© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماريا دارو

 

 

 

ماريا دارو

 

 

 

 

 

 خواب نا تمام

 

 

 

 

 

 دیشب زمانیکه به بستر میرفتم دلم هوای دیگری داشت حرارت اطاق خوابم بلند تر از فشار خونم بود

 درجه حرارت اطافم در سرد ترین روز های زمستان  کانادا بلند تر از حرارت سر زمین  عشاق بود

پنجره اطاقم را نیمه باز گذاشتم تا راحت تر بخوابم

 چشمانم را می بستم مگر نا خود اگاه باز میگرد ید در  درونم یک اشعه مشتعل گردیده بود که دل خسته روزگار و غم ودرد کشیده ام را منور میساخت واز سردی زندگی به سوی گرمای امید دعوت میکرد.

این اشعه دریچه قلبم را با در یچه چشمانم وصل میکرد پلکهایم سنگین وسنگین تر میشد وبرای خواب دستورم میکرد .

هرقدر بالا خود فشار میاوردم مگر به خواب عمیق فرو نمی رفتم

چشمانم مثل همیشه راه نا تمام زندگی را می پیمود در تفکر عمیق فرورفته غرق وغرقتر شدم وناگذیرم که  بخوابم  اهسته اهسته غبار مخشوش در مقابل چشمانم به رقصیدن اغاز کرد وخاطرات تلخ  روزگار را بازگو میکرد گاهی راه خوشبختی می کشود وگاهی به سرآبم میبرد .

تمام شب در یچه چشم قلبم باز بود ونسیم عشق عطر محبت را در درون غمد یده ام می انباشت عطر نا اشنائی  بود زیرا سالهاست که من با شمیم محبت قطع رابطه کرده ام تصویر نامشخص در مقابلم قرار داشت که شمع عشق را در قلب یخ زده ام می افروخت پروانه های دلم درروشنی آن به طواف پرداختند  صحنه های عجیب را کمره های چشمم تماشاه گربود .

گل های امید می روئید و جوانه میزد درحالیکه کشتزار سینه ام سالهاست از خشک سالی محبت سوخته است باغبانی را می بینم که کشت زار سوخته سینه ام ابیاری میکند وبه جای خار های خشم طبیعت  گل عشق ووفا میکارد و یخبندان قلبم در روشنائی شمع محبت اهسته اهسته آب میسازد وقطره قطره در کشت زار خشک سینه ام فرو می ریزد

گل های وفا سر میزنند وسر تعظیم واحترام بدامان سینه ام خم میکردند  واظهار عشق ومحبت میکردند

آه ... د ماغم رشته تشخیص را از کف میدهد نمیدانم کدام گل  محبت وکدامین گل پایز  زندگی است .

باغبان با حوصله مندی وتجربه رنج هجرانیکه داشت   دستم را میگیرید وبه دوره های جوانی ام مرا سفر میدهد وبه تماشای بوستان عشق ومحبت می نشنیم .

افتاب گرم با لبخند پرمحبت از پشت کوه های سر به فلک کشیده سرمیزند اما محبت گرمش پایان روز غائب  پذیر میشود در غروب ان شفق لاله گون تماشاگر چشمانم میشود شعر زیبایش (شفق را لاله گون دیدم نماز شام در گردون)در گوشهایم طنین می اندازد .

دماغم عطر محبت نو بهار را می اشامد و گوش هایم به نغمه سرائی عندلیبان شادابی جاویدانه کسب میکند شبنم بهاری چو اشک عاشق روی گل وسبزه را بوسه میزند گل های شقایق لبخند رنگین دارد

پروانه های سوخته کشتزار سینه ام به پرواز میایند وبوسه بر شقایق میزنند ابشار روان محبت باغبان هجر زده  در کشتزار سوخته من خشکدن میگیرد  مگر سینه تنگم را سیرآب میسازد .

 زاغ های خشم روزگار از باغستان قلبم می کوچند وبرف سپید که ازرنج روز گار بسرم چادر شده اند  با پنجال شان می درند .

نا امید انه دریچه قلبم را می بندم وغبار یایس دوباره روی قلبم خیمه میزند به نا امیدی در پهلوی دیگری می غلطم نفس در سینه ام تنگ شده حرارت اطاق با حرارت محبت توام گشته سرتا پا به اتشم مبدلم ساخته  لحافم را از سرم به دور می افگنم دو باره بخواب میروم  حس میکنم که هنوز هم در یچه چشم قلبم باز است بیدل و مولانا وپیر هرات مرا به خوانش این شعر زیبای حافظ دعوت می کنند .

ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برافروخت

وین پیر سال خورده جوانی زسر گرفت

شیندن این کلام زیبا روحم را طروات دگر بخشید جوان وجوانتر شدم ودوباره به عشق وزندگی دعوتم کرد زیرا عشق یگانه وسیله زنده بودن  بشر است ونا امیدی پایان هر فصل بهارسیت بدون حاصل.

گفتم نی چرا خود را درجمع پیران وسالمندان حساب کنم   باید از خرمن عشق خوشه چید   باز گفتم کدام عشق ....من که سالهاست عشقم را در طوفان حوادث از دست دادم واین کشتی خشک زندگی را به سختی بدوش می کشم تا به ساحل برسم اما به ساحل نا رسیده در طلاتم دریا تخیل غرق میشوم از روزگار سیاه که طوفان حوادث هستی ام را ربود و در دشت سوزان ارزوها  اتشم زده بود و بخاکسترمبدل ساخته خاکسترش هنوز در درونم شعله ور است  نمیدانم چرا این شعله مرا رها نمیکند بخاطر یکه این شعله  شعله مقاومت  است شعله ایثار وفداکاری یک زن ویک مادر        ....... بخاطر اطفالم نمی خواهم این شعله مقاومت  از دست بدهم من هم به حرارت این شعله خو گرفته ام ومسیر زندگی را می پیمائیم تا راه به سوی یک زندگی خوشبخت برای اطفالم باز شود .

14 سال پیش بیادم امد که چه به سختی پله های بغرنج زندگی را می پیمودم مگر هنوز هم در اخرین پله نرسیده ام و به بام ارزو بالا نشده ام حالا که فرزندانم اخرین مراحل تحصیلی شان را به پایان میرسانند

چطور میتوانم محبت پذیر باشم  ایا این جسم ملول من اماده این  ازمون بزرگ است ؟

دست دعا به در بار پیر هرات بلند کردم  یا پیر هرات دستم را بگیر از این وحشت که نامش را عشق گذاشتند رهایم بخش نمی خواهم در دریای تخیلات غرق شوم زیرا از عشق نا امیدم ومرا برای رنج افریده گار افرید .........  دیدم که پیر هرات مرا چنین نوازش داد.

( بخشیدم اقبال سبز به مقام مادریت ازمون زمان به لطف خداعشق

شجاعانه طی کردی  چون اسمان بخت سر بلند وسر فرازی : عاشقی که سر بدامان تو سپرده نا امید مران) از جا برجستم به خدا عشق رجوع کردم تا از خشم حوادث مصوونم دارد .

دیدم که (عقاب بخت )  مرا با خود در اسمان خیال پرواز میدهد  دریا برویم بلخند میزند ماهی از تهی در یا برایم صدف میاورد ومیگوید گوهر این صدف دراه عشق تو جان سپرده  .

طبیعت برایم رنگارنگ شد  شقایق ها می شگفند سبزه به پا بوسی ام برمی خیزد / نسیم روح پرور نوازشم میدهد عندلیبان به ستایشم عزل سرائی میکنند/ به خود می بالم وبه مادر بودنم افتخار میکنم بفرزندانم ت افتخار میکنم  به تحصیل شان می نازم  به بام ارزو بالا شده ام زندگی صفحه جدید را برویم میگشاید .

صفحهات زندگی برایم رنگین جلوه میکرد  بلی  باغبان حوصله مندی دو باره سراغم میرسد   وسر بدامان محبتم می نهد واز هجر طولانی عشق پنهانش  شکوه میکند و به شانه هایم بار ملامت را می نهد به عشق خود اعتراف میکند "

{{سال هاست که خورشید بختم از نگاه پر جلال تو برویم طلوع نمیکرد وروزگاریست از تیرمژگانت مرا تیر باران کردی خونم قطره قطره ریختی وبهایم ندادی....همه قطرات خون که با سوزن مژگان تو کوک خورده بود در صندق سینه ام مثل تخت ظفر پا ئیدنی شد ومرا در دوام زندگی امید می بخشید ...چه شبهای که از بی  خبری تو در عشقم ....فریاد میزدم ویخن پروردگارت را به اعتراض می دریدم .... مگرهر روز صبح که از خواب برمیخواستم نسیم بوی زلف مشکین ترا در اطاقم می انباشت و مرا قوت قلب می بخشید و به همان انرجی  بسوی دفتر میرفتم  تا دیدار تواز پس کوچه های نا امیدی برایم نصیب شود و تو چو آهوی مست از پیش چشمم می خرامیدی ومرا تحویل نمی گرفتی .

 مگر تیر امید نگاهم ترا تعقیب میکرد از خوشبختی تو مرا مژده میداد از  سعادتت شاد میشدم وکشتی ارزو هایم را در بحر بی خبری توغرق میکردم .....اری تو  خدای  نا خدای من هستی ...چه میشد که از بحر غفلت یکروز سرغوطه میزدی ودر بحر بی خبری از عشقت عرقم میکردی ایا از کبریائیت یک سر جو کم میشد ...؟

این را میدانستم که تو همسر کسی دیگری بودی ...کسیکه عشق مرا دزدیده بود ....مگر چه میشد که از محبت صادقانه بنام یک انسان بمن نگاه میکردی ایا محبت صاد قانه انسان ها زندگی ترا خدشه میزد ..نی ...هرگز نی...من در اتش اشنیاق میسوختم دریای مست بی خبری تو روز تا روز  طوفان میکرد

هزران مروارید از چشمم بدریای طوغیانیت ریختم  حتی صد ف انرا نیز ار قهر دریا به ساحل نکشیدی

هربار که باتیر نگاه سرد و بی تفاوت  شکار میشدم صد بار جان میگرفتم وبرای فردا های دگر سینه سوخته خود راسپر تیر نگاهی سردت  میکردم به همین ارزو مندی روز دیگری را اغاز میکردم بازهم چو غزال وحشی مستانه از تیر نگاهی من خطا میخوردی ودرگلستان زندگیت مصروف خود بودی در بی خبری هایت تواضع داشتم مگر قایق عشق را در دریا مست زندگیت تند تر میراندی ومنی بی چاره عاشق را در کنار ساحل در انتظار وامیداشتی قاصد خبرم داد که دامن هجرت گرفتی وقلبم را با خود بردی من در داخل میهن از جام  چشمت چو اشک انداختی .... گرچه در زیر باران مرمی زندگی میکردم وبرای سعادت تو دست دعایم بدربار کریم بی نیازبلند بود ...

من از هجر معشوق میدانستم مگر از هجر میهن بی خبر بودم فکر میکردم که تو در دنیای سعادت پرواز کردی   من از تو واز دینا تو بی خبر ماندم وشب وروز را به امید بهتر شدن وضع امنیتی   وبرگشت تو سپری میکردم ...مگر دیر نگذشت که زهر تلخ هجر تو با هجر میهن یکجا گردید من هم دامن هجرت گرفتم در هوای سرد مثل تو آواره دیار بیگانه شدم در ماسکو به امید پیداکردن رد پایت خود در لحاف محبتت می پیچاندم تا از سردی ماسکو سینه وبغل نشوم میدانستم که قلب تو هم مثل یخچال های سایبریا سنگ وسرد است اما باز هم دامن امید را از کف رها نکردم و کشور  ...کشور اروپا را د نبالت میگشتم وبدست مرغ هوا پیغام میدادم مگر هیچ خبری ازاحوال زندگی تو برایم نرسید در زمستان های سرد ماسکو راه اتشفشان عشق ترا می جستم وبه طوفان خشم جنگ وجنگجویان نفرین می فرستادم زیرا جنگ لعنتی نگاهی سرد وبی تفاوت معشوق را از کفم ربوده بود میدانی که تیر باران بی خیالی تو خونین تر از باران مرمی های جنگ جویان بود.....؟

  میخواستم باد سحر شوم در لابلای زلفانت عطر عشق وارزو بپاشم  ویکبار در بام هزارمنزله تخیلات بالا شوم واز اسمان بی مروتت خود را برزمین پرتاب کنم تاپنجره قلبت را بکشاهی وباچشم دلت مرده مرا تماشا کنی ...مگر از کجا دریابی که عاشق بیچاره از هجر کی واز سردی نگاهی کی دست به خود کش زده است باز هم امید برایم دست میداد شاید بخاطر انسان بود نم یک شاخه مرسل از باغستان حسنت از هزارم طبقه مرورتت بروی جسدم بیاندازی ...تا مرسل از باغ حسنت را بنام گل  وفااز بی تفاویتی هایت باخود بگور ببرم  اما بی خیال از آنکه پیر هرات دست محبت برایم دراز کرد وفرمود( که خود کشی رسم وفا داری نیست دامن عشق به خودکشی رها نمیگردد زیرا توهمین حالا در جمع مردان گان هستی هجر معشوق صد بار عذاب بیشتر از مردن دارد )به پیر هرات ایمان اوردم دست از خود کشی کشیدم نه خواستم راحت باشم زیرا درد کشیدنم از بی خیالی تو بهتر از مرگ است   ودر سراغ تو دامن امید را رها نکردم  و خود وترا در ترازوی قضاوت گذاشتم من در بی صبری نمره اعلی صفر گرفتم وتو در بی تفاوتی :

بعد از آن تصمیم گرفتم که از دریافتن ات مایوس شدم باید فراموشت کنم  مگر با این تصمیم درد هجر در گدال بی قراریم می کشاند هر زن یکه  در دنیا سر راه من قرار میگرفت در قلبم چنگ نمی زد .

 تو هر شب در رویایم بودی .......ومن از خرمن  عشقت خوشه می چیندم ....و دیدم که فراموش کردن دشوار تراز عاشق شدن است هرروز نسیم آرزو روحم را تازه میساخت ونوید دیدار می بخشید بنآ کشور بکشور اروپا به سراغت میگشتم  تا خبر از خوشبختی هایت را نصیب شوم فکر میکردم که آب شدی بدریا پیوستی چنگکی از نوک مژگانم در قهر دریا افگندم مگر چنگکم را خالی دریافتم مرغ دلم مایوسانه در هوایت پرمیزد مرغ دلم رابرای جستجوی توفرستادم وخودم در یخبندان ماسکو در لحاف گرم آرزو پیچاندم تااز حرارت محبت در عالم رویا گرم شوم وبا امید خوشبختی هایت تبسم در لبانم نقش می بست سرگرم تماشایت بودم که مرغ دلم از بام آرزو ها برگشت وناله غم برایم سرود وآن ناله خبر پریشانی تو بود که همسرت را از دست داده بودی ...........

تشویش و بی قراریم صد چندان گردید واشک باران به اسمان بلند کبریا سنگ میزدم که چرا....چرا  او نباید غمگین باشد او باید خوشبخت ترین باشد بعد به جستویت دو باره کمر بستم مگر از ادرس ات بی اطلاع ماندم  اسطرابم دو چند گردید بتو وبه طفل هایت می اندیشیدم اما....

از عدم دربافتت مایوس شدم  که در همین اسطراب بودم که  راهی امریکا شدم چشمم را غبار نا امیدی پوشانده بود چندین سال را در امریکا سپری کردم چو مجنون گوشه بیابان را می جستم از خلقت خودم وخلقت عشق بدم امد در های امیدم را بستم دست از تلاش پیدا کردنت شستم  که روزی یکی از دوستان هم کارسابقم را روی تصادف در امریکا د یدم از وی سراغت را پرسیدم که غیر مترقبه برایم از بودنت در همسایگی امریکا مژده داد

 نصحت پیر هرات به یادم امد راستی که دامن امید را رها کردن خطاست راستی که عشق انسان را به زندگی امید میبخشد وراستی که جوینده یابنده است از آن روز به بعد هرروز قلبم جوانه میزند گل های امید پندک می کنند وبرای شگوفان شدن اماده میشوند  }}

دوباره هوای سرد اطاق خوابم را ربود از سردی هوا میلرزیدم درتلاش پیدا کردن لحافم بودم دیدم که پنجره اطاقم دراین شبهای زمستان سرد( کانادا  ) باز است از جا برخواستم تا چنجره را ببندم خواب از چشمانم فرار کرد  وخوابم نا تمام ماند

سر نهادم به زانو تا اندیشه فردا کنم

 روی بسترم نشسته بر وصل تو دعا کنم

گوش فلک کر شد از واویلایم امشب

رخ بر اسمان کردم تا بخت خود پیدا کنم

ستاره ها درخشید غم های دلم برچید

لبان  تلخ وخشکم را چو تازه عنچه وا کنم

 

این شعر بسیار دراز است صرفآ چند سطری انرا به ارتباط موضع برایت تحریر کردم

بتاریخ 30جنوری سال 2006-01- بقلم ماریا دارو تحریر شد

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول