© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

احمد شاه علم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

احمدشاه علم

 

 

بی منی

 

قصه فردای من غصه فردای تو

اشک نسيم سحر دايره مينای تو

اين تويی بی من کی ئی اين من بی تو چه ام

آهوی دشت فريب جان کنم و جا کنی

وای ازين بی توئی وای ازين بی منی

شر من و تو کجاست دجله و آمو کجاست

دشت و دمن شعله گشت بچه آهو کجاست

ماهی دريای خشک شط زنم و شط زنی

وای ازين بی توئی وای ازين بی منی

آن يکی تير زد خامه دستم شکست

وان دگری با فريب دست و دهانم بست

رنگ به رنگ حيله ها بهر همه چاه کنی

وای ازين بی توئی وای ازين بی منی

ای به فدايت "علم" روشنی در گلشن است

ظلم چو بی پرده شد چشم خدا روشن است

صيد بخون خفته را بال زنی پر کنی

اين توئی بی من کی ئی  اين بی تو چه ام

آهوی دشت فريب جان کنم و جان کنی

وای ازين بی توئی وای ازين بی منی

 

 

«»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

همين رنگم، همين رنگم

 

تو ای باد و تو ای باران

تو ای دريا، تو ای طوفان

تو ای خاک و تو ای آتش

تو ای نيلی تو ای آسمان

ز من بر يار من گوئيد

که من تا زنده ام زنده

خراب زلف پر چنگم

همين رنگم، همين رنگم

 

شما ای اختران شب

شما ای شمع آسمانها

که راز صد هزار عاشق بدل داريد

شما ای شاهدان

ای راز داران

شما ای کهکشانها

راز من را همچو لؤلؤ در صدف

محکم نگهداريد

که من تا زنده ام زندده

به ظالم در سر جنگم

همين رنگم، همين رنگم

 

شما ای آهوان دشت

شما ای بلبلان باغ

که دشت و باغ تان

اگين زهر است

به چشمانت قسم آهو

فسم بر نغمه ات بلبل

که من تا زنده ام زنده

نگهبان گل و سنگم

همين رنگم، همين رنگم

 

 

«»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

«هزيان»

 

مگر ای رهنورد

               آيا بيادت هست، کابل... شهرمهرويان؟

بيادت هست زيبائی و آب درهء پغمان

چرا؟

بيادت هست بند قرغه و

گلهای زيبايش....

همان گلها که حايل بود بين

ليلی و مجنون شهر ما.

مگر مجنون نبودی تو؟

منی آواره ای، افتاده پا تا حال مجنونم

 

تو ای مرد مسافر

رهنورد ظلمت شبها!

نبودی تو مگر با من؟

بهر باغ و بهر گلشن

نبودی تو مگر با من؟

بدشت و شالی و خرمن

مگر ريگ روان و جابرانصارش زيادت رفت؟

مگر خواجه صفا و تخت شاهانش زيادت رفت؟

بيادت است شبی را در خراباتش

که جانانش سرآهنگ بود

بدستش جام پر رنگ بود

به پای ساقی اش زنگ بود

شبی با تاج و با سرتاج

شب صلح و شب جنگ بود

 

ببين ای يار... ای همدم

نشانی گويمت... شايد بياد آری!!

همان عشق نو و آن شهرنو در ماهتابی...

صدآی جاودان ظاهر ـ در زنبق آبی

چراغان جشن ما ـ با رنگهای زرد و گلابی

صدای مستی و شادی

نوای جشن آزادی

يکی... اينها به يادت نيست؟

نه؟

مگر ديوانه ای  ای مرد

نه ميگوئی... نه می بينی... نه ميخندی...

نه چيزی هست در يادت...

 

به شبهی خيره گشتم.... خيره گشتم در اطاق خويش

نبود در آئينه...

کسی جز سايه ام در پرتو نيم جان صبح

 

مگر ای رهنورد

ای همدمم... مرد مسافر

ز بعد سالها

آخر تو هم.... هزيان ميگوئی

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول