© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

م. س. شبآهنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

م. س. شبآهنگ

 

 

 

 

 

هنوز لاله برويد

 

 

هنوز جنگلِ چشمانت جایِ جادو است

پناهء سوخته گان سايه سارِ گيسو است

هنوز خلوتِ آرام و رام چشم ترا

خيال ِ خشم پلنگان و رم ِ آهو است

هنوز موی بلندت به دستگيری ِ عشق

کمندِ تهمتن از بام ِ قصر و بارو است

هنوز نقش ِ قدم های سبزِ تصويرت

کنار آينه های گذشته از جو است

تنت هنوز نگهدارِ بوی ِ ياسمن است

دلم هنوز هوادار ياسمن بو است

نگر که بوی گل  از دامنت نه دست کشيد

اگر چه دامن ِ اين برف تا به زانو است

دوای تلخی ِ جانم، نگاه تـُست هنوز

ترا که ترشی ِ شيرين به چين ِ ابرو است

به پيشواز بهاران برو بهانه مجو!

که خود به جامه ترا شورِ صد پرستو است

سرت به دانه چو مرغانی خانه خم نشود

که آشيان ِ تو در اوج آن فراسو است

اگرچه خسته دلان ِ شکسته گی هستيم

هنوز هردوی مان را ز عشق نيرو است

بيا که فاصله ها را ز راه برداريم

هنوز قوتِ اين عشق مان به بازو است

دوباره قصه کن از عاشقی و آزادی!

هنوز لاله برويد، هنوز ناژو است

دسامبر 2005، آلمان

 

 

 

چند دوبيتی

 

 

تعصب تاجيک و پشتون ندارد

پکول و پتکی و پتلون ندارد

تعصب آنچه دارد اين بود که

نوای هستی را موزون ندارد

 

«»«»«»

 

تعصب مومن و بی دين ندارد

تعصب هتلر، استالين ندارد

تعصب آنچه دارد اين بود که

دو حرفی گرم و آهنگنين ندارد

 

«»«»«»

 

تعصب چيست؟ نادانی بلاهت

سبعيت، احمقی، پستی، رذالت

جهالت چيست؟ نوعی از تعصب

تعصب چيست؟ نوعی از جهالت

 

«»«»«»

 

تعصب طالبی يک گونه رنگ است

و با هر رنگ ديگر او به جنگ است

تو گر زيبا شناسی، خود بدانی

که رنگارنگی دنيا قشنگ است

 

«»«»«»

 

تعصب بدترين بيماری باشد

خطرناک و کـُشنده و ساری باشد

دل و جان ِ ترا گيرد سياهی

سم اش گر در رگانت جاری باشد

 

«»«»«»

 

تعصب قهقهرای کينه دارد

سوی چاهء حقارت زينه دارد

و با هرچه که تازه ست و نو ناب

تعصب کينه ی ديرينه دارد

 

«»«»«»

 

تعصب سنگ بر بال تو بندد

پر پرواز اقبال ِ تو بندد

پس اندازد ترا در غار کوهی

رهء آينده بر حال ِ تو بندد

 

«»«»«»
 

هر آنکس که تعصب پيشه باشد

کجا او را بلند انديشه باشد

ز خودخواهی نميخواهد ببيند

که او با ديگران همريشه باشد

 

«»«»«»

 

هزاران آفرين بر تو نخفتی

"ستيزم با تعصب من" بگفتی!

چنان بستيز اما با تعصب

که خود در حلقهء تنگش نيفتی!

 

«»«»«»

 

نه اش آنسوی اين دنيا بجوييد

نه اش در اوج ناپيدا بجوييد

به هر جايی که زيبايی و نيکی ست

همانجا اوست، آنجا را بجوييد

 

«»«»«»

 

تو را ديوانه ی ويرانه کرده؟

که از زيبايی ات پروا نکرده؟

ويا ميهن همين زيبايی تست

که ما را اينچنين ديوانه کرده؟!

 

«»«»«»

 

چه خوشمزه ست شيرين ميوه هايت

وزان خوشمزه تر آب و هوايت

وطن جانم تو با مهری که داری

نبود اين ناسپاسی ما سزايت

 

«»«»«»

 

وطن جان از دو چشمی پر زآبم

ربايد هر شبی يادِ تو خوابم

تو از من عاشقانی خوب و بهتر

بيابی، من ترا امّا نيابم

 

«»«»«»

 

گهی زهر و گهی نان ميفرستی

گه آزادی گه زندان ميفرستی

ز تو نالم و يا بر تو ببالم؟

که بر ما بم و باران ميفرستی

 

«»«»«»

 

که هستم من؟ مگر من «من» نباشم؟!

و چندين روحم و يک تن نباشم؟!

که غمگينم که دور از ميهنم من

و خوشحالم که در ميهن نباشم!

 

«»«»«»

 

هوای تو در آغوشم شود شعر

صدايت نيز در گوشم شود شعر

تو خود زيباتر از شعری و ليکن

ترا بينم فراموشم شود شعر

دسامبر 2005، آلمان

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول