© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معروف کبيری

 

معروف کبيری

از هرات

 

 

 

 

رستاخيز واژه ها به امتداد غزلی در باد

 

 

 

شاعری سخت مبتذل کاريست

شعر اگر وصف اين و آن باشد

شاعری سخت بی هنر شغلی ست

شعر اگر مدح گل رخان باشد

هر که باشد زبان مردم خويش

شاعر قرن ما همان باشد

 

يادم نمی رود اين سرودهء زيبای رازق فانی شاعر توانمند ميهن مان، چنانيکه با هر آفرينش ادبی و آفرينشگران آن روبرو می شوم نا گذير به ذهنم می خرامد.

 

غزلی در باد ، گزينه شعر امروزينه يی ست از سيد ضياء الحق سخا که چندی پيش دوستانی  چند و چونهايی را بنام نقد نثار آن کردند، و من که از آوان چاپ ميخواستم چند و چونی پيرامون آن بنويسم تا ذهنم پذيرای بهتر زمزمه های آن باشد، دير شد و حالا ميخواهم بنگارم، چه با نا نويسی سر الفت ندارم، پس می نويسم، بلکه صاحب سخنانی ديگرنيز بر سر کار آيند.

گمان ميکنم نقد خشن و جدالی آنقدر در جامعه امروزی مان پذيرايی ميشود که نقد خوشبينانه و خوشخويانه را مادونانه می انگارند، روی همين نماد ميخواهم نخست بگويم:

کوته نظر مباش که در سنگ گوهر است!

 

غزلی در باد که سرايش آن در دهه های پيشين بوده سال 1382 خورشيدی آمادهء چاپ و بعدا بچاپ رسيده  که بيش از 40 پارچه شعر از استاد سخا و يک نگارش در آخر زير نام"در حاشيهء غزلی در باد"  نوشتهء محترم استاد رجايی می باشد.

از بعد کتابشناسی حدود 11 پاره از اين گزينه چهره نيمايی و سپيد دارد و نيز هايکوگونه، و باقی پاره های آن چهره غزل دارد و مثنوی و چهارانه. اين هم غزلی که گزينه شعر بنام آن رقم خورده:

 

دار و ندار ِ باغچه را  باد ميبرد

فرياد ميزنيم:« خــدا !» باد  ميـبرد

دراين هوای تــلخ درين خاک باد خيز

ای غنچه نشگـفی که ترا باد ميبـرد

ای در هوای لحظـه ی ديدار قـاصدک!

او را زشـهـر ِ ما و شما ، باد مـيبرد

ديروز را به هلهـله ی هـيـچ ، آب  بُـرد

امروز را هــدر به کجا  بـاد ميـبـرد

چون برگهای خشک شب وروزخـسـته را

هی هی به مرز های فـنا ، بـاد ميبـرد

شاعر ! دريغ ، شعـرترا   نيز بـی هدف

بر پاره کاغذی به هـوا ، باد ميبرد

"غزلی درباد"

 

 و اما آفرينش ها:

پرداخته های اين اديب مرد با توجه به زبان غير ارجاعی و عادی، نهايت طبيعی و عاطفي(natural & sentimental   )  به نظر می رسد.

در برخی از غزل ها می بينيم كه حضور عاطفه علاوه بر اينكه موجب پيوند نزديكتر و صميمانه تر خواننده با شعر مي شود، منجر به يكدستی شعر و پيوند خوردن فردهای گونه گون به هم، و در نهايت آفرينش يك كل واحد شده است. اين را مي توان برايند توجه به حس های شخصی و درونی و كشف آنها دانست؛ چيزی كه در صورت تقليد از مدهای امروزينه هيچگاه به دست آمدنی نبود:

... وآب در همه جا پيش پای ما خشکيد

تمام ِ وسعت ِ دريا  برای مـا خـشـکيد

رسول بــحر - همان ابر مست بارانـی -

همينکه خــيمه زد اندر هوای ما، خشکيد

صنوبرانِ سهی قامت ِ زمين بوديـم

ببين که قامت ِ سبز رسای ما خشکيد

در انـتظار ِ اجابت ، چه بی جوانه دريغ

نهال تشنه ی دست ٍِ دعای ما خـشکيد

دگر وداع ! ا َيا جلگه های سبـزغـزل!

زلال چشمه ی شعـر سخای ما ، خشکيد

"غزل خشک"

می توانست محدود شدن غزل به محتوای عاشقانه و تهی شدن از مضامين اجتماعی، فلسفی، سياسی و...آنرا بی مزه کند، خدارا شکر که غزلهای اين گزينه از ويژگی ها و مظامين نامبرده  تهی نيست.
هر چند احساساتي گری و مستقيم گويی به جای بهره گيری شاعرانه از عاطفه در كنار ديگر امكانات و عناصر شعری، در بعضی از پاره ها منجر به شعاری شدن آنها شده :
 من حال  دل ِ شکسته را  ميدانم

معنای نگـاه ِ  خسته را ميدا نم

بی حرف زحال ِاهل ِدل آگاهم

تفسير ِ لبان ِ بسته را ميدانم

و يا:  نماز

داديـم اذان ، باگلـويی که نــبـود

روی آورديــم به روبـرويی که نبـود

سجــاده ی برگ ِ لاله را گسـترديـم

خوانديـم  نمـاز  ، با وضويـی که نبود

در بازی هايی كه شاعر در سطوح مختلف زبانی و معنايی اشعارخود با خواننده اش دارد، گونه هايی ديده می شود كه در وضعيت پسا نو گرايی نيز موجود می باشد.

وقتی خروس خواند ،

از دنجترين دخمه ی چشمانم

- خميازه بار-

       کسی ناليد :

« خورشيد

تصـوير مرده ايست

              بر قاب آسمان »

"طلوع"

و يا:

ای «من» ! چه ميخروشی ؟ حال ِ دويدنــم کو؟

سوی چه ميکشانی ؟ شـور ِ رسيد نم   کو؟

در غار پيچ پيچی ، گمگشته ام مـن ای « من»

بيرون کشيدنم را ، تا بِ خزيد نم کو؟

گفتی : « ستاره هارا ، دامن چرا  گرفتی   

 درخود د ميد نی کن» گفتم : « دميدنم کو؟»

گفتی : « کليد صبحی ، معنای آفتابی »

آری ولی من ای « من ! » ، گوشِ ِ شـنيدنم کو؟

..."نجــوا"

خيال من اينست که زبان پالوده و زبان بی غش زبانی ست تصنعی و زبان تصنعی تاحدی ميتواند خالی از جوهريت کيفی و هنری باشد. شکنندگی زبان زمانی ناهنجار است که زبان تصنعی جلوه کند  و در آن شاعر به سراغ شعر رفته باشد، نه؟ پس در غير آن ميتواند دستور زبان خود ساخته شکل گيرد.

رخ در نقاب  ِ سرخ ِ خجالت   

از کوچه ها گذشت.              

بيدستمايگی هارا

عاجزانه

          قناعت داشت.

برشانه هاش

        بی که پرستويي

يابرلبش

      نه که هياهويی .

زلفي

       ز برگ ِ سرخ

    نياراست  

 هرگز نگفت رهگذری اورا

       که  زيباست .

"بهار"

و يا:

دويـده ، دويــده  ولی نارسيده

گزيده کــناری و پهلو گرفتـيم

به گل نارسـيده   شگفـتيم ، گفـتيم :   

  که چَه چَه که بَه بَه چه خـوش بوگرفتيم

حجاب ِ قدا سـت به خود  در کـشيد ه 

- وزآيــينه حتا ، هــمه رو گرفـتـيم

به هم بر نهـادـيم  پلک و  نــديـده

گرفتيم چيـزی ، کـه : ( آهــو گرفتيم )

ولی ضرب – سُمـی  چنان خـورد بر پا

که بيـخود سر  ِ خود به زانــو گرفتـيم

گشوديم  ديده ، چه ديديم ؟! - د يد يـم :

که آهو نه ، بل آه ، يابو گرفتــيـم !

"شکـار"

پس هنگاميکه شعر به سراغ سرايشگر سراپا احساس خويش می آيد، آنجا زبان تصنعی نبوده بلکه به گونهء فطری و عاطفی قيامت کرده و رستاخيز واژه ها به امتداد غزلی در باد به پايکوبی می پردازد.

به گفتهء افلاطون و شاگردش ارسطو آنگاه شاعر زبانی نا اختياری و غير ارجاعی دارد و هرگز جست و خيز های زبانی از زيبايی و جوهريت کيفی شعر نميتواند بکاهد .

آنچه را استادم رهياب در پيش در آمد گزينه شعر "بی صدايی صدای درياهاست" در مورد سخن سخا گفته بودند، در اين گزينه نيز می خرامد:

"شعر وی از گوهر وحدت ميان گذشته، حال و آتيه سيراب می شود، نوگرايی، باستان گرايی، تصوير آفرينی، پيوند ژرف و گاهشمارانه و فرهنگی، يابش های شاعرانه زمان و مکان، گوهر شعر سخارا می سازند."  بستر آرام  زندگی بهترين جايگاهی ست برای جاری شدن غزلهايش ، چرا که غزلسرايی چهار چوب ويژهء برای سرايش سخنش بوده  است.

            غزل، قالبيست كه همچون ديگر چهره های كلاسيك همواره شائبه محدوديت و گريزناپذيری، از چهارچوبی از پيش مشخص و دست و پاگير درباره اش وجود داشته، و در اين اواخر به معرض نوآوری و جسارت معدود شاعرانی قرار گرفته كه موفق به يافتن چهره و هويتی متفاوت از قبل شده است.

اما هنگاميکه ژرفتر به شعرآقای سخا بنگريم متوجه خواهيم شد که اين چهره و يا چهره ها ی ديگر شعری برايش تعين کننده نيست، با آنهم احساس می شود که غزل همواره در زبان سخا جاريست.

وی در جايسازی خيال و جاندار انگاری قوت بيان دارد چونان که همواره از آدرس اشيا و پديده ها سخن ميزند و زبانش پيمانهء دارد به پهنايی همهء اشيا و پديده ها يعنی سنگ، درخت، ديوار و برگ و شقايق و شگوفه.

بهره گيری از امكانات تازه در ابعاد گونگون،  به خودی خود پسنديده و قابل قبول است، اما اگر اين بهره گيری تبديل شود به بازي های زبانی و شالودگی و گريز از معنی و زورآزمايی در ميدان غزل، نه تنها به قوت شعر نيافزوده ، بلكه موجب دور شدن شعر از شعريت خودش مي شود. که من "اما" را در اين گزينه شعر سراغ نيافتم.
از ويژگی نخستين:

پای قلم بريـده ، د ست ِ سخن شکسته

شعر از نفـس فتــاده  يا در  دهن شکسته

شهر سخنسرايان ، زهر  ِ سکوت خورده

رسمِ ِ سخنـسرايی  ، در  ا نجمن شکسته

افسوس ِ خامه هارا، نسـل ِ خـموش بردوش

چنگ ِ چکامـه هارا، بار مـحن  شکسته

سيـتار و طبله و نی، آخر بگو که تا کـي

يا در دفـينه پنهان ، يا در کفن شکسـته...

"غزل شکسته"

پاره های اين گزينه شعر ديده می شود که چون شمع شعله می رقصاند و شفق ميدهد که گويا ميخواهد آتش افروختهء در بيشهء انديشه ها بنماياند و با تاريکی ها بستيزد و پلشتی های روزگار را با آدمواره های شادمانش نمايش دهد تا آيينهء عبرتی برای ديگران باشد، پس بدون شک زبان در بسا جايها زبان طبيعت است و زبان گويشی همگانی.

آنچه جانمايه جوهر شعر سخا را رقم ميزند، زبان ساده است که همهء چيز ها را در خود گنجانيده و صميميت در واژه واژهء آن بافت خورده و همتافت شده است.

سادگی از غزلهايش موج ميزند و تکلف هيچگاه برايش در ميان گفتار شاعر جايگاهی نمی يابد، چنانيکه با همه حرف ميزند، همواره می گويد و می سرايد:

من از حضور خود آگنده ام ، ولی گمنام

وباتمام ِ دلم زنده ام ، ولی گمـنام

چنان ستاره ی کم سوی کهکشـانی دور

شـبانه هاست که تابنده ام ، ولی گمنا م

به روی لوحه ی مغشـوش برمســير قرون

به يادگار خطی کـنده ام ، ولی گمنـام

پيام غربت آ يينه هـای حيران را

چه سالها ست نگارنده ام  ،  ولی گمنام...              

"غزلی در گلا يه و گمنامی"

و يا: 

وقتی شب است ،  پنجره ها بسته بهتر است   

باهرکه هست ، صحبت ِ آهســته بهتر است     

آ هسته گوی و نرم ، که تا فُرصـت ِ   سحـر    

فرياد را  حرا ست ِ پيــو ستـه بهتر  ا ست

اما سپيده دم ، که اذان ا ست و    وقت ِ گـفت

فرياد را صراحت ِ گلدسـته  بهـتر است...

"وقتی شب است..."

اما از حق نگذريم که با يک ديدگاه غير استعاری -کنايی  گفته های: "وقتی شب است پنجره ها بسته،  و صحبت آهسته بهتر است" هم کشف جالبی می تواند باشد!؟

پيمان عمودی و افقی در ترکيب ها و در قد شعر ها همواره هست و پيوند در بسا جايها گسسته نمی شود:

گاهی به من برس که هی تير ميشود

اين لحظه های هرزه و دل پيـرميشود

حالی غنيمت است بيـا درد دل کنيـم

فردا عزيز من  ! بخدا دير ميـشـود

من خواب ديده ام که حبابی به روی آب...

آخر به  من بگوی  چه تعبير  ميشـود

...

يک لحظه اختلاط و فقط يک پيـاله چاي

اين زندگی ِ ماست که تصوير ميشود...

"عزيز من..."

 بهره گيری از روايت و صورتگری را نيز ميتوان يکی از نماد های ويژهء حياتی در ادبيات و شعر امروز خواند چنانچه در آفرينش های امروزين شعر جهان، اين نماد سراپا تنديسهء هر طرح و آفرينش های ادبی – هنری را تشکيل ميدهد و در گسترهء زبان فارسی دری نيز اين مهم رکن اساسی و نمادين و نهادين شعر امروزه را تشکيل ميدهد که نميتوانيم در يک اثر و آفرينش خوب از آن چشم پوشی کنيم.

اين مهم در شعر و آفرينش سخای عزيز، نيز بيشتر احساس می شود، بحدی که خواننده را تا ناکجا آباد تصوير و رويای شعرش با خويش همسفر ساخته و در نهايت به باغستان سخن خويش اورا پذيرايی ميکند و آنگاه سخن را خواننده از روی ذوقمندی و احساس عالی بر دل می نشاند. بنگريد:

گنداست اگر ،  حاصل گـنداب همين است

از لای و لجن ، را يـحه ی ناب همـين است

گفتـند : « به شادا بـترين پهنه رسيديـم »

: آن پهنه ی پرسبزه ی شاداب،همين است ؟ ؟ !

باييست فقط يک نفس احسنت سراييم

زيرا  که درين گستره آداب همين است....

" برلوحهء شب ..."

ها گفتيم زبان گويشی و گفتاری امروزينه نيز در شعر سخا جلوه گری ويژه دارد، اين جلوه در چامه ها بلکه در چهره های نو شعری مانند نيمايی و سپيد نيز تلالو دارد.

نزديك شدن به زبان گويشی و آميختن واژه های آشنا از ويژگی هاست که از راه های گونه گون در شعر های اين گزينه متبلور شده است . واژه های مورد استفاده، آهنگ، قافيه، و رديف ها و غيره اتفاقی که بدين چارچوب در غزل رخ داده تا آنجا كه منجر به كاهش خشونت در زبان، جهت توجه دقيق تر به زندگی انسان امروزی و دغدغه ها، غم ها و شادي های او مي شود و منجر به برقراری ارتباط موفق تر و ماناتر با خواننده می گردد، اتفاق خوشايندی است.

تا به جايی که حتا دانشواژه های محلی زادگاه شاعر نيز در جانمايهء شعر برای خويش جايگاه ويژهء يافته و خويشرا در کنار ديگر واژه ها بافته است.که روايت و کشش های روايی نيز همگرد اين ويژگی است.

      از کدام رودِ اساطير

                           آيا

پريزادی خواهد سُريد ؟ -

کاين همه کور ِ ديده بر  راه

کاسه

      کاسه 

             سراب مينوشند .

آيينه دارِ حيرانی ام :

بر ريسمان باد کمر پيچيده اند

  تااز بن ِ چاه

             فرا ز آ يند .

  " انتظار"

 

خلق تصاوير غيرواقع و استفاده از آن در غزل را تنها در شعرهای معدودی از شاعران شاهديم. شايد به اين بهانه كه ايجاد چنين فضايی نياز به ذهنی توانا و پيچيده دارد.

پس تخيل و جاندار انگاری چنانيکه در نخست خاطر نشان شد نقش کليدی و نهادينه در شعر داردکه اين مهم ميتواند روحيهء حقيقی شعر و توانمندی شاعر را نمودار سازد، ببينيد در شعر سخا:

بی سايه و ثمر

ساکت

باشاخه های لخت .

گنجشکهای شاد را

        باشاخسار شان 

        نجوا ، نه .

تنها تـبر

        - ترانه سرای شان.

هيزم شکن

        - گشاده فقط آغوش

آری

        برای شان .

"خشکيده ها"

 

و يا:

گُـلنارِ زخم ِ شاخه و

هيهــای مرگ جوی

با ماهيانی تشنه

در برکه های هيچ ،و

تيشه های هميشه بر ريشه .

آه ...

ازين دست باغي

ازين دست باغی

"بـاغ"

حضور رگه هايی از طنز در نوع نگاه، بيان و... اگر متناسب با فضای شعر باشد، بي شك مي تواند در جذب خواننده بيشتر و موفقيت شعر نقش عمده ای داشته باشد، اتفاقی كه راجع به بعضی از شعرهای غزل سرايان جوان امروزی افتاده است:
امااگر اين طنز، حساب شده، ظريف و پوشيده نباشد، تنها با شعرهايی تفننی و سبک مواجه خواهيم بود كه شعر را از جديت خود خارج  می کند، ولی در شعر آقای سخا اين مهم  حساب شده و ظريف و پوشيده  آمده، بخوانيد و خود قضاوت کنيد:

دليل ِ گمشـتده را  رهنما مپنــداريد 

« غريق را به غـلط ، ناخــدا مپنداريد»

صلای سامری از خوان ِ چـيـده ميجوشد

خدايـرا ! بـه اجابت  روا  مپنـداريد

فقيه ِ سبحه به دست و معمـمی آمد

به  هوش  !  سالک ِ راه ِ خدا مپنداريد

نگه کنيد به سرخی ِ دسـتِ پنهانش

نمای جلوه ی خون را ، حِنا مپنداريد

اگر چه در دل ِ شب، با چراغ آمده است

نه اعتماد کنيد ، آشنا مپنداريد

برای غربت نام قبيبله ميگريد

که: - زان ِ ماست غريبه - شما مپنداريد

کسی که ترک پدرگفت وراه ِ کوه گرفت

گرا بن ِ نوح بود هـم ، زما مپنداريد

    " غريـبه"

و يا :

دراين هوای تــلخ درين خاک باد خيز

ای غنچه نشگـفی که تـرا باد ميبــرد

ای در هوای لحظـه ی ديدار قـاصدک!

او را زشـهـر ِ ما و شما ، باد ميبـرد

...

شاعر !دريغ ، شعـرترا   نيز بـی هدف

بر پاره کاغذی به هـوا ، باد ميبرد

اما آنچه شعر آقای سخا ندارد:

خود نمايی ، تصنع و شهرتگری از جمله گزينه هايی ست که گاهگاهی در شعر و سخن هر سخن سرا  سرميزند و خويشرا در لابلای آفرينش های هنری و ادبی می گنجاند که در شعر سخا اين گزينش نتوانسته راه يابد و قامت بر افرازد.

اين نماد هم پيوند می خورد به همان سادگی و ساده بودن شعر وی.

از دار نـپرسيدن و اظـهار قشـنگ  است

اظهار به رغـم ِ خطر ِ دار قشنــگ است

گر تيــغ به جز ناله ی « آري» نپذيرد

لا  گفتن و لا گفتن وا نکار قشنگ ا ست

تکرارکن ا ين نعره که: ای عشق که ای عشق

خامش منشين ، احسن ِ تکرار قشنگ است....

    "غزلی درقشنگی"

 

قويترين نمادی که در واقع توجيه گر و پاسخگوی شعر نخستين آقای فانی نيز ميتواند باشد، حقيقت گرايی، معنويت محوری و کشش های ريالستيک زبانی و معنوی است که در شعر سخا آشکار می باشد.

او پيرامون بحران و کجرويها و کج انديشی های زمانش می سرايد و مويه سر ميدهد تا نسل زمان وی به دام اين کجرويها نيفتند.

بسيار شد کوشش ولی ، قفل درِ شب وا نشد

آری کليدِ گمشـده ، پيدا نشد  ، پيـدا نشد

شايد که پشت ِ کوهها، اسپِ سحرزخمی شــد ه

کز هيـچ سو هنگامه ی ، از هی هی فردا نـشـد

فرسنگها ، فرسنگها ، پای خطر فرسـوده ايم

اما به قدر ِ يکــقدم  از خاک ما ، از ما نــشد

صد اسمان غريدوهم ، صد ابر بارانی رســـيد

باريد و باريد و... ولی، برهوت ما دريا نـشــد

.... تا به آخر "راز خون آلود"

 

            می رسيم به سر نگاشتهء آخر آن يعني" در حاشيهء غزلی در باد" که در نخست ياد بردم که نگارش استاد گرامی ام آقای رجايی ست، اما تعارف يکطرف.

آنچه عنوان اين نگاشته می رساند، همانا حاشيه نويسی است که ديربازيست در جامعه سنتی ما مروج است، اما در نخستين نگاه برايم اين پرسش خلق شد که چرا اين نگاشته با اين عنوانش در آغاز گزينه شعر آمده- کسی که شعر ها را نخوانده، نخست حاشيه اش را بخواند؟

و آيا حاشيه در آغاز می آيد، يا در کنار و يا در آخر؟

دو ديگر اينکه در نخستين عبارتهای اين نگاشته چنان از قالب غزل با  شدو رد و شعاری دفاع صورت پذيرفته که خواننده گمان می برد، غزل- اين چهار چوب سنتی انگار آب حيات است، و نهايت ستوده.

همچنان با همان شد و رد از غزلسرايی شاعر ستوده شده، چونان که اگر نميا را در بعد غزلسرايی تشويق کردی، نيما چهره جديد شعرش را از ياد بردی و هميشه غزل سرودي!؟

در جای ديگر آن آمده:

"..او از واژگان کهن شعر دری به گونهء تازه سود می جويد و در کنار آن به استخدام واژه ها[......] ترکيبات تشبيهی و تعبيرات و تصاوير شاعرانهء او تازگی خاصی دارد."!؟

در حاليکه "دري"صفتی ست برای شعر يا زبان فارسي- که همگان آنرا "فارسی دري" گويند. حالا خود بگوييد که شعر دری کدام شعر است؟

بگذريم از چگونگی واژه های خودی و بيگانه و شيوهء جمع بندی آن در چهار چوب دستور زبانی ديگر!

به هر حال از حق نميتوانم گذشت که در پارهء از آن پيرامون شعر نو و غزل اينچنين زيبا آمده:

"سخا درکنار غزل اشعار فراوانی در قالـب شعر نيمايی و شعر سپيد نيز دارد. از مقايسه ء اجمالی غزلـيات او با اشعـار سپـيدش ميتوان گفت که در غزل او سه عنصر عاطفه تخيل  وانديشه – بانـسبت های  تقريبا مساوی – قابل دريافت ا ست، درحاليکه شعر سپيد ا و به همان پـيمانه که لبريزتر ازانديشه وتخيل است به عاطفه ی شورانگيزغزلياتش رشك  ميبرد. گويـا غزلش بيشتر همان شرطی را داراا ست که خود برآن وضع نموده است:

اگر زداغ نجوشد غزل، جنا ب سخا !!                       مگوکه شعرسرودی، بگو شعاربديست

اين يک امری طبيعی مينمايد ، چه شعر سپيد بسترمناسبــتری  برای پرورش و بيان انديشه ها ست وغزل جويبارمناسبتری برای رويش داغ عاطفه ها .

   بادر نظرداشت چنين تجربه ی ، مخالفان شعر نو که آن را سهل و پديده ی عاری از هنر ميـپندارند بايستی توجه نمايند که چگونه شاعری که درغزلسرايی تواناست  ،گاه در  سرايش شعر نو آ ن مدارج را نميپيمايد . وباز آنانی که برقالبهای کهن و سنن شعردری يکسره خط بطلان ميکشندو  ميخواهند با رد هرگونه ا رتباط با پيشينه ی تاريخی شعر و ادب دری ، درهوا جوانه زنند و در خلاء ريشه دوا نند  چه خوب است دريا بـند  که قالب های کهن و سنن ادبی مايکسره بيـهوده نيستـند و هنوز هم و باز هم ممکن است که شعر نو شاعری – با تمام پختگی و سخـتگی – برکهن سروده هايش رشک برد ."

   

در نهايت "نيايش" پايان نمای نوشته ام:

مردم زشرم ا ينکه  عتابـم نميکنی

ميسازی ام و هيــچ خرابم نميکنـي

شرمنده ام که گرچه جوابی نمـيدهم  

 ميخوانی ام به خويـش و عذابم نميکنی      

بر آبگينه ها به تماشای بيغمی          

مشعوف رقص طفل حبابم نميـکنی

لب تشنه ميگذاری و در قعرچشمه ها

بی اعتنا به چشمه ی آبم نميکني

با  لای لای زمزمـه ی نرم هر  نسـيم

آرام ، غرق عاـم ِ خوا بم نمـيکني

در جشن خوشه چيـنی ی گلـهای آرزو

جز با خراش ِ خـار  خضابم نميکني

پر مـيدهی و ، قدرت با لی  نميـدهي

بالی نصيب عرض ِ شـتابم   نـميکني

شاکی نيم ، سـپاس ا َيا  ايکه هيچگاه

جز بازبان درد  خـطابم نـميکـني

اما به تو قـسم که درين آزمـون ِ داغ

من سوختم ، تو گرم حسابم نميـکني؟

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول