© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمال الدين اميری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمال الدين اميری

کابل

 

یما و شقایق

 

 

 

 

 

قیوم خان: " خو کاکا غنی قصه کو چی گپ ها اس "

کاکا غنی: " خیر و خیریت اس "

قیوم خان: " مه ره خو میبینی که روز گم شو پیدا استم نی از خوب خبر استم و نی از بد"

کاکا غنی: " قیوم خان  یک گپ اس که میگن که سنگ ده  پای لنگ"

قیوم خان: " چرا چی گپ شده خیریت اس"

کاکا غنی: " خیریت اس خو ده ای سرزمستان ایی سقو ( سقاو )  سعی کو که کوچ و کندل خوده ورداشت که مه میروم مزار"

قیوم خان: " اوه ! نپرسیدی که چرا میری مزار؟"

کاکا غنی: " آه پرسیدم خو گفت" که اینجه کار و بار نیست و کراه داده  پوست دادم اونجه خوب اس خانه از کاکا خسرم اس دیگه نی از کراه دادن خو بی غم استم "

قیوم خان: " خو یاد بابه نور بخیر اوخو رفت ، دیگه شما کدام سقو نو پیدا نکدین"

کاکا غنی: " ولا یک آدم دیگه آمده دمی جای بابه نور. راستی ره راستش آدم کم بغل مالوم میشه ، دیروز ده نماز پیشین آمده بود مسجد و از همی روزگار لق شکایت داشت"

قیوم خان: " خو شما کدام پیشنهاد نکدین"

کاکا غنی: " امشو مه از همی خاطر پیشت آمدوم "

قیوم خان: " نی پشت مه چی میگردین  بی سقو خو نمیشه یا ایی یا کسی دیگه مقصد یک سقو کارداریم خوب اس که امی هم از امی قریه خودما اس و هم کم بغل اس"

کاکا غنی: " خو صحیی اس صبح مه همرای موی سفید ها گپ میزنم و همی پیشنهاد بریشان میتوم. خی فعلأ به اجازیت مه رخصت میشوم که چوچه ها تنها اس"

قیوم خان: " کجا میری کاکاغنی قرار شوه امینجه تیر کو جای اس"

کاکا غنی: " نی زنده باشین عمر چوچه ها دراز باز کدام شو دیگه"

کاکا غنی کلوش های کهنه اش را از پشت دروازه گرفته پای کرد و الیکین دود زده و تیل آلودش را برداشت از دروازه قیوم خانخارج شد. در دل کوچه های تنگ و تاریک کوه ده افغانان طرف خانه اش به راه افتاد.

 

بعد از جرو بحث های زیاد برای استخدام سقاو نو فیصله به این شد تا دوست محمد کسی که به جای بابه نور جدیدأ کوچ آمده پسر نجوان خود یعنی ( یما ) را که قامت بلند، تخت شانه فراخ ، اندام برجسته و مردانه ای داشت وادار نماید تا سقاوی قریه کوچک که در دامنه کوه ده افغانان زندگی داشتند به عهده بگیرد، و در مقابل پول اخذ نماید. (در بدل هر مشک آب 5 افغانی )

 

عصر روز سه شنبه دروازه دوست محمد تک تک شده و کاکاغنی یک لست را به یما داد ک اسامی 50 تن از باشنده گان در آن درج بود و گفت" بچیم اینمی 50 خانه حد اقل روزی 3 مشک آب ضرورت دارن".

یما:  " خو کاکا مه کوشش میکنم به توکل خدا کوتاهی نکنم".  

شب که یما به بستر خواب رفت ، لحاف کهنه اش را تا سرسینه کش نموده دستها را زیر سربحالت قلاب قرار داده وبه تیر های دود زده سقف خانه خیره شده به کاری فردا می اندیشید تا اینکه چشمهایش از نگریستن به تیر های دود زده خسته شد و به خواب عمیق فرو رفت. از اینکه برای اولین بار کاری را به عهده داشت، شب را تا سحر خوب نخوابیده و خواب های از کار فردا را میدید. تا اینکه ملا صبح آذان داد ویما قبل از همه تکان خورده از جا پرید با پشت دست چند بار چشمهای خواب آلودش را مالش داد و بعد کورکورانه در جستجوی گوگرد که شب در زیربالش اش مانده بود شروع نمود و بعداز دو سه بار دست کشیدن گوگرد را پیدا کرد. شیطان چراغ را آتش زد و در نور کمرنگ آن لباس های را که شب قبل زیر سر خود آماده کرده بود به عجله پوشید. شیطان چراغ را دوباره خاموش کرد و از دروازه اتاق به آهستگی بیرون رفت. از پشت در بوت های عسکری مانند اش که دارای ساق های بلند و تا گلو بند داشت پوشیده از دروازه دهلیز در تاریکی شب بیرون شد. کراچی یک تیره و سه مشک رابری که روز گذشته پدرش از مراد خانی از دوکان رازق پهلوان خریده بود برداشت و بطرف نل آب که در پائین در لب سرک قرار داشت روان شد. بانگ خروسان از دور دست ها به گوش میرسید و موتر های باربری غور غور کنان از جاده عبور میکردند.

 یما اولین کسی بود که لب نل آب رسیده و به پر کردن مشک ها شروع نمود. بعد از نیم ساعت یما در بین خم کوچها و پس کوچها بود نمیدانست اول باید از کدام خانه شروع کند و در این گل صبح کدام دروازه را تک تک نماید. از این که نا بلد بود می شرمید که کسی اذیت نشود. بعد از پشت سر گذشتاندن دو کوچه دلرا دل شیر کرده دروازه کوچک دوپله ای چوبی که رنگ باخته و پطره پطره شده بود تک تک نمود. لحظه ای مکث کرد ولی جوابی نشنید و دوباره لب را زیر دندان گرفته و نرم نرم زنجیر دروازه را روی توته آهن چادر که روی در میخ شده بود نواخت، باز هم جوابی نشنید سر خود را تکان داده دست هایش را با تف تر کرد و دسته های چوبین کراچی را گرفت تا حرکت نماید که در این هنگام صدای تپ تپ پای از آنسوی در آمده و قلب  یما به شدت تپیدن گرفت . ناگهان صدای خیلی گیرا و ملایم از پشت دروازه شنیده شد.

" کی بود"

یما که از فرط شرم دست پاچه شده و گلویش خشکیده بود با صدای لرزان گفت:  " مه استم"

دوباره همان صدای گیرا گفت " تو کی هستی؟"

یما که خودرا به کلی از دست داده و رنگش پریده بود گفت " مه یه ... یه .. یما استم او آوردم"

از داخل دروازه صدای باز شدن زنجیر ها به گوش آمد و دروازه باز شد. یما در کش گیر پائین کردن مشک بود و پشت خود را بطرف دروازه دور داده بود. بی خبر از اینکه یک جوره چشم های سیاه و مست او را نگاه میکند. یما چون مشک آب را از روی سینه کراچی بلند کرد از اینکه وزن آن زیاد بود رنگ صورتش سرخ و رگهای گردنش توله زد. چون روی خود را بطرف دروازه دور داد در لای بازوان دروازه " شقایق" دختری قیوم خان که جوان میانه قد ، چهره گندمی، لبان نازک ، چشم های سیاه و بادامی ، با موهای خرمایی دراز تا کمر و سینه های برجسته ، اندام رسا در پیش چشمهای یما که اولین بار بود با دختری در یک چنین فاصله نزدیک قرار گرفته از شرم گونه هایش سرخ شده ، دست هایش لرزید و مشک آب به زمین افتاد. شقایق خندیده و دست های نازکش را پیش دهان گرفت.

بهر صورت یما مشک هارا خالی نموده و باز سوی نل آب روان شد در جریان راه خود را ملامت ، گاهی هم دل داری میکرد. بدین منوال تا ساعت 12:00 ظهر آب کشی نموده مانده و ذله برای نان چاشت به خانه برگشت. بعد از صرف غذا دراز کشیده تا خستگی دست ها و پا هایش رفع شود از اینکه خیلی خسته بود به خواب مرغی رفت و حادثه صبح را چند بار کنده کنده  بخواب دید که ناگهان مادرش ( خاله پروین) شانه اش را تکان داده  وگفت:

" یما بچیم برو دیگه کاریته شروع کو که مردم شکایت نکنه". یما باز آهسته آهسته با دستان بی حرکت بطرف نل آب حرکت کرد.

با گذشت یک هفته هر بار که دروازه قیوم خانصبح وقت تک تک می شد شقایق با شتاب پشت در میرسید و در بروی یما می گشود. خانه قیوم خان از اینکه نسبتأ به دم قرارداشت و هر روز اولین بار آب برای آنها میرسید.

شقایق از دیدن قیافه شرم آلود یما که از شرم تغیر رنگ میداد لذت میبرد و این دیدار ها را برای تفریح انجام میداد. تا اینکه این دیدار های بازیگونه به دیدار های عاشقانه تبدیل شد. بعد از گذشتن چند وقت یما شب ها همه شب خواب شقایق می بیند و شقایق هم خواب یما. بعد از آن یما هر روز صبح خود را تمیز میکند که به دیدار یار نازنین و شیرین دهان میرود و شقایق صبح وقت بیدار میشود ستاره ها را میشمارد ، گوش بدر میسپارد که چی وقت دروازه تک تک میشود و یما با اندام درشت مردانه اش پشت در می ایستد.

بعد از یک یکنیماه یما به وظیفه اش خوب بلد میشود و با توان تمام به مردم اش خدمت میکند. از شراب عشق شقایق سرمست شده و خستگی ناپذیر آب میکشد. از پرکاری یما در بین مردم قریه همهمه ای برمیخزد، در هرکجا که از صداقت ، خدمت و زور بازو سخن گفته میشود نام یما در صدر قرار دارد این سبب میشود که یما در قلب های مردم جا یافته و بعد از پائین کردن آب همه او را به نوشیدن چای و خوردن نان دعوت کنند.

قیوم خان پدر شقایق که مرد سخی و بقول مردم کاکه است به شقایق میگوید تا هر صبح باید یما را از این که زحمت میکشد و اولین مشک های آب را برای ما می آورد چای صبح برایش آماده نماید. شقایق از خداوند سپاس میکند و از این لحظات پر از سرور و با همی با دل وجان قدر دانی میکند. این لحظات، لحظات است که دو قلب پر از محبت و سرشار از عشق که شور وفغان خاموش دارند با زبان پر معنای نگاه  باهم تکلم مینمایند. اما بدبختانه گل این باهمی ها دیر عمر نمی کند و به دست باد وحشی حوادث پرپر میشود.

قیوم خان یک خانه دیگر در شاه شهید میخرد که دارای حویلی فراخ ، شش اتاق هوا دار و چاه آب در صحن خود دارد. شب هنگام که قیوم خان با خوشحالی زیاد به خانه می آید وبه همه اعضای فامیل خریدن یک خانه نو را تبریک میگوید. او منتظر است تا خانم اش ( خاله شاه جان ) یا دختر جوانش شقایق بپرسد که این خانه نو در کجا موقعیت دارد. ولی کسی نمی پرسد از این حالت قیوم خان عصبانی میشود هنگام که شمس الدین پسر دوازده ساله اش میپرسد بالایش داد میزند و میگوید" تو پیشپزک به ای گپ ها چی" . بجز شقایق همه دل شاد دارند از رفتن به خانه نو ولی شقایق یار میخواهد نه دیار. قیوم خانمیگوید بعد از اینکه رنگ و روغن خانه نو تکمیل شود این خانه را به کرایه داده و از اینجا کوچ مینماید. این حرف و تصمیم شقایق را افسرده میسازد و شب تا صبح به لحظات که با یما بوده می اندیشد و تمام حرف های که بین شان رد بدل شده به یاد می آورد. صبح هنگام که یما باز پشت در با دل پر از امید می آید شقایق دویده دم در خود را میرساند و دروازه  را بروی دلبر و عاشق دلباخته اش باز میکند. از غصه ای که در دل دارد نم اشک بر دیده گان اش می نشینید. یما را باز تطبق معمول به نوشیدن چای صبح دعوت میکند. در عین حال آماده ساختن و آوردن سفره به یما این خبر درد انگیز و غم آلود را به او میگوید. یما میپرسد که این خانه نو شما در کجا موقعیت دارد؟ ولی شقایق از عصبانیت با لحن جدی میگوید که خبر ندارم. یما گمان میکند که شقایق حقیقت را از او پنهان میکند و نمی خواهد آدرس دقیق خانه نو شان را به او بگوید. هر دو گریه میکنند و شقایق با کنج چادر و یما با پشت دست اشک هایشان را پاک میکنند. یما با لحن غریبانه و معصومانه از شقایق می پرسد" شقایق!! به خدا مه توره از دل و جان دوست دارم بگو که هر جای که باشه می امونجه به دیدنت می آیم" شقایق از شنیدن لحن غریبانه دوست اش باز به گریه می افتد و صدایش در گلویش خفه میشود. با شتاب از دروازه خانه بیرون میرود و در گوشه دهلیز روبه الماری ظروف می ایستد و اشک خود را پاک میکند.

 چون یما در طول این دو ماه بیشتر از 10.000 بار به لب سرک رفته و در آنجا غرفه کست فروشی غلام رسول کبک باز وجود داشت و این آهنگ ناشناس که میگوید :

تب نازک سخن کس نتواند برداشت

دل ما می شکند و به صدا می رنجد

 

دارم گیله ای از تو

قربانی سرت از ما نرنجی

 

مرا در دل نوای صد ترانه است

وجودم پر ز شعر عاشقانه است

 

اگر گویم اگر مانم خاموش

ترا میخواهم اینها بهانه است .

 

که در آن هنگام خیلی سرزبان ها بود نیمه ونیم کله یاد گرفته در این موقع در حالیکه گلویش را بغض میفشرد زمزمه کرد. بعد از آن روز این آهنگ ورد زبان اش شده و همیشه گاه و بیگاه با خود زمزمه میکرد. گوش های شقایق نیز به آهنگ دلنشین یارش عادت کرده و در طی یک هفته هر بار که در را بروی یما می گشود فقط زمزمه همین آهنگ را می شنید. تا زمان فرا رسید که رنگ و روغن خانه قیوم خان تکمیل شده و یکروز قیوم خانبا همه مردم قریه خدا حافظی میکند و یما در دل با خود این سوال را طرح میکند که چگونه از قیوم خان بپرسد که خانه نو شان در کجا موقعیت دارد ولی قیوم خان با عجله میگوید" بروم که کوچک ها ره ببریم پائین".

چاشت همان روز قیوم خان کوچ و بستره خودرا جمع میکند و دل دو عاشق که یکدیگر را از دل و جان دوست دارند از همدیگر جدا میشود. همان روز از آسمان بالای این دو دلباخته غم میبارد و به هرطرف که نگاه میکنند لحظات باهمی در پیش چشمان اشک آلود شان مجسم میشود. از اینکه دیگر هیچ وقت یکی دیگر را نخواهند دید غمگین و گیاه امید شان میخشکد. هنگام که دیده به هم مینهند خنده های شاد شان چون یک پرده خیال از پیش نظر گذشته وطنین آن در گوش ها جاری میشود ولی چون چشم باز میکنند میبینند که دیگر یکجا و در یک قریه زندگی نمیکنند. شب همان روز یما تا ساعت 1:00 شب خوابش نمیبرد و بالش اش را ز سرشک غم تر میکند بعد از اینکه دیگر مغزش خسته میشود به خواب میرود. خواب میبیند که یک آدم ریش سفید وی را دلداری میکند که شقایق از کابل بیرون نرفته و هم چنان میگوید که ( کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم میرسد).

یما باز به کار هر روزش آغاز میکند، میکوشد تا با مشغول کردن خود به دیگر کارها غم دوری شقایق را از یاد ببرد مگر هر بار با به لب  آوردن آهنگ " دارم گیله ای از تو " مرگ تدریجی را تجربه مینماید از خدا مرگ میخواهد ولی مرگ از او در فرار است.

شقایق در شاه شهید در یک حویلی کلان و قشنگ که تمام سهولت ها را دارد زندگی میکند ولی این همه شان و شوکت را به دروازه پطره ای خانه سابق اش برابر نمی کند روز تا شام و شام تا صبح گریه  میکند و در غم دوری عزیزش میسوزد. همیشه دعایش این است تا باز یکبار دیگر یما نازنین و معصوم اش راباز یابد و چهره دلکش اش را باز بیبیند.

یما از شقایق یک عالم خاطره دارد و یک از خاطره ها همین آهنگ  ناشناس است.  همیشه این را با آواز بلند زمزمه میکند . دیگر یما آن یما سابق نیست وزن باخته، ضعیف شده و چون نی می نالد. ماه ها میگذرد متاسفانه از شقایق خبری و اثری نیست. یکسال از این واقع میگذرد هردو دلباخته طعم تلخ جدای را چون جام زهر نوش میکنند و هرروز برسرشان سال میگذرد، شب های فراق و دوری گوی قرن های اند که به پای مورچه پیش میروند و هیچ سحر نمیشود. بجاست که گویند شب جدای سحر ندارد.

یما با خود عهد میبنندد که هر طوری شود باید در جستجوی عزیز گمشده اش برآید و دیده گان خود را به نور چهره اش روشن سازد. سه ماه تمام طرف از دشت برچی گرفته تا پل سرخ ، پل سوخته و دهمزنگ وغیره جا ها را می پالد ولی اثری از آن پریزاد نیست. خوب همینگونه طرف شرق و غرب و شمال را کوچه به کوچه گز وپل میکند از شقایق خبری نمیشود. بلاخره بطرف جنوب حرکت میکند. بعد از 2 ماه و 13 روز ساعت 2:00 بعد ظهر روز پنجشنبه از قضا پالیده پالیده به شاه شهید میرسد ، آهنگ ناشناس را زمزمه کنان  داخل کوچه و از مقابل یک دروازه بزرگ آهنی رد میشود. در این هنگام شقایق در صحن حویلی نشسته و با جنباندن دست تار های سفید و فولادی را به هم گره داده و لیف میدوزد، که ناگهان آواز یما را در بیرون از دروازه میشوند سر از پا نمی شناسد و دوان دوان سوی در رفته در را به شدت تمام باز میکند میبیند که همسایه دست راست ختم قران (شریف) داشته و در حدود 20 تا 25 نفر از دروازه شان بیرون می آیند. یما در بین آنها ناپدید میشود. شقایق از شرم مردها در را دوباره میبنند و زار زار گریه میکند. بدبختانه که دست قضا هنوز هم نمیخواهد که این دو جوان نا شاد همدیگر را دیده و شاد شوند.

یما از جستجوی بی فایده خسته میشود و از این اقدام دست میکشد. دو سال گذشت لیکن براین دو عاشق دل و جان باخته از دو قرن بیشتر بود.

در بهارسال سوم روزی از روز ها که هوا خیلی به حال و معتدل بود دوست محمد وارد مندوی کابل میشود تا بعضی از اشیا مورد نیازاش را از قبل آرد، برنج، روغن وغیره را خریداری نماید. چون اینهمه را با پیای پیاده آمده بود بدون اینکه جای دم خود را راست نماید، مانده شده و از ذله گی پای هایش سستی سستی میکند به یاد می آورد که در مندوی کابل دوست سابق اش صلاح الدین چکه فروش دوکان قرطاسیه فروشی باز کرده است از اینرو بعد از پالیدن 5 یا 10 دقیقه دوکان صلاح الدین چکه فروش را پیدا میکند و میرود تا چند دقیقه از دوست اش دیدن کند و به همین بهانه دم خود را راست نماید. لنگی اش را جور جور کرده گلو را صاف میکند و بطرف دوکان صلاح الدین چکه فروش براه می افتد میبیند که صلاح الدین با مشتری در گیر است  خود را کنار میکشد و فاصله چند متری به صلاح الدین سلام می اندازد.  صلاح الدین از دیدن دوست محمد خیلی خوشحال شده و داد میزند

" دوست محمد اندیوال دوست قدیمی ایم " از دوکان پائین میشود و دوست را در آغوش میکشد. مشتری هم که جز قیوم خان کسی دیگری نیست روی خود را دور داده و خوشی خود را با در آغوش کشیدن دوست محمد ابراز میدارد. بعد از احوال پرسی قیوم خانمیپرسد:" دوست محمد اینجه چی میکنی ؟"

دوست محمد: "ولا آمدوم یک کمی سودا کار داشتم خو تو نگفتی ده کجا میشنین و اینجه چی میکنی؟"

قیوم خان: " شاید خبر داشته باشی که مه ده شاه شهید یک حویلی گگ خریدم، وخداوند خوشی ها را پیش بیاره و غم ها ره از همه مردم دور داشته باشه یک شیرینی خوری داریم "

دوست محمد میپرسد:" شیرینی خوری کی ؟"

قیوم خان در جواب میگوید: " ما ده یک حویلی همرای فامیل همشیریم شان یکجا زندگی میکنیم، حالی شیرینی خوری دخترک از او اس"

دوست محمد: " خو خداوند شادی ها ره شاد داشته باش و غم هاره دور، زندگی آرام داشته باشن"

قیوم خان: " دوست محمد بیگی تو یک کارت شیرینی خوری خوش کو "

دوست محمد: "مه ولا خو اگه چی که نمی فاموم باز هام" " اینه .. باش .. اینه کارته بیگی" ( یک کارت که دو کبوتر یک قلب را گرفته و یکجا در حال پرواز مینماید)

قیوم خان: " راستی که دوست محمد با سلیقه و ذوق خوب داری " .

قیوم خان دفعتأ یک کارت را گرفته و دوست و محمد و فامیل اش را به شیرینی خوری خواهر زاده اش دعوت میکند و تاکید میدارد که حمتأ با حضور و تشریف آوری شان محفل را رنگین تر سازند.

قیوم خان از اینکه دیر شده است و باید کارت ها امشب نوشته شده و فردا به مردم رسانیده شود با دوست محمد خداحافظی میکند. دوست محمد بعد از چند لحظه صبحت با صلاح الدین اشیا مورد نیازاش را خریداری کرده و راهی خانه میشود.

  ساعت 5:40 دقیقه عصر است که دروازه تک تک میشود و یما میرود تا دروازه را باز کند. دروازه را باز میکند میبیند که پدرش یک مقدار سودا آورده، خریطه برنج و پیپ روغن را از دست پدر خود میگیرد و به خانه انتقال میدهد. بعد ازاینکه دوست محمد به خانه می آید خاله پروین میگوید " برو یما بچیم  بری پدرایت یک چاینک چای دم کو" یما چای دم میکند ، به پیش دوست محمد می ماند خود روی تشک لم میدهد. دوست محمد چای را شوپ شوپ کرده و میگوید " آه راستی امروز کی ره دیدوم ؟ کاکا قیومه اینه ای کارت شیرینی خوری خواهرزاده خود به مه داد و گفت کی روز جمعه ده شیرینی خوری دعوت استین" . این حرف ها آتش سوزان به خرمن غم های یما میزند و یما از خوشحالی زیاد که به فکر نمی گنجد  تمام رازهایش را در نزد پدر و مادرش فاش میسازد. یما از پدر و مادرش تقاضا مینماید تا هر طوری شده شقایق را به او نامزد بسازند ولی این تقاضا از طرف پدراش رد میشود. دوست محمد بدلیل اینکه تفاوت خیلی زیاد بین اقتصاد فامیل خود و قیوم خان میبیند این امر را نا ممکن میداند. دوست محمد  نمیداند که رابطه و پیوند دو قلب فراتر از این محدوده ها است.

 

برای یما روز چهار شنبه و پنج شنبه چون برق گذشت ولی شب جمعه که فردا قصد رفتن به خانه قیوم خان را داشتند هیچ نمیگذشت. دیگر شب ها از غم نمی گذشت و امشب از خوشی بی اندازه . شب تا سحر با خود میگفت و می خندید وکلمات را میساخت که به شقایق بگوید. شب را یما با چشم باز سحر کرد و صبح زود تر از همه از بستر بیرون شده راه حمام را در پیش گرفت. حمام که مشهوربه  ذغالی و از تمام حمام های شهر گرم تر بود سرو صورت تمیز کرد. باز مثل سابق خود را از چشم محبوب اش از چشم های شقایق زیبایش میدید و زندگی برایش مفهوم ومعنی پیدا کرده بود. ساعت 8:00 هیجان زده  به خانه برگشت و گفت: " تیار استین"

خاله پروین:" نی بچیم تا هنوز مه هیچ سری خوده نشوشتیم"

یما فریاد زد: " مادر یکذره زوت شو هر روز تنبلی! امیمروز هم تنبلی ".

 تا اینکه ساعت  9:30 همه آماده شدن و یکی پی دیگر از خانه بیرون شدند. در لب سرک باز دوست محمد مثل همیشه پای پیاده حرکت کرد و گفت:" یک کمی شور بخورین که دیر نشه "

یما: " پدر بیا امروز باد ازسالها یک تکسی سواری کنیم"

دوست محمد:" اوبچه تکسی سواری آسان نیست پیسه کار داره "

یما: " پدر امروز پیسه دار استم کاکا غنی خیر بیینه مره یک چند روپیه ببخششی داده "

خوب بهرصورت یک تکسی را تاه شاه شهید به کرایه گرفتند و آدرس را از روی کارت شیرینی خوری پیدا کردند که نوشته بود : آدرس شاه شهید سرک سوم منزل نمبر 107 .

بعد از پیاده شدن از تکسی کرایه را پرداختن و بعد از پشت سر گذشتاندن سرک اول و دوم وارد سرک سوم شدند دیدن که در کمر کوچه اطفال و مردم رفت و آمد دارند. دوست محمد گفت:" فکرکنوم اینمی خانه قیوم خان اس" باز دوست محمد با لحن آمرانه خطاب به خاله پروین و یما گفت: " فکرتان باشه که پروین تو ده کاراه دست پیشی میکنی و اوبچه یما تو هم یگان او دست و مودست میگیری"

هنگام که آنها در مقابل دروازه بزرگ کانتینری رسیدن قیوم خان با جبین گشاده به پذیرایی آنها  آمده و آنهارا به اتاق های مشخص رهنمایی کرد. دوست محمد گفت:  " نی قیوم خان ما به دست پیشی کدن  آمدیم نه به شیشتن "  بعد از گذشت دو ساعت وقت بود برای صرف غذا نان چاشت وهمه تا و بالا میدوند تا نان را به مهمانان در وقت معین برسانند. یما هم در بین دیگر کارگران او دست میگرفت ، دسترخوان میبرد و نان خشک تقسیم میکرد و غوری میرساند.

از اینکه نان برای همه مهانان رسید قیوم خان از دروازه حویلی داخل شده و گفت: " بچه ها کس های که نان نخوردن بیایین و نان بخورند که باز دسترخوان جمع کدن اس و او دست گرفتن اس". همه دست های خود را یکی یکی شستن و رفتند به خانه مخصوص که باید آنجا نان چاشت را نوش جان میکردند. چون یما آخرین نفربود که دست میشسد آفتابه آب خلاص کرده و یما مجبور میشود دوباره  آفتابه را آب پر کرده و دست بشوید. بنابراین از همه دیرتر دست های خودرا شسته و از اینکه در روی حویلی تنها مانده بود باز زمزمه آهنگ ناشناس روی لبایش دویده و شروع به زمزمه کردن کرد.

 دو دوست جان جانی یما و شقایق خیلی به همدیگر نزدیک شده بودند یما روی حویلی بود دست میشست و شقایق در دهلیز پهلو مصروف جوره جوره کردن بوتهای مهمانان بود هنگام که شقایق این زمزمه راشنید نیم خیز شد به طرف حویلی و یما هم بخاطر خشک کردن دستها وارد دهلیز شده تا دستمال بگیرد و دست های خود را خشک نماید. در این هنگام بعد از سالها دوری و جدای همدیگر را دیده و دعایشان مستجاب درگاه حضرت پاک شده بود از اینکه یکدیگر را در چنین فاصله نزدیک دیدن باور نمیکردند که حقیقت داشته باشد و باز به همدیگر رسیده باشند. هر دو بی اختیار آغوش بازگردند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. قیوم خان که آمده بود تا یما را رهنمای نماید به اتاق نانخوری شاهد این صحنه شد.

دو دوست بلاکشیده و ناشاد یکدیگر را در آغوش فشار میداند و اشک میریختند. یما گفت: " شقایق باوریم نمیشه که مه توره باز یافته باشم اما مرد های سابق  بجا گفتن که ( کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد) و هردو در صحن دهلیز اشک میرختند که اگر کسی دیگر هم بجای قیوم خان میبود گریه میکرد. قیوم خان روی خود را گردانده و اشک هایش را با عرق چین دست داشته پاک نمود. با شنیدن صدای پای دو دیوانه و سرمست از شراب دیدار از همدیگر فاصله گرفته و یما تطبیق معمول سرخ گشت. در پشت دروازه اتاق نانخوری ایستاد  شد و بعد از گرفتن نفس های عمیق وارد اتاق شد.

بعداز صرف غذا کارگران خانه را ترک کرده و دوباره مشغول کارشدن. موی سفیدان وارد اتاق شده تا قند لاله خواهر زاده قیوم خان و رفیع داماد جدید را میده کنند در بین موی سفیدان قیوم خان و دوست محمد هردو حاضر بودند. هنگام که ملا چکش را برداشت تا قند را میده کند که قیوم خان صدا زد: " به اجازه تمام حاضرین ملا صاحب اگر یک قند دو جوان دیگه ره هم برعلاوه ( لاله و رفیع ) میده کنین بد نخواهد بود.

 ملا گفت: " آنها کی استند" قیوم خان خندیده  طرف دوست محمد دید و گفت ( یما و شقایق). 

 25 جنوری 2006

 

«»«»«»«»«»«»


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول