© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 اکرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت

 

 

از مجموعهء داستانی «قحط سالی»

 

 

 

 

 فقط دو سال و چند روز می شد که ببو ـ مادر واسع ـ شوهرش را از دست داده بود. هيچ گمان نمی رفت که او آن همه زود تلف شود  چشم از جهان بپوشد. ظاهراً سالم و صحتمند بود و مردنی به نظر نمی آمد. به احتمال قوی اگرآن حادثهء بد اتفاق نمی افتاد پدر واسع ده يا پانزده سال ديگر زنده می ماند و آب و دانهء اين دنيا را می خورد. اما چه بد شد که فرزندش از او به پليس شکوه برد و اسباب مرگ آن پير مرد محترم و غيرتمند را فراهم کرد.

زمانی که در کابل بودند اوضاع و احوال از هر نظر فرق می کرد. آن وقت واسع، جوان سر براه  و مؤدبی بود. مثل عصا يا عينک ذره بينی آنها، همواره دم دست شان بود و از هيچ خدمتی فروگزار نمی کرد. او به خواهران جوانش نيز برادروار می رسيد و مواظب درس ها و نشست و برخاست شان بود. اما همينکه دست تقدير آنها را چون سنگ فلاخن به کاليفورنيا پرتاب کرد بجز سالمند ها، ديگرهمه آدم های ديگر شدند، گفتی زير پوست شان شيطان خانه کرده و آن ها را خلاف ميل و رضای پدر و مادر شان به انجام کار های ناباب و ناصواب تشويق کرده است. در کابل مانند مشت پوشيده و هزار دينار! همدم و همراز همديگر بودند. کنار هم گرم می آمدند، خنده و مزاح می کردند و از همنفسی باخانواده و دوستان لذت می بردند. ولی در اين سرزمين بی و پا و سر و بلاخيز، خصم خونی و بلای جان يکديگر هستند.

اپارتمان کوچکی که دولت در خارج از شهر لاس انجلس در اختيار شان گذاشته است بيشتر به سه چهار تا قوطی ِ بی قواره و بد نما شباهت دارد تا محل بود و باش. يکی از آن قوطی ها که کمی بزرگتر بود به پدر و مادر شان تعلق گرفت، ديگری به واسع رسيد و دوتای کوچکتر نصيب دختر ها شد.

در کابل هرچند خانهء شان کهنه و قديمی بود ليکن دو منزله و چندين اتاقه بود. تخت بام فراخی داشت. تابستان ها در آن تخت بام می خوابيدند و از اهتزاز نسيم شبانگاهی حظ می بردند. مادر شان ـ ببو ـ از آنجا با زن های همسايه گپ می زد و درد دل می کرد و پدر شان هنگام خستگی چلمش را تازه می کرد و هرچه دود و بخار غم بود به نی چلم می داد و از آن راه، به هوای آزاد می پراگند.

هنگامی که مؤذن الله اکبر می گفت پير مرد جانمازش را پهن می کرد و سرش را بر همان تخت بام می سائيد و با خدايش به راز و نياز می نشست، ليکن درين چهار تا قوطی نفس گير، اگر دو تا پشک با هم بجنگند پای يکی شان در برخورد با در و ديوار می شکند چه رسد به چند نفر هجران کشيده و دلتنگ که شديداً محتاج فضای بازتری هستند. در کابل همسايه های نازنينی داشتند. حد فاصل تخت بام آنها با تخت بام ازبکها فقط ديوارکی سنجی بود.

از آن خانه اکثراً بوی آش و منتو بالا می بود و مادر مرتضی زن سفيد بخت اکه ملائی مزاری گاه گاه برای آنها «ماش آبه» و «آش سمرقندی» می فرستاد واز سوی ببو بالمقابل «نذر ديگچه» و «شلهء غوربندی» دريافت می کرد.

همسايهء دست چپ شان عاصم خان کاکا برای خود عالمی داشت. در شصت سالگی با دختر هژده ساله عروسی کرد و تمام دارو ندارش را در شب نکاح درج نکاح خط عروس کرد تا بعد ازخودش زن زيبايش از مهريه ای هنگفت برخوردار باشد و محتاجی نکشد. او عصر ها مخصوصاً هنگامی که تنها درخت عکاسی خانه اش به شکوفه می نشست و باد، در و ديوار او را گل باران می کرد برای همسرش تنبور می زد و نرمک نرمک آواز می خواند. اما در اين جا خرس و خوک! همسايه های شان هستند ـ کسانی که نه تنبور می زنند نه نماز می خوانند و نه همسايه داری می کنند.

دور از احتمال نيست که واسع به تقليد از آنها مردار خور! شده باشد و ترس از خدا و رسول و پدر و مادر از دلش پريده باشد.

در اين جا، واسع بيشتر وقتش را بيرون از خانه می گذراند و در برگشت به خانه اغلب عاصی و کفری می باشد.

ماه های اول، شکوه و نالهء پدر و مادر را تحمل می کرد اما پسانتر پند و  اندرز و استغاثهء آنها به سرش بد می خورد و بر آنها داد می کشيد.

اوضاع وقتی تيره تر می شد که واسع دوست دختر يا معشوقه اش ژاکلين را بی پروا به خانه می آورد و با او در حاليکه دروازه را از داخل می بست ساعت ها خلوت می کرد.

پدرش اين پيشامد را بی حيايی و هتک حرمت به خانواده تلقی می کرد و شروع می کرده به کرکر و بهانه گرفتن. اول ها واسع مثل زهر آن اعتراض ها را قورت می کرد اما بعد تر وقتيکه پدرش او را متهم به نماز نخواندن، روزه نگرفتن و فسق و فجور می کرد گردن می افراشت و غيظ آلود می گفتش: پدر! خوب و خراب و گناه و ثواب اين ملک نظر به کابل فرق می کند. اين جا کار هر کس به خودش مربوط است و لاله و دده کار ندارد.

پدرش می گفت: اگر چنين است بد کردی ما را دربدر و خاک بر سر کردی و به ملک کفر آوردی!

واسع با دندان قرچه جواب می داد: نه تنها بد کردم بلکه گـُه خوردم. به خدا به رسول پشيمان هستم.

پدرش داد می زد: به خاطر تو کره خر، هفتاد سال جانکنی خوده تخم مرغ کردم و به ديوار زدم! اما عاقبت پيچهء مادر و ريش پدرت را به نجاست ماليدی.

واسع جواب می داد: خوب می کنم سرم و گردنم. و پدر بر ميخاست و با مشت و لگد او را تنبيه می کرد.

بالاخره واسع از پدرش به ادارهء مهاجرت شکايت می کند و آن دفتر نيز به پليس ناحيه می گويد که قضيه را حل و فصل کند.

ساعتی بعد موتر پليس سر میرسد و مامور مؤظف به پير مرد گوشزد می کند که نظر به شکوهء پسرش بايد او را به دفتر پليس ببرند.

پدر واسع که يک عمر با عزت و آبرو زيسته بود و هرگز باور نمی کرد که روزی بخاطر پسرش روانهء زندان شود جا به جا سکته می کند و از شر دعوا و مرافعه فارغ می شود.

با مرگ او بال و پر واسع و دختر ها باز می شود و زير دل خدا را شکر می کنند. ديگر ميدان شغالی می شود و ببوی بيوه می ماند و آشپزی، رختشويی و رفت و روب خانه.

ظاهراً به پاس گل روی واسع، مرگ شوهر را حواله به تقدير می کند و در حضور اولاد ها و مهمان ها می گويد: خواست خدا بود، اجلش پوره شده بود!" اما در درون دلش خون می گريد و خوب می داند که شريک عمرش را چه رايگان و چه بيهوده از دست داده است. آن غم تلخ را چون زهر هلاهل قورت می کند و همينکه اولاد ها را زنده و خندان می بيند اشک هايش را پاک می کند و لبخند می زند.

ببو بلا استثنا بعد از ادای نماز صبح، غم نان و چای و صبحانهء آن ها را می خورد. وقتی که وقت و ناوقت خانه را ترک می گويند بستر های درهم و برهم خواب شان را مرتب می کند. چاشت و شب برای آنها غذا می پزد و هفتهء يکی دو بار لباسهای شان را می شويد. ليلا جوانترين دخترش که هنوز از مادرش بکلی کنده نشده است از سر دلسوزی می گويد: ببو بس است! بگذاريد خود ما خانه را جمع و جور کنيم و به کار های ما برسيم.

مادرش می گويد: دلم طاقت نميکنه. دل به مرگم آرام نمی گيره.

هنگام خفتن شب، همينکه ببو از شستن ظرف های چرب و ناپاک فارغ می شود و از شدت درد کمر و قبرغه هايش به نالش می افتد باز ليلا زبان به اعتراض می کشايد. مادرش می گويد: همرای دلم بس نمی آيم.

ببو روز تا روز ادا و اطوار دختر هايش را متفاوت با گذشته می بيند، دامن پيراهن های شان در هر هفته و ماه، بالا پريده می روند تا اينکه دختر های امريکايی را پشت سر می گذارند و مادر شان از بيم بی پروايی و زبان درازی آنها سکوت کامل را بر نصيحت ترجيح می دهد و مظلومانه از خدا می خواهد که از سر تقصير شان بگذرد.

ليلا از مادرش می پرسد: مادر جان از کار، بسيار خوش تان می آيد که هيچ استراحت نمی کنيد؟

مادر جواب می دهد: به دو تخم چشم کار می کنم. بچيم کار کردن آسان نيست اما دلم طاقت نمی کنه.

تکرار مکرر چنان جمله ای رفته رفته تأثيرش را می بازد و ليلا از شنيدنش به خنده می افتد، انگار فکاهی شنيده است. مادرش با مشاهدهء خندهء او می گويد: جان مادر، تا مادر نشوی نمی فهمی که مادرت چی ميگه.

ببو نه تنها ديوانهء اولاد هايش می باشد بلکه به پاس دو چشم واسع، از ابراز محبت نسبت به ژاکلين نيز دريغ نمی ورزد. ژاکلين ديگر تقريباً مقيم خانهء آنها شده بود و تعدادی از کتاب ها و لباسهايش را در اتاق واسع انتقال داده بود.

ببو لباس های چرک او را نيز می شست و اتو می کرد. روزی چشمش به پاره گی سر زانوی پتلون جين ژاکلين می افتد. با دلسوزی و دقت سر تا سر آن شگاف را رفو ميکند و می دوزد.

شامگاه آن روز وقتيکه ژاکلين پتلونش را می پوشد و متوجه رفع پاره گی می شود، مانند اسپند نيم سوخته از جا می جهد و به زبان انگليسی کلمات ناشايستی نثار ببو می کند. واسع هم با او همکلام و همصدا می شود و مادرش را زير سی و دو دندان می گيرد. ببو از چيق ها، نعره ها و داد و بيداد ژاکلين درميابد که آن دختر شليته و لوند دشنامش می دهد. به گريه می افتد و زاری کنان از واسع می پرسد که مرتکب چه گناهی شده که فرنگی دختر بر او خشمگين شده است.

واسع با خشونت داد می زند: کی به تو اجازه داد که پتلون ژاکلين را بدوزی؟ پاره گی سر زانو مود است، فهميدی!

ببو حيرتزده می پرسد: مگر بد کردم که چاک و چيره اش را دوختم؟

واسع با وقاحت تمام جواب می دهد: بلی غلط کردی، صد دفعه غلط کردی! عقلت را بسرت بگير!

ببو چنان منقلب، حيرتزده و اندوهگين می شود که مانند شوهر مرحومش نقش زمين می شود.

واسع گمان می برد که او نيز درگذشته است. نفسی براحت بر می آورد و شانه هايش را سبک احساس می کند. می پندارد که ديگر آزاد آزاد است و ديگر هيچکس وبال گردنش نخواهد بود. اما خلاف انتظار، ببو چشم هايش را باز می کند و مظلومانه می نالد: خدا يا تب سوزان، مرگ آسان! خدا يا بی عزتی ديگر بس است!

واسع باز فرياد می زند: از جان من چه می خواهی؟ بگو، زود بگو!

مادرش با گريه می گويد: مرا افغانستان ببر، افغانستان! گذاره ام در اين جا نمی شود.

واسع که سخت برافروخته بود به منظور تنبيه و ترساندن مادرش می گويد: برخيز همين حالا حرکت می کنيم افغانستان دور نيست.

ببو دقيقاً نمی داند که افغانستان چقدر از آن جا دور است. شبيکه طياره، آن ها را از پاکستان به امريکا می آورد ببو تمام راه را خوابيده و رگ نزده بود. فردا همينکه چشمش را باز کرده بود در کاليفورنيا بودند. از اين سبب گمان می کرد که دو سه ساعت بعد به افغانستان می رسند. چادرش را دور سرش مرتب می کند، شالش را گرد شانه های استخوانی اش می پيچد و سوار موتر واسع می شود. پسرش راه دشت های ايالت «نوادا» را پيش می گيرد و بعد از ساعتی از آبادی های لاس انجلس فاصله می گيرند و به دشت های بی پا و سری که به شهر «لاس ويگاس» منتهی می شد ميرسند. واسع راه آن بيابان را خوب بلد بود چه هر دو يا سه ماه يکبار از آن راه می گذشت و بخش بيشتر درآمدش را در قمار خانه ها و خانه های فساد لاس ويگاس خرچ می کرد.

از آئينهء کوچک جايگاه راننده، مادرش را که مانند يک مشت پر و هردم شهيد نشسته بود می نگرد و آرام آرام احساس خجلت و ندامت می کند. با ملايمت می پرسدش: ببو خوشحال هستی که کابل ميری؟

مادرش جواب می دهد: بسيار.

واسع می پرسد: از امريکا خوشت نيامد؟

ببو جواب می دهد: نی بچيم.

واسع می پرسد: چرا؟

ببو جواب می دهد: تو خودت بهتر می فامی.

واسع می پرسد: در آنجا خرچ لباس و خوارکت را کی می دهد؟

ببو جواب می دهد: دونيم، سه هزار روپيه دارم.

واسع می پرسد: در کجا؟

ببو جواب می دهد: در بکسم، در بقچه ام که در کابل است.

واسع با لبخند می گويد: آيا خبر داری که قيمت يک دانه نان در کابل دوهزار افغانی است؟

ببو جواب می دهد: غم نان را ندارم. اگر عمرم در دنيا بود يک لقمه نان پيدا ميشود که قوت و لايموتم شوه. اگر گرسنه ماندم، پايم دراز می کنم و خود را به حق می سپارم. مردن خودش يک نعمت است. کفنم هم در بکسم است. يک مسلمان، شايد زن عاصم جان يا عيال اکه ملائی مزاری، خيراتی و ثوابی مرا کفن کنند و شوهر های شان چند بيل خاک بر سرم بيندازند.

واسع می گويد: پس غم من و دختر هايت را نداری، از ما ديگر سير شده ای؟

ببو جواب می دهد: نی بچيم دلم پيش شماست. هوش و گوشم همين طرف است. خدا خودش پشت و پناه تان باشد، ديگر طاقتم طاق شده، همان خاک وطن پرده پوش است. دلم می خواست پهلوی پدرت خاک شوم اما قسمتم نبود.

موتر بطرف يک جادهء فرعی دور افتاده می پيچد و سينه کش يک کوتل بلند شروع به فراز آمدن می کند. واسع بر مادرش صدا می زند: ببو نزديک کابل هستيم. پشت همين کوتل کابل است.

ببو هيجان زده می پرسد: کو، کجاست؟ قربان صداگکت.

واسع جواب می دهد: صد فيصد کابل است، سنگ و خاکش می گويد که افغانستان همين جاست. شتر خار ها و بته های خشکش را تماشا کن!

ببو با دقت از پشت شيشهء موتر بيرون را می نگرد و از شدت شادمانی به گريه می افتد.

واسع می گويد: مادر! بايد چند دقيقه بعد لب سرک عمومی پياده شوی. آيا تک تنها راه را پيدا کرده می توانی؟

مادرش می گويد: تکسی می گيرم.

آنطرف کوتل کنار يک شاهراه می رسند. واسع می گويد: همين جا تا شو! رسيديم.

ببو بسم الله گويان پائين می شود و همينکه پايش به زمين می رسد رو به خاک می افتد و از خوشحالی مثل ژاله و باران اشک می بارد.

از همان دور بعد از سالها بوی خاک وطن به دماغش می خورد و باد وطن رخسار و مو های سپيدش را می نوازد. عاشقانه خاک کنار جاده را چنگ می زند و سپاسمندانه می گويد: خدايا شکر، هزار ها بار شکر، ديگر به مراد رسيدم، ديگر چيزی آرزو ندارم.

 

«»«»«»«»«»«»

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول