© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرهاد دريا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فـــــرهاد دريـــا

ورجينيا ـ ايالات متحده امريکا

 

 

 

 

 

" نوشته ی حاضر را درست یک هفته پس از ترمرگیی پارسای جوانمرگ نوشته بودم، ولی خواستم زمانی به دست چاپش بسپارم که طنین طوفان مرگ تلخ او اندکی فروکش کرده باشد که خوب هم میدانستم که یکروزی از آن روز های معمولی، چنین شدنی بود. انسان فراموشکار است و چه زود، این آب ها از آسیاب خاطرش میافتد. با این نبشته، باری بیاد هم میدهیم که: هنر به مرگ نمی میرد ..."

                                                      

 

 

 

مشت کوچک و قصه ی بزرگ

 

 

 

در باغی که چند پگاه پیشترک، قامت از تاراج زمستان تاریخ، سبک کرده بود و تک درخت های ساعقه زده اش به آسانی شمار میشد، نهالی که سزاوار درخت شدن و ایستادن بود، بر زمین غلطید. گلوی وحشی تبر چنان بلند خواند که برکه ی خاکستریی خواب ِ خرگوشیی باغ، آشفته گشت و درخت های همساز و همتراز آن نهال، از برابر آب ها و آینه ها رمیدند ... آن نهال ِ سزاوار درخت شدن و قامت افراختن، نصرت پارسا بود ...

 

        ... از سی و پنج بهار و خزان گذشته بود. پدرش حفیظ الله پارسا، سالیان درازی درس تاریخ داد. برادرش نجیب پارسا، دستان کوچک و کودکانه ی او را گرفت و راهش را به کوچه باغ های تنبور و ترانه کشود. احمد ظاهر - این جاری ِ جاودان- چراغ راهش شد و یکروزی در محضر بابای موسیقی - استاد سرآهنگ- با الف و بای ساز محشور گشت. دوازده سالگی را در سفر غربت افتاد، و نماز رنج را به امام پریشانی  اقتدا کرد. ابتدا به پاکستان رفت و از آنجا به هند کوچید. هندوستان افسانه یی، صندوقچه ی پر از اسرار ساز را پیش چشم های مشتاق و کودکانه اش کشود. دو خزان آنطرفتر از هند، به سیل گمشده گان لب دریای مغرب پیوست و در آلمان خانه گرفت. در آن خانه ی عاریتی غربت، نزد غزلخوان نامبردار پاکستان، غلام علی، زمین ارادت بوسید و به شاگردیی او در آمد و فیض ها برد. کشتی هنر، این نفس جوان را از سیل گمشده گان جدا کرد و به ساحل نام و شهرت رسانید.

 

        ... بیشتر از ده آلبوم بیرون داد ... در چندین کشور جهان، برای هواداران و دلبستگان موسیقی افغانی خواند و سرود ... و آنشب در شهر ونکوور کانادا ... شب هفتم ماه می 2005  ... در بزرگداشت از روز مادر ... شبی که از آن شب ها بود ... آنشب را نیزبرای آنها خوانده بود ... صدای گرم او در موجی از هلهله ی مردم  ِ شاد از ترانه های شور آفرین او می پیچید ... ازدر و دیوار، دعا و اجابت میبارید ... و عشق دلها را یکی پیهم فتح میکرد ... از آن میانه، چند جوان و نو جوان مست، که همه از عاشقان صدای نصرت پارسا بودند، برای هیچ و پوچ بر وی غضب شدند و پس از تمام شدن کنسرت، دنبالش رفتند ... او را در هتلی که شب آنجا با برادر و هنرمندان همراهش سحر میکرد، گیر آوردند ... و فقط یک مشت کوچک ... آنشب فقط یک مشت کوچک، این قصه ی بزرگ را پایان بخشید ... آری، به همین سادگی!  

 

        آن جوانک های پانزده، هفده و نزده ساله هیچکدام به نیت قتل نصرت پارسا کمر نبسته بودند. فقط دل شان میخواست با یک مشت کوچک، دل های کوچک شده از دلتنگی غربت و بی ریشگی و بی پناهی  ِ خود را خالی کنند. این دلیل به هیچ وجه نمیتواند معذرتی، نه برای آن بچه های کوچک ِ کوچه گرد و گردن کلفت، و نه برای هیچ انسان دیگری باشد. ولی اگر این حادثه به مرگ هم نمی انجامید، آیا فقط همان مشت کوچک کافی نبود تا از فرهنگ لنگ آنان حکایت کند؟

 

        یک کمی به عقب بر میگردیم ... به آنروز ها که نه پارسا بود و نه دریا، نه احمد ظاهر بود و نه خانم پروین، نه استاد سرآهنگ بود و نه استاد قاسم ... روز های که خداوندان موسیقی افغانی، همه یک نام داشتند: دلاک! همینکه دلاکی از صدقه ی سر صدا و تنبورش به نان و نوای میرسید، همشهریان نادلاک ِ او سال یکبار به بهانه های رنگ وارنگ خانه اش را چور میکردند تا نشود یکروزی این دلاک بچه به نان و نوای بیشتری برسد و بر نا دلاکان، که از تیره ی گویا شایسته تری میآیند، کدخدایی کنند ...

 

        اندک اندک آوازه ی دلاکان بلند میشد ... بلند تر از برج و باروی کدخدایان ... و از آن پس دیگر نا دلاکان نمی توانستند نام های را که رنگ میپرداخت و آوازه میشد، تاراج کنند ... یکی شد استاد قاسم، دیگری شد استاد برشنا، یکی شد استاد سرآهنگ، دیگری شد استاد شیدا، یکی شد استاد اولمیر و دیگری شد استاد سرمست ... ویروس دلاکی، اندک اندک راه خود را از دلاکی ها، قوشخانه ها و خرابات، تا پشت دروازه های بسته ی نادلاکان و بزرگان قوم و قبیله کشود. فرزند نانوا تنبور گرفت و نواده ی آهنگر نی نواخت. عزیز ترین پادشاه ملت، یار گرمابه و گلستان خود را در حلقه ی ساز یافت. دختر معلم قرآن کریم، در رادیو و تلویزیون آواز خواند و چه شیرین و بلند خواند. بزرگ زاده ایکه از چند پشت عزت خاندان داشت، پنهانی از نگاه تیزبین پدر، هارمونیه را زیر لحاف پنهان کرده برای چندین نسل، سرود و آفرید. فرزند صدراعظم، در هوای تازه ی سال های 60 بال زد و قیامت کرد. شهزاده ی ستار در دست گرفت و از پی دلاکان رفت ... جنبش نفس های نو، با گروه آماتوران در برابر نادلاکان قیام کرد. آهسته آهسته خلق خدا دیدند که ویروس سازنده گری و بازینگری، چنان که آمده بود و آنان پنداشته بودند، چندان زشت هم نیست.

 

        رفته رفته جماعت دلاکان و سازنده گان، آواز خوان لقب گرفتند ... و روزی حتی اقبال آنرا نیز یافتند که از سوی  توده، "هنرمند" خطاب شوند ...در یکی از آن روز ها ... سرخ ها آمدند و ریختند و برکه ی خواب خرگوشی  ِ باغ را نیز آشفتند و زمان بیداری فرا رسید ... و دیدیم که چه مایه تهیدست بودیم ... فرزندان عشق و ساز و هنر، یا که در سفر خاموشیی ابدی افتادند، یا که فراریی زنگبار و ملکهای غریب شدند و یا در وطن ماندند و پریشان ماندند ... نه قراری در حضر بود و نه امنی در سفر ... روز تا روز رنگ ها عوض میشد ... سرخ ها میرفتند و ورق ِ رنگ ها برمیگشت ... زمان از رنگ خالی میشد و روی موسیقی رنگ پریده ترین میماند ... نوای خوش، دیگر در کوچه هم خریدار نداشت ... ساز ها حلق آویز شدند و چوب رباب، مسواک گشت و شیطان بر لحن داود خشم گرفت ...

 

        خانه ی هنرمند را چورکردند، نامش را نیز چور کردند و خودش را دلاک و سازنده و بازینگر و کافر و سیاه و سفید و چه و چه گفتند ... سرود هایش را (چاند ماری) کرده خودش را به زندان افکندند ... آواره اش ساختند ... سازش را حلق آویز نمودند ... او را در ملای عام، دره ها زدند ... در حضر و در سفر بی آب شد، بی نان شد، بی ساز شد، بیصدا شد، بی کس شد، کم بغل شد، بیخانه شد، لیلام شد، لت و کوب شد، کنسرت هایش را تحریم کردند، از عزیز ترین کسان خویش تلخ ترین سیلی ها را خورد، گریبانش را دریدند، نامش را آلوده کردند ... و یکشب ... شبی که از آن شب ها بود ... او را کشتند ... برای بار هزار و یکم او را کشتند ... او را که یکروزی "در بهار روشن از امواج نور" در بلندی های سالنگ کشته بودند، اینبار در همواری های ونکوور کانادایش کشتند ... جرمش چه بود؟ جرمش آن بود که بجای تفنگ، ساز در بغل داشت و در عوض نفرت، عشق میکاشت ... گناهش این بود که گرد ِ غم از دل مظلومترین مردم دنیا میچید ... کسی را نمی کشت، فرزند و نان و زمین کسی را نمی دزدید، در تنها ترین ثانیه های سفر و غربت، فرزندان آواره را که از افغانستان، وطن، فارسی، پشتو، ازبکی، هزارگی ... چیزی بخاطر نداشتند، با معجزه ی ساز و عشق، به ریشه ها و خانه ی پدری گره میزد ...

 

        قصه ی نصرت پارسای ما نیز یکی از همین قصه هاست و به همان مایه که یک مصیبت است، شرم و ننگ آن نیز روی شانه های ما سنگینی میکند ...

 

       آن مشت فقط یک مشت تصادفی و کوچک نبود که تنها پس از یک تصادف کوچکتر، به مرگی بیانجامد. آن مشت کوچک، سیلی ِچندین فصل بزرگ است که ما هر از گاهی بروی خود میخوریم و بروی خویش نمی آریم. ما دلاکان، روز صد بار میمیریم و باز از نو برمیخیزیم. باز از نو کمر خدمت میبندیم و زانوان عشق را با رشته ی ساز گره میزنیم که نکند روزی پشیمان  ِ خدمت شویم و از ما خطای سرزند ... راستی تا یادمان نرفته بگوییم که یگان بار، یگان دوگان کس از ما، که به وادی خاموشان سفر کرده باشد، یگان دوگان قدر هم میشوند، و ما که زنده گان و سوختنی هستیم به مرده گان و رفته گان خویش حسرت میخوریم و میسازیم و ساز میکنیم ...

 

        فصل ها و دور ها را در وطن شاهد ناروای بسیار بودیم و دیدیم که چه سر های پر شور وسرشار از عشق و هنر را از تن جدا کردند. در طول و عرض تاریخ و جغرافیای معاصر موسیقی افغانی، این نخستین بار نیست که خون یک بلبل ترانه خوان و یک صدای سرشار از صواب، به جرم لحن داودی با دستان یک فرد عادی جامعه، به دامن خود توده میریزد. ولی در چنین احوالیکه هنر موسیقی افغانی از چندین دهه پیهم سنگین ترین جفا ها را متحمل شده و تلخ ترین خنجر ها را در گلو دارد، غم از دست دادن یک سرباز ِ سرسپرده، کم از شکست یک لشکر نیست، برادر!

 

        این مصیبت، تنها یک تصادف یا یک مرگ تصادفی نیست، بلکه ماحصل یک فرهنگ است، بازده فرهنگ جنگ است. فرهنگی که تنها عمر معاصرش، تا به سه دهه میرسد. این فرهنگ، تنها به سالون های کنسرت موسیقی افغانی محدود نمانده است، بلکه از خانواده، که در جامعه ی افغانی بزرگترین نهاد آموزش و پرورش است، تا بزرگترین و بلندترین ارگان های خدمت و وظیفه، که دولت و حکومت و حلقه های سیاسی است، در همه جا حاضر و بر همه چیز مسلط است. این فرهنگ، عبارت از"فرهنگ مشت" و "فرهنگ زور" است. والدین با مشت با فرزندان خود حرف میزنند. برادر با مشت با برادر خود حرف میزند. همسایه با همسایه، معلم با شاگرد، رییس با کارمند، رفیق با رفیق، کوچگی با کوچگی، هموطن با هموطن، و همزبان با همزبان به زبان مشت با هم گفتگو میکنند ...

 

        تجربه ی نصرت پارسا یگانه تجربه ی تلخ جامعه ی موسیقی مهاجر افغانی در غرب نیست، بلکه در اکثر کنسرت های افغانی، شاهد مشت زدن ها و سیلی خوردن ها، سلاح کشیدن ها و آتش کشودن ها، آدم کشی ها و اهانت های قبیح تری از این ها بوده ایم. افرون بر علل فراوان دیگر، یکی نیز از هم گسستن شیرازه خانه ِ نهادینه ایست که خانوانده نام دارد و  یکروزی محور و محراق آموزش و پرورش و اخلاق در زندگی افغانی بود، که اینک دیگر در زندگی افغان مهاجر مقیم غرب به همان قوت و مفهوم قدیم خود وجود ندارد. در نتیجه، این کودکان و نوجوانان، محبت مورد نیاز خود را بدست نمیآرند و خود را نسل سوخته ی افتاده در برزخ می بینند، که نه در بهشت بار می یابند و نه دوزخ راهشان میدهد. این نسل سوخته، پیشتر و بیشتر از هر عنصر حیات بخش دیگر ، به محبت نیاز دارد تا حیوان ِ درون او آدم شود.  

 

        به خاطر بسپاریم که این فاجعه نه یک تصادف، بلکه جلوه ی از یک فرهنگ نو پا و نو خاسته است ... فرهنگی برخاسته از جنگ ... فرهنگ لنگ ... فرهنگی آمیخته با بیماری های نسل گم شده در تماشاخانه ی غرب ...  شاید کسانی هم بگویند که مرگ پارسا در برابر مرگ دو ملیون افغان دیگر قطره ی بیش نمیتواند باشد. شاید قطره ی بیش نباشد. اما یک قطره، ظرف بزرگی را لبریز میتواند کرد!  

 

 

27 جنوری 2006

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول