با زن ملكه صفتی كه درين قصر با شكوه، با لهجهء خوشی درسهای اخلاقی و بزرگ منشانه را بيان نموده بود، آشنا شود. او را از زينهء باريك و كوچكی كه به آپارتمان اين خانم در منزل دوم قرار داشت بالا بردند. اثاثيهء آپارتمان و لباسهای زن حالت فقيرانه و غريبانه يی داشت. زن با حالت اسف بار اما با كمال وقار برای بابوك گفت: « شغل من به سختی ميتواند از عهدهء بخور و نميرم برآيد. يكی از شهزادگانی را كه حين نمايش ديديد، مرا باردار ساخته است. تاريخ ولادتم رو به نزديكی است، و برای آن پول ضرورت است. درين شهر بدون پول كسی را ولادت نميدهند.» بابوك پس ازين كه صد سكهء طلا برای خانم بخشيد، با خودش گفت: « اگر همين تنها بدبختی و فلاكت اين شهر باشد، ايتورييل ناحق اينقدر به خشم آمده است.»

 

از آنجا، بابوك به همراهی مرد دانشمندی كه آشنايش شده بود، نزد بازرگانانی رفت، كه اشيای پر تجمل ميفروختند. بابوك اسباب مورد نظرش را خريداری كرد. معاملهء خريد و فروش با ادب و سامانهء بی نهايت پايان يافت. در راه برگشت، مرد دانشمند برايش خاطر نشان كرد، كه اين همه مهربانی و ادب در اصل ظاهر فريبی و شيادی محض بوده است. و برايش گفت كه او شكار غلطكاری بازرگان شده است. بابوك اسم مرد فروشنده را روی ورقه های خود ياداشت نمود تا در روز تنبيه فارس، ايتورييل را از موجوديت آن مرد آگاه سازد. در همين لحظات بود كه كسی در زد. وقتی در را باز نمودند همان مرد فروشنده در آستانهء در، با بقيهء پولی كه بابوك روی دخل دكان فراموش كرده بود، ظاهر شد. بابوك فرياد برآ ورد: « شما!» « شما كه بی هيچ و شرم و حيا، اشيای بيهوده و پر تجمل را چهار برابر گرانتر از ارزش اصلی آن برايم فروختيد، چگونه شد كه با اين همه سخاوتمندی و وفاداری بقيهء پولم را مسترد ميكنيد ؟» بازرگان جواب داد:« هيچ يك از بازرگانان نسبتاً مشهوری را كه من ميشناسم، پولت را هرگز مسترد نخواهند كرد. اما اينكه جنس معامله شده چهار برابر بيشتر از ارزش اصلی آن فروخته شده است، غلط محض است كه من آنرا ده مرتبه بيشتر از ارزش اصلی آن برايتان فروخته ام. و اين گفتهء من حقيقت دارد ؛ اگر تا يك يكماه ديگر اين جنس را دوباره بفروشيد، متيقن هستم كه حتی از دهم حصهء آن هم سودی بدست آورده نميتوانيد. هيچ قيمتی دقيق، منصفانه و بجا نيست. اين هوس و ميل مردانست كه بالای اشيای بی اهميت و بی ارزش قيمت ميگذارند. و همين هوس و ميل است كه معاش 100 تن از كارگرانم را ميپردازد، بازهم اوست، كه خانهء زيبا و گاری راحتی با اسپ هايش برايم فراهم آورده است. ميل و هوس است كه صنعت و فن را به حركت و جنبش ميآورد، اوست كه ذوق و سليقه را، گردش و رفت و آمد را، زيادی و فراوانی را حمايت نموده و پا بر جا نگه داشته است. اموال و جنس های بی ارزشی را كه به شما فروختم، به كشور های همسايهء مان گرانتر ميفروشم. و بايد بگويم كه درين قسمت، برای امپراتوری فارس، خدمت بزرگی انجام ميدهم.» بابوك، بعد ازين كه كمی فكر كرد، اسم مرد بازرگان را از روی اوراق يادداشتهای خود حذف نمود.

 

بابوك كه نميدانست دربارهء سرنوشت فارس چه انديشه يی بسنجد؟ بران شد، كه نزد روحانيون و ادبای شهر فارس برود ؛ زيرا دستهء اول علم مذهب را مييآموختند و آن ديگری به تحصيل و جستجوی دانايی و خردمندی بودند. بابوك اميدوار بود، كه اين جماعت، عفو و بخشش ايتوريل را، برای گناهان همهء مردم بدست خواهند آورد. فردای آن روز بابوك خود را به يكی از مدارس مذهبی شهر رسانيد. روحانی ارشد مدرسهء مذهبی برای بابوك وانمودكرد، كه خودش برای فقير بودن و در فقر زيستن سوگند يادكرده است. و به پاداش همين عهدش، صد هزار سكهء طلا، درآمد سالانه دارد و از لحاظ همين تواضع و فروتنی اش هست، كه بالای امپراتوری پر وسعتی حاكميت ميراند. بعد ازين مكالمه، روحانی ارشد مدرسه، بابوك را بدست روحانی جوانی سپرد، كه او نيزبه نوبهء خويش بابوك را با ادب و احترام فراوان پذيرفت و برايش جلال و سخاوتمندی اين خانهء انزوا و استغفار را نشان داد. همان بودكه با ديدار بابوك ازين مدارس آوازهء نهضت و اصلاح طلبی در گرفت و بزودی همهء مدارس گزارشات و رساله های خود را برای بابوك فرستادند. تقاضای اصولی و اساسی هر مدرسه اين بود: « ما را نگهداريد، و ديگران را حذف نماييد.» دفاعيه های همهء شان قابل تمجيد بود و دلالت بر ضرورت وجود شان ميكرد. اما اتهاماتی كه يكی بر ضد ديگر اندوخته بودند، ميل نابود كردنش را ميداد. بابوك ديد و فهميد، كه اين مدارس بخاطر بقای نام و نشان خود و به بهانهء آبادانی و نجات دنيا، از نفوذ خود بالای امپراتوری فارس هم دريغ نخواهند كرد.

 

مرد كوچك اندامی با عقيدهء نيمه مذهبی، خود را به بابوك معرفی نمود و برايش گفت:« نيك ميبينم كه كار ما سر براه خواهد شد. زردشت دوباره بروی زمين برگشته است. دختركان با شلاق زدن جسم های شان از پشت و با نيشگون گرفتن بدن شان از جلو، آمدنش را پيشگويی كرده اند.» « ما حمايت و پشتيبانی تان را بر عليه رئيس بزرگ بوديست ها تقاضا داريم.» بابوك ازوی پرسيد: « برعليه آن پادشاه بزرگی كه در تبت مقام والايی دارد؟» مرد جواب داد: « بلی! بر عليه خودش!» بابوك باز پرسيد: « پس شما عزم جنگ را با او داريد؟ و ميخواهيد كه لشكريان تان را بر عليه او بشورانيد؟» مرد جوابش داد: « نه، او ادعا دارد كه انسان كاملاً آزاد است. و ما به اين عقيدهء او باور نداريم. در بارهء او كتابهايی نوشته ايم كه اوآنها را نخوانده است. از موجوديت ما اصلاً خبر ندارد، خدا ميداند كه نام ما را هم شنيده است يا نه؟» « اوما را مردود دانسته است، درست مانند باغبانی كه امر قطع كردن درخت ها را از باغش ميدهد.» بابوك از شدت ديوانگی اين مرد ان به خود ميلرزيد. اين مردانی كه دانايی و قناعت را پيشهء خود ساخته بودند، اين مرد ان دسيسه بازی كه از تمام امور دنيوی و جاه طلبی و حرص و آز و غرور دست شسته بودند. اين مرد انی كه درس تواضع، بردباری و بی طمعی ميدادند. بابوك با خود گفت كه ايتورييل برای از بين بردن اين جميعت اوباش كاملاً حق بجانب است.

 

بابوك وقتی به خانهء خود رسيد، خواست كه برايش كتابهای جديدی بياورند، تا غصه هايش را اندكی كاهش داده باشد. و برای شاد ساختن خاطر خود، چند مرد دانا و دانشمند را به مهمانی فراخواند. تعداد مهمانان دو چند بيشتر از عدد دعوت شده بود. درست مانند زنبور هايی كه دور عسل جمع شده باشند، وتنها برای خوردن و صحبت كردن عجله داشتند. اين مردان دو دسته ازمردم را تحسين ميكردند: يكی مردگان را و ديگر خودشان را. به استثنای صاحب خانه يی كه در آن مهمان بودند. اگر يكی آنها حرفی درست و به جايی به زبان مييآورد، ديگران چشم های خود را بزير می افگندند و از شدت درد و حسرت لب ميگزيدند، كه ايكاش آنها اول اين اين جمله را بزبان آورده بودند.

اين مردان مانند روحانيان تزوير و ريا نداشتند، برای اين كه جاه طلب و بلند پرواز نبودند. اما مكالمه و مباحثهء شان، شهرت دانشمندی و بزرگمردی را آگنده از توهين و وقاحت نموده بود ؛ مگر به نظر خودشان مملو از دانايی و هوشمندی بودند. وقتی از جريان و چگونگی سفر بابوك به ممكت فارس آگاه شدند، يكی ازانها آهسته از بابوك خواهش كرد كه يكی از نويسند گان را ـ كه پنج سال پيش اثرش را به بخوبی توصيف نكرده بود ـ از بين ببرد. يكی ديگر از بابوك در خواست كشتن يك همشهری اش را كرد، كه به اندازه كافی به نمايشنامه های طنز آميزش نخنديده بود. و ديگری از بابوك تقاضا نمود، تا دروازهء آكادمی فرهنگ رابكلی ببندد ؛ زيرا اين شخص نتوانسته بود دران راه يابد و عضويتش را حاصل نمايد. غذای شام تمام شد و هر كدام شان جدا جدا به خانه هايشان برگشتند. چون در بين همهء اين اجتماع حتی دو تن هم پيدا نميشد كه بتوانند يكی ديگر خود را تحمل نمايند. به جز از كاخهای ثروتمندانی كه در آن مهمان ميبو دند، در جای ديگری با يكديگر حرف نميزدند. بابوك با خود گفت: «هيچ شرّی نخواهد بود كه اين حشرات مضر جامعه به هلاكت و نابودی همگانی برسند.»

 

بمجردی كه بابوك از اجتماع آنها فارغ شد، شروع كرد به خواندن چند كتابی ازين "دوستان دانشمندش". دران كتابها چهره های اصلی مهمانهانش را بازيافت. با خشم و انزجار دريافت كه پستی و گرسنگی، اين جرايد دروغ پراگنی و بد گويی و اين آرشيف های بد ذوقی و بد سليقه گی را املا گفته اند. درين هجونامه ها لاشخواران را ميستودند و كبوتران را ميدريدند. درين داستانهای دراز و خالی از تخيل، تصاوير زنانی مجسم شده بود كه خود نويسنده هم آنها را درك نميكرد و نميشناخت.

 

اين همه نوشته های نفرت آور را به آتش افگند و برای قدم زدن از خانه بيرون شد. بابوك را به آدم دانشمندی معرفی كردند، كه با پارازيت های پيشين كاملاً فرق داشت و در ليست شان اصلاً جا نميشد. اين شخص از جميعت، هميشه گريزان بود و مردم را خوب ميشناخت. چون خيلی ديده و شناخته بود، با مردم ملاحظه كارانه و محتاطانه، معاشرت و برخورد مينمود. بابوك با آن مرد، از آنچه ديده و خوانده بود با درد و زاری فراوان سخن گفت. و مرد دانا جوابش را داد: « يقينا كه شما چيز های خيلی زشت و تحقير آميزی خوانده ايد. در همه اجناس و انواع آنچه بيهوده و بی ارزش است، فراوان و آنچه خوب و با ارزش است، نادر. چيزی را كه شما در شهر ما ديديد و خوانديد، تفاله ايست از فضل فروشی ناشايسته ترين و شرم آورترين اين عالم نما ها، كه با وقاحت و بيشرمی فراوان خود را مينمايانند و ميگسترانند. خردمندان واقعی و دانا انزوا گزين ميباشند و از حلقهء خويش بدر نميروند. بدانيد كه هنوز هم در نزد ما كتابها و بزرگمردانی كه ارزش و لياقت توجه لطيف تان را دارند، موجود است.»

 

 در همين گفتگو بودند، كه خردمند ديگری به آنها ملحق شد. مكالمهء شان به قدری خوشايند، آموزنده و با فضيلت و پرهيزگاری منطبق می آمد، كه ازهرچه پيش داوری و تعصب بود، فراتر ميرفت. بابوك اعتراف نمود كه هرگز كلامی به چنين دلنيشنی و جذابيت نشنيده است. و با خود آهسته ميگفت:«اينست مردانی كه ايتورييل جرئت نزديك شدن شان را هم نخواهد كرد، ورنه خيلی سفاك و بيرحم خواهد بود.»

 

اگرچه بابوك در جمع اين مردان دانا اندكی تسليت يافته بود، ولی با بقيهء مردم هنوز قهر بود. مردی دانشمند وعاقل برای بابوك گفت: « شما درين جا بيگانه ايد. زياده روی و افراط، خروار خروار به چشمانتان نقش ميبندد. اما شايسته گی و خوبی، كه معمولاً پنهان ميماند و گاهی حتی از افراط ناشی ميشود، از نزد تان بدر ميرود.» بابوك دانست، كه در بين خردمندان هستند كسانی كه از حسادت چيزی درآستين ندارند، و در بين مجوسی ها هستند كسانی كه متقی و پرهيزگار واقعی اند. بزرگ مرد دانا در آخر اينطور ابراز نظر نمود: « همهء اين اجتماعات علمی و مذهبی كه در ظاهر با يكديگر در مقابله و رقابت اند، و برای نابودی يكديگر شان ميكوشند، در حقيقت، اين مؤسسات و آموزشگاههای مفيد و سودمند ميباشند. و هر جماعت مجوسی سدی است در مقابل جماعت ديگر مجوسی ها. درست است، كه در بين افكار و نظريات شان فرق ها و تفاوتی های وجود دارد، اما همهء شان همان روحيهء اخلاقی و معنوی را آموزش ميدهند، همهء شان به كار آموزش مردم مشغول اند، و همهء شان فرمانبردار يك قانون ميباشند.» بابوك با جماعت زيادی ازين مردان معاشرت نمود، و با انسانهای های ملكوتی زيادی آشنا گشت.

 

بابوك پی برد كه در بين اين افسار گسيخته گانی كه ادعای جنگ را با پيشوای مذهبی بوداييان دارند، بزرگ مردانی هم وجود داشته اند. همچنان بعضی از آداب و رسوم سرزمين فارس، و برخی از بنا ها و عمارات آن، يا رحم و دلسوزی اش را و يا تحسين و ستايش اش را بر انگيخته بود. بابوك به دوست اديبش گفت: « من به اين پی برده ام كه اين مجوسی ها بالاخره موجودات مفيدی استند، در حاليكه من آنها را خيلی خطرناك فكر كرده بودم. حكومت خردمند و عاقلی لازم است تا مانع جلو رفتن شان شود، و نگذارد تا خود را ضروری و مهم جلوه دهند. مگر بايد كماكان اين را اعتراف نماييد كه وكيل های جوان تان، بمجردی كه سوارشدن بر اسپ را ياد گرفتند، حق داوری را به پول خريداری ميكنند، و بعد هم در دادگاهها و محاكمه ها، آنچه بی كفايتی و بی لياقتی و بی عدالتی و بی قانونی وفساد نباشد، از خود عرضه ميدهند. آيا بهتر نيست كه اين مقام را، مفت و مجانی به حقوق دانانی بدهيد كه همهء عمر، خير وشر قانون را سنجيده وبررسی نموده اند ؟» مرد دانشمند به جوابش گفت: « شما لشكر ما را پيش از داخل شدن به فارس ديديد، و ميدانيد كه افسران ما باچه خوبی و مهارتی ميجنگندند، گرچه آنها هم حق مبارزهء خود را خريده اند. شايد به اين پی ببريد كه اين وكلای جوان آنقدرهم بد داوری نميكنند، با اينكه حق وكالت خود را خريده باشند.»

 

فردايش، بابوك را به دادگاه بزرگ شهر بردند، اتفاقاً روزی بود كه حكم مهمی را صادر مينمودند. علت دعوا به همگان معلوم بود. همهء وكلای بزرگ و با تجربه يی كه در مورد آن ابراز نظر مينمودند، در بحث و نظريهء خود سست و متردد بودند. در اظهارات خود صد گونه قانون را نام ميبردند كه حتی يكی اش هم با موضوع دعوا ارتباط نداشت و قابل پياده كردن نبود. طرح دعوا را از هزار جهت مختلف بررسی مينمودند. و هيچ يك ازين جهات با موضوع دعوا وجه مشترك نداشتند. اما قاضی های جوان داوری خود را به اتفاق آراء، زودتر از آنچه وكلا حدس زده بودند، تمام كردند. قضاوت شان قناعت بخش بود ؛ زيرا كه آنها دلايل روشن و آشكاری را بكار برده بودند. ولی رأی وكلای با تجربه خشك و ميان خالی بود، چون آنها تنها كتابهای خود را مطالعه كرده بودند.

 

بابوك به اين نتيجه رسيد كه گاهگاهی در افراط كاری و استفاده جويی هم نكات مثبتی ميتواند وجود داشته باشد. او متوجه شد كه ثروت و دارايی سرمايه گذاران، كه انزجارشديد بابوك را بر انگيخته بود، ميتوانست اثرات فوق العاده يی داشته باشد ؛ زيرا امپراتور، وقتی به سرمايهء بزرگی ضرورت ميداشت، ميتوانست اين پول را از سرمايه داران فارس در ظرف يك ساعت بدست آورد. در حالی كه طبق معمول در ظرف شش ماه هم از طريق ديگری ميسر شده نميتوانست. بابوك ميديد، كه اين ابر های بزرگ و درشت سپيد كه مملو از شبنم زمينی بودند، آنچه را بدست آورده بودند، بشكل باران دوباره پس ميدادند. و از طرف ديگر، فرزندان اين مردان تازه بدوران آمده، كه با تربيت تر از اطفال خانواده های قديمی بودند، ارزش بهتری داشتند. آدم ميتواند جنگجوی دليری باشد، داور خوبی باشد، دولتمردكارآزموده يی باشد، اگر پدر محاسبه كار و دور انديشی داشته باشد.

 

بابوك بطور نامحسوسی به طمع و توقع سرمايه گذاران، اخلاص نثار كرده وآنها را مورد عفو قرار ميداد، چون بدين باورشده بود كه حريصتر از ديگران نبوده اند. و اين حرص شان اندكی ضروری و مفيد به نظر می آمد. بابوك خريدن حق جنگ و حق داوری را نيز عفو نمود، چون كه اين ديوانگی انسانها با عث پديد آمدن قهرمانان و وكلای بزرگی ميشد. بازهم بابوك رشك و حسادت دانشمندان را بخشيد، چراكه در بين آنها بودند مردانی با افكار خارق العاده كه دنيا را روشن ميساختند. بابوك با مجوسی های جاه طلب و بلند پرواز هم راه مصالحه را پيش گرفت، چون كه در بين آنها تقوا و پرهيزگاری بيشترو عزيزتر از شرارت و فساد بود. اما، انگشت اعتراض و شكايتش به جانب زنبارگی و بد اخلاقی و نتائج اسف بار آن هنوز دراز بود. و ازين بابت خيلی پريشان و هراسناك گشته بود.

 

بابوك ميل داشت تا در تمام شرايط و امكانات زنده گی سر نشينان اين شهر داخل شود، ازين رو او را به خانهء وزيری رهنمايی كردند. در بين راه از وحشت اين كه، مبادا زنی بدست شوهرش در حضور او كشته شود، بخود ميلرزيد. وقتی بخانهء وزير رسيد، دو ساعت متواتر، پيش از آن كه آمدنش را به وزير خبر بدهند، و دو ساعت ديگر بعد ازينكه آمدنش را به وزير اطلاع دادند، در اتاق پهلو انتظار كشيد. در فاصلهء اين انتظار، بابوك با خود عهد كرد كه هم از مأموران بيشرم و مغرور دربار و هم از خود وزير شكايتهايی به ايتورييل خواهد كرد. اتاق انتظارمملو بود از زنانی مربوط به همه گروهها طبقات، از مجوسی های وابسته به هر رنگ و فرهنگ، از قضات، بازرگانان، افسران، آموزگاران و.... همهء شان از وزير شكايت داشتند. شخص خسيس و ربا خواری ميگفت كه بدون شك اين شخص پايتخت و ولايات اطراف را به تاراج برده است ؛ آدم بالهوس و دمدمی مزاجی ميگفت كه اين شخص انسان عجيب و غريبی است. آدم خوشگذران و شهوترانی ميگفت كه اين شخص تنها به لذات و خوشی های خود ميآنديشد، آنكه توطئه چين و دسيسه باز بود ميگفت كه روزی خواهد شد كه اين شخص را در دسيسه بازی گير آورند و بد نامش كنند و خانمها هم ميگفتند كه ايكاش روزی برايشان وزير جوان تری انتخاب نمايند.

 

بابوك حرف هايشان را ميشنيد و با خود ميگفت: « اينست مرد خوشبختی كه همه دشمنان خود را در اتاق انتظار خود جمع دارد.» بالاخره او را داخل دفتر وزير نمودند. بابوك در مقابل خود پير مردی را ديد خميده و شكسته از گذشت سالها و فشار روزگار. اما هنوز چالاكی و هوشياری خود را از دست نداده بود. او مورد نظر وزير پير قرار گرفت ومتقابلا وزير به نظر او مرد محترمی آمد. مكالمه و صحبت شان دلچسپ و شنيدنی گرديد. وزير برايش از بد بختی و بيچاره گی اش اعتراف نمود، از فقر و غريبی اش گفت و از شهرت غلط پولداری اش شكايت نمود، از مخالفتهای شديدی كه با آن رو در رو بوده است و از شهرت دروغ اقتدار و توانايی اش گله نمود. از خدمتهای چهل ساله اش برای ناسپاسان و حق نا شناسان، و ازمحروميت و دلسردی اش شكوه نمود. بابوك برای وزير دل آزرده گشت و با خود فكر كرد كه اگر اين آدم اشتباهاتی را مرتكب گشته بود و اگر ايتورييل ميخواست او را جزايی بدهد، چه جزايی بهتر ازين كه او را در سمت وزيری اش باقی گذارد.

 

در حالی كه بابوك گرم صحبت با وزير بود، خانمی كه قبلاً بابوك را به خانهء خود مهمان كرده بود با شتاب و عجله داخل سالون شد. در چشمان و پيشانی اش درد و خشم جوش ميزد. زن با سرزنش و قهر و كدورت و تلخی، دهان به شكايت گشود، گريه كرد و اشك ريخت. شكايت ازين قرار بود كه درخواست شوهرش را برای بدست آوردن منصب و مقام مشخصی رد نموده بودند. و زن ادعا داشت كه شوهرش از روز پيدايش، لياقت اين منصب را داشته است، خدمت های بيشمارش و زخم های فراوانی كه خورده بود، همه سزاوار آن بودند كه چنين مقامی برايش اعطا ميشد. با صراحت و شدت كلام خود را بيان نمود، و با جذابيت و ظرافت ابراز شكايت كرد، همه اعتراضات را با مهارت باطل ساخت، و دلايل را با فصاحت و صراحت مطرح نمود، و تا آنكه حق و طلب شوهرش را بدست نياورد، سالون وزير را ترك نگفت.

 

بابوك زن را تا دروازهء خروجی همرايی نمود و ازش پرسيد:« آيا ممكن است كه اينقدر زحمت و شهامت را برای مردی بكشيد كه كوچكترين ذره محبت برايش نداريد و ازش هراس هم داريد ؟ » زن متحيرانه پرسيد:« مردی كه اصلا دوست ندارم!؟» و ادامه داد: « بدانيد كه شوهرم يگانه دوستيست كه در دنيا داشته ام، از قربانی كردن هيچ چيزی برايش ابا نميورزم، به جزاز معشوقم. همچنان او نيزاز همه چيز خود برايم خواهد گذشت، بجز از ترك كردن معشوقه اش. ميخواهم معشوقهء شوهرم را برايتان معرفی كنم، خانم خيلی جذابی است با روحيه و طبعی خوش و با خلق و خوی نيكو. امشب من و دوستدار من، با شوهرم و معشوقه اش غذای شام را يكجا صرف ميكنيم، بياييد و همنشين خوشی ما شويد.»

 

اين خانم بابوك را با خود به خانه اش برد. شوهر ش كه غرق در اندوه و دلسردی شده بود، زن خود را دوباره در شور و شعف و هيجان و قدردانی ديد و شروع كرد به بوسيدن خانمش، معشوقه اش، معشوق زنش و بابوك را نيز از فرط هيجان و خوشی بوسيد. پيوند و اتحاد، شادمانی و شوخ طبعی، غذای شام شان را زينت داد. رئيسهء خانه خطاب به همه مهمانان گفت: « بدانيد كه زنهايی را كه زنهای غلطكار و نادرست مينامند، بيشتر از مردان درستكار و راستكار ارزش دارند. و برای قناعت دادن تان ميخواهم شما را برای غذای شام نزد " تِ اُن" زيبا ببرم. در دور و پيش اين زن هستند چند كهنه زنی " پاك نهاد" و " پاك دامن" و " پاك سيرت" و " پاك طينت" كه نزديك است او را پاره پاره كنند. اما " تِ اُن"، به تنهايی همآنقدر خوبی و نيكی ميكند كه همه زنهای نجيب و عفيف، يكجايی كرده نتوانند. و اوست كه كوچكترين بی عدالتی را مرتكب نميشود، حتی برای بدست آوردن بزرگترين منفعتها. برای معشوقش مشوره های باارزش و سودمندی ميدهد و خاطرش برای عزت و افتخار مرد دوستدارش مدام مشغول و متفكر است. معشوقش اگر كوچكترين موقع را برای نيكی كردن از دست دهد، از شرم و خجالت نزد "تِ اُن" سرخ خواهد شد. چه چيزی و چه كسی بهتر از شاهدی و داوری يك معشوقه، برای تشويق به نيكی وخير، آدم ميتواند بيابد ؟ بدست آوردن احترام و قدری كه معشوقه برايتان ابراز ميكند، آرزوی همگان است.»

 

بابوك به اين مهمانی نيز رفت. هر گونه شادمانی و لذت در خانه حكمروايی داشت و "تِ اُن" برانها حكمروايی ميكرد. با هر كه با لهجه و سويهء خودش حرف ميزد. با هوشياری و ذكاوتی كه داشت، همه را به راحتی و خوشنودی دعوت ميكرد. وبدون هيچگونه زحمتی مورد پسند واقع ميگرديد. بهمان اندازه كه نيكو كار بود، دوستداشتنی و دلپسند هم بود. وارزش همه صفات و خوبی هايش را زيبايی اش بلندتر ميبرد.

 

بابوك با وجود "سنت" بودن خود (سنت ها دردوران باستان به پاكی وعفت شهرت داشتند واز عشق و عشقبازی ابا می ورزيدند) و با وجود كه فرستاده شده از جانب خدايان بود، متوجه شد كه اگر اندكی بيشتر در ممكت فارس بماند، ايتورييل را برای "تِ اُن " فراموش خواهد كرد. بابوك به اين شهر و به مردمان اين شهر كه به يقين قدری سبكبار و بد گو و متكبر و خودخواه بودند، اما در عوض خيلی مؤدب، ملايم و نيكو كار هم بودند، علاقمند و دلبسته شده ميرفت. هراس داشت كه فارس را ويران نمايند، و هراس داشت ازين كه چگونه راپوری برای ايتورييل تهيه نمايد.

 

پس بابوك راپور خود را برای ايتورييل اينگونه تهيه نمود:

نزد بهترين آهنگر شهر رفت ومجسمه يی فرمايش داد. مجسمه را با انواع فلزات مختلف، با گِل ها، با زيباترين و درشتترين سنگ های قيمتی، و با زننده ترين و بی ارزشترين سنگ های معمولی بر پا نمود و آنرا نزد ايتورييل برد و برايش گفت: « آيا اين مجسمه را كه كاملاً و خالصاً از طلا و الماس ساخته نشده است، خواهيد شكست ؟» ايتورييل به معنای حرفش رسيد. نه تنها از ويران كردن فارس منصرف شد، كه حتی فكر اصلاح كردن فارس را هم از سر بيرون كرد و دنيا را بهمان گونه كه درجريان بود، به حال خودش گذاشت. و با خود گفت كه همه چيز نميتواند خوب ونيكو باشد، اما شايد پذيرفتنی باشد. پس مؤافقت حاصل شد تا فارس را در امان بگذارند. پس بابوك خرسند گرديد ومانند حضرت يونس شكايتی بر لب نياورد، كه چرا شهر؟؟؟ را با گناهكاران آن ويران نكردند. اما بابوك بر خلاف حضرت يونس، سه روز را در شكم ماهی نگذشتانده بود بلكه در اُپَرا ها و تياتر ها، و مجالس گرم و در اجتماع مردمان خوب و نيكو گذشتانده بود.

 

 

 

ـ پايان ـ

 

 

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول