© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

Azizullah41@yahoo.com

 

 

یک قصه کوتاه 

اهـدا به کودک های گران قـدر میهنم !

 

 

 

بدنبال خوشبختی گريزپا

 

 

 

بود نبود در زیر آسمان کبود، پسرک و دخترک کوچکی زندگی میکردند که خواهر و برادر بودند، خیلی شیرین،  و خوش خلق. مادر و پدر شانرا دوست میداشتند و با کودکان همسایه ها نیز با زی میکردند و خیلی باهم دوست بودند. نام دخترک گل اندام بود و هشت سال داشت. نام پسرک جمشید و شش ساله بود. اما ای دو طفل نازنین و باهمه شیرین کاریهای که داشتند ازجاروجنجال های بی موقع و بدون وقفه پدرجان و مادرجان شان رنج میبردند و نمیدانستند که چرا و برای چه پدرجان و مادرجان  شان همیشه دعوا و بگو مگودارند. خصوصا ً اینکه مادرجان هنگام دعـوا داد میزد و میگفت:

-  از روزیکه مه د ای خانه آمدیم خوشبختی از مه گریخته. گل اندام و جمشید باخود فکر میکردند که این خوشبختی چیست که از مادرجان شان گریخته ؟ چرا گریخته ؟ آیا پدرجان شان به خوشبختی چیزی گـفـته ؟... ولی هیچ جواب قانع کننده ای به ذهن شان نمیرسید. روزی گل اندام و جمشید تصمیم گرفتند که از مادرجان شان بپرسند، چرا گذاشته است که خوشبختی از وی بگریزد ؟ و چرا مادرجان شان ای خوشبختی فراری را باز نمیگرداند ؟...

 - مادرجان ! چراگذاشتین که خوشبختی از شما بگریزه ؟ حالی او کجاست؟ این صدای جمشید بود که ناگهان و بدون انتظار ازمادرجانش  پرسید و گل اندام هم با تایید حرف برادرش پرسشهای جمشید را تکرارکرد و افزود:

- مادرجان ! مه و برادریم شما و پدر جان ره خیلی دوست داریم ما نمیخواییم که شما بخاطریک خوشبختی که ازشما گریخته دایم باهم دعواکنین.

مادر حیران بود که برای کودکان جان جانی و دوست داشتنی خود چه پاسخی بگوید، لحظهء بفکر فرورفت وبعدا ً گفت:

- نازنین های مه !  شما هنوز خُرد هستین بخیر که کلان شدین باز میفامین، حالی برین بازی کنین. اما جمشید و گل اندام دست بردارنبودند و هی میپرسیدند و میپرسیدند.

- نه مادرجان ! ما کلان هستیم، همه چیزه میفامیم  به ما بگوین که خوشبختی کجا پـُت شده تا ما بریم و پیدایش کنیم. مادر که میدید فرزندان او دست بردارنیستند گفت:

- خیلی خوب، بریم د حویلی که مه نشان تان بتم خوشبختی کجا پت شده. پسرک و دخترک باعجله همرای مادرجان شان به حویلی بر آمدند و مادرجان بادست خود به کوهی اشاره کرد که بسیار دوربود و خیلی هم کته و کلان معلوم میشد.

- اونه ببینین  نازنین های مه ! خوشبختی از مه گریخته و پشت آن کوه های بلند پـُت شده.

- پشت آن کوه های که برف های سفید داره ؟ جمشید باتعجب از مادرش پرسید و گل اندام فورا ً گپ برادرش را ادامه داد و گفت:

- مه هر روز میبینم افتو ( آفتاب ) هم همونجه پت میشه، و بعد مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد باخوشحالی حرفش را ادامه داد:

- مادر جان! مادرجان! میشه شما حالی به افتو بگویین که پیغام شماره به خوشبختی بگویه که او پس بیایه تا شما با پدرجان دعوانکنین؟

مادر نمیدانیست چه جواب مناسبی برای فرزندانش بگوید تا قناعت کنند و دست از سر او بردارند. لحظهء فکر کرد وگفت:

- نه، قندولکهای مه ! افتو خیلی از اینجا دور است و خوشبختی مه هم گوشهایش کرشده صدای افتو ره شنیده نمیتانه.

کودکان که دیدند افتو هم نمیتواند با آنها در بازگشت خوشبختی مادر شان کمک کند غمگین شدند و دگر اسرار نکردند. مادرجان شان هم خوشحال شد که توانسته بود جواب مناسبی برای فرزندانش بدهد.

 

روزها پی هم سپری میشدند و هفته ها می آمدند و میرفتند ولی خوشبختی مادرجان بازنگشت که نگشت. مادرجان و پدرجان جمشید و گل اندام بعد ازچند روزخاموشی باز هم بگو مگوی شان آغاز شد و آن دو کودک بیچاره را پریشان ساخت، تا که روزی فکر تازه به ذهن گل اندام خطورکرد و برای برادرش گفت:

- جمشید جان ! بیا مه و تو باهم میریم پشت کوه ها و خوشبختی ما درجانَ پیدامیکنیم و باخود می آوریم. چطور، موافق استی ؟

- هان، مه موافق استم خواهرجان، اما اگر راه ره گم کدیم باز چه ؟ جمشید برای خواهرش ای گـپَ گفت و منتظر پاسخ  او دوچشمش را به خواهرش دوخت. گل اندام چند لحظ فکر کرد و بعدا ً ذوق زده گفت:

- نه ! جمشید جان ما راه ره گم نمیکنیم یکراست طرف کوه میرویم و کوه هم مستقیم روبروی خانهء خود ما قرار گرفته.

جمشید عاجـل حرف خواهرش را تایید نموده و گفت:

- آفرین خواهر! تو راست میگویی، مه و تو فقط مستقیم میرویم از قریه که تیر شدیم داخل جنگل میشیم از برگهای درخت ها جمع میکنیم و در فاصلهء هر چند متر یکی از برگهاره می گذاریم تا وقت بازگشت راه ره اشتباه نکنیم.

- به تو هم آفرین برادر شیرین و هوشیارم ! فکر خوبی کردی. باشادی و هیجان گل اندام از برادرش تعریف کرد.

 

فردای آنروز صبح وقت گل اندام و جمشید از خواب بلند شدند، آهسته و بدون سرو صدا از خانه برآمدند. بدون اینکه غذای برای شان بردارند و یا لباسهای راحت تری بپوشند. آنها فکرمیکردند کوه های بلندی که مقابل خانهء شان قرار داشت در فاصلهء نزدیکی قرار دارد. پدر و مادر این دوکودک مهربان نیز درخواب خوشی بودند و هیچگاه فکرنمیکردند که فرزندان شان اقدام به بیرون شدن از خانه بدون اجازه پدر و مادر شان بکنند. خواهر و برادر مهربان و دوست داشتنی فقط یک هدف داشتند و آن پیدا نمودن خوشبختی گریزپای مادر شان بود که موجب نا آرامی  خانوادهء شان گردیده بود. آنها به حرکت خود ادامه دادند و بعد از چند ساعت وارد جنگل بزرگی شدند که  انبوه درختان مختلف میوه دار و بدون میوه در آن قد برافراشته بودند. همینکه چند متر بداخل جنگل پیش رفتند صدا های ترسناک و فش فش درختان بلند که از برخورد باد ملایمی با شاخه های شان بوجود می آمد ایشانرا به وحشت انداخت، اما هرکدام بخاطر یکدیگر بروی شان نیاوردند و مصممانه به پیش میرفتند. ناگهان صدای پرش پرنده که از بالای درختی پرواز کرد توجه شانرا بخود جلب نمود و لرزش خفیفی که نا شی از ترس بود سراپای آن دوکودک را لرزاند وچشمهای جستجو گر شان بالای درختان چرخید، آنها پرندهء کوچک و خیلی زیبای رادیدند که بطرف شان پرواز میکرد. پرنده در نزدیکی شان بالای شاخهء درختی نشست و گفت:

- سلام کودکان ! شما کی استین ؟ و کجا میروین ؟ گل اندام و جمشید که هرگز پرنده به این مقبولی ندیده بودند یکصدا جواب دادند:

-  ما  گل اندام و جمشید هستیم میخواهیم بریم پشت آن کوه های بلند تا خوشبختی گمشده مادرجان را پیداکنیم. بگو تو کی استی ؟ پرنده مقبول !

- مه طوطی استم، مه هنوز خیلی خورد استم امروز روز اول پرواز مه است، چقدر خوب است که مه پرواز کده میتانم !

- خوش آمدی طوطی جان ! کاش مه و برادرم هم بال میداشتیم تا پرواز میکردیم و زود تر خود مانرا به پشت کوه های بلند میرساندیم. این صدای گل اندام بود که آهی کشید و برای طوطی گفت. طوطی نیز فورا ً جواب داد:

- مه هم میخوایم با شما در پیداکردن خوشبختی مادرجان شما کمک کنم، زیرا مه هم مادرم ره زیاد دوست دارم و خوب میدانم مادر برای همه ما چه ارزش بزرگی داره. گل اندام و جمشید از پیشنهاد طوطی مقبول خوش شدند وقبول کردند که طوطی ایشانرا همرایی کند.

  

    قصه کوتاه که در مسیر راه جنگل چوچه گرگ، چوچه روباه و چوچه آهونیز باشنیدن قصهء گم شدن خوشبختی مادر گل اندام و جمشید با ایشان یکجا شدند تا آن دوکودک صمیمی و قندول را برای یافتن گمشده مادر شان یاری رسانند.

چوچه های گرگ، روباه و آهو نیز خیلی مقبول و شوخ شنگ بودند، جست و خیز میزدند و به پیش میرفتند. گل اندام و جمشید از داشتن چنین دوستان خوب برخود میبالیدند و آن ترس و وحشتی را که هنگام داخل شدن به جنگل داشتند فراموش نمودند، از میوه های فراوان و مختلف جنگل برای خود چیدند و خوردند تا گرُسنگی آزار شان ندهد. بعد ازطی  راه طولانی بلاخره جنگل ختم شد و دشت وسیع، بی آب و علف ِ پیشروی شان ظاهر گشت. جمشید و گل اندام خوشحال بودند از اینکه بلاخره جنگل به آخر رسید و فکرمیکردند که تا رسیدن به کوه بزرگ فقط چند قدم  بیشتر فاصله ندارند، اما هرچه پیش میرفتند بنظر شان میرسید که کوه های بزرگ نیز از ایشان دور میشوند، اما وقتی می ایستادند کوه های بزرگ نیز می ایستادند. این موضوع خیلی برای شان جالب شده بود. آنها فکرمیکردند که این خوشبختی مادر شان است که پس کوه های بزرگ پـُت شده و کوه های بزرگ را هم وادار میکند از ایشان فرار کنند تا جمشید و گل اندام نتوانند خود شانرا به کوه ها برسانند. بلاخره آفتاب جهان تاب اشعه زرین خود را کم کم از پهنای دشت جمع نمود و آهسته آهسته عقب کوه های بزرگ فرو نشست، خواهر و برادر آرزوکردند کاش آنها هم خورشید میشدند تا میتوانستند براحتی پشت کوه بزرگ بنشینند و خوشبختی مادرجان را باخود بیاورند. هوا تاریک شده میرفت و ستاره گان کم کم روی گنبد آبی آسمان ظاهر میگشتند و برای خواهر و برادر چشمک میزدند. جمشید و گل اندام خیلی خسته شده بودند، دل شان میخواست که درآن لحظه به خانه خود میبودند و روی بستر نرم دراز میکشیدند و مادرجان هم برای شان یا قصه شاه پریان را میگفت و یا همان لالایی همیشه گی اش را زمزمه میکرد تا جگرگوشه هایش بخواب میرفتند و خوابهای شیرینی میدیدند. جمشید که خیلی خسته شده بود به خواهرش گفت:

- هوا تاریک شد ولی ما به کوه های بزرگ نرسیدیم، مه خیلی مانده شده ام پاهایم توان رفتن ندارند. گل اندام هم که از برادرش کمتر مانده نشده بود به فکرفرورفت که چه کند، اما طوطی فورا ًجواب داد:

- بلی راست میگویین مه هم مانده شدم دیگه پریده نمیتانم بخاطر اینکه امروز روز اول پرش مه است. ما شو ره همینجه میخوابیم و فردا به سفر خود ادامه میدهیم. تا روشنایی صبح هشت ساعت باقی مانده، جمشید و گل اندام  آرام بخوابند و ما چهار دوست همراه شان دو دو ساعت بیدار میباشیم تا اگر کدام خطری پیش آمد مواظب باشیم. چوچه های گرگ، آهو و روباه نیز حرف های طوطی شیرین سخن را تایید کردند. جمشید و گل اندام روی ریگهای نرم درازکشیدند و گرمی مطبوعی را که ناشی از تابش شعاع خورشید بالای ریگها بود بروجود شان احساس نمودند و بعد از چند دقیقه پلکهای شان سنگین شد و بخواب سنگینی فرورفتند و دوستان  همراه شان نیزبجز یکی که وظیفه پیره داری بوی سپرده شده بود نیز بخواب رفتند.

صبح وقت هنگامی که خورشید به نورافشانی پهنای دشت و کوه های بزرگ شروع کرد همه از خواب بلند شدند و آن خستگی دیروزی را دیگر در وجود شان احساس نکردند. اما جمشید کمی غمگین بود وقتی گل اندام علت را پرسید او گفت:

- مه دیشو خواب دیدم که پدرجان و مادرجان مارا میپالند، مادرجان گریه کنان چنگ به موی هایش میزد و میگفت:  این گناه ازمه است که تمام روز جنگ و دعوا میکردم و میگفتم که مه بدبختم ولی نمیدانستم که خوشبختی مه د  پهلوی مه بود، خوشبختی مه فرزندان مه بودند جگرگوشه های مه بودند، اگر فرزند های مره کاری شوه ازغصه خواهم مرد. جمشید این را گفت و قطرات اشک از چشم هایش جاری شد و گریه کنان به سخنانش ادامه داد:

- ما کارخوبی نکردیم که بدون اجازه پدرجان و مادرجان ازخانه بیرون شدیم بیا که برگردیم. گل اندام نیز نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد و گریه کنان گفت:

- برادر جان! مه هم همین خو تو ره دیدم، میبینی کوه های بزرگ چقدر از ما دور استند، بیا که برگردیم. طوطی گک و دوستان دیگر شان نیز از اینکه بدون اجازه ما درجان شان خانه های شانرا ترک کرده بودند خجل بودند و همه یکجا تصمیم به بازگشت گرفتند.

 

      چوچه آهو اولتر از همه به خانه اش رسید بمجرد اینکه مادرش را دید فریادی از شادی و شوق از گلویش بیرون شد و جست خیز زنان خودش را به مادرش رساند. مادرش اورا بو میکرد و دور و برش میگشت. بلاخره چو چه آهو متوجه دوستانش شد برای شان دست تکان داد و گفت :

- مه هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودم، مه هم امروز خوشبختی ام را یافتم مادرجانم خوشبختی مه است و بعد همه باهم خداحافظی نمودند.

بهمین ترتیب چوچه گرگ و چوچه روباه نیز وقتی مادرجان شانرا دیدند از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و برای مادر شان قول دادند که هرگز بدون اجازه و بدون همرایی مادرجان هیچ جای نروند. آنها نیز با جمشید، گل اندام و طوطی گک خدا حافظی نمودند و برای شان دست تکان دادند. اما طوطی گک شیرین سخن چنان با جمشید و گل اندام انس گرفته بود که گفت:

- مه میخوایم برای همیشه پیش شما باشم در خانه شما، اگر مادرم راضی با شه. جمشید و گل اندام از این حرف طوطی خیلی خوشحال شدند و گفتند:

- ما به تو قول میدهیم که دوستان خوبی برایت باشیم با تو بازی کنیم و آب دانه خوبی هم برایت بدهیم هرزمانی خواستی به دیدار مادرجانت بروی هم آزاد هستی. وقتی طوطی نزدیک آشیانه  اش رسید برای جمشید و گل اندام  گفت :

- چند لحظه منتظرم باشین تا ازمادرم اجازه بگیرم، اینرا گفت و بطرف درخت بلندی جای که آشیانه اش قرار داشت پرواز نمود.  جمشید و گل اندام  طوطی گک را با چشم های شان بدرقه نمودند و از اینکه توانسته بودند چنین دوستان خوبی برای شان پیدا کنند خیلی خوشحال بودند و خصوصا ً طوطی گک شیرین سخن که قول داده بود با ایشان به خانه برود و همیشه باهم باشند. بعد از چند لحظه طوطی گک برگشت و باخوشحالی مژده داد که مادرش موافقت کرده و گفته که تو خودت پرواز کردن ره آموخته ای و به کمک مه ضرورت نداری. میتانی با دوستان خوبت زندگی کنی و هفته یکبار بدیدار مه هم بیایی.

هرسه شان خوشحال و خندان جانب قریه روان شدند و نزدیکی شام به خانه رسیدند. همینکه جمشید و گل اندام پدرجان و مادرجان شانرا دیدند از فرط شادی چیق کشیدند و خودرا به آغوش پدر و مادر شان رها ساختند. پدر و مادر شان در حالیکه اشک شوق از چشم های شان چون جوی روان بود فرزندان شان را به آغوش گرم خود هرچه بیشتر فشردند و تمام صورت و تن شان را بوسه باران نمودند. مادر همانطور که اشک میریخت و بوسه بر رخسار فرزندانش  میزد پیهم میپرسید:

-  چرا این کار را کردین ؟ چرا مارا تنها گذاشتین ؟ چرا رفتین ؟ جمشید و گل اندام گفتتند:

-  ما رفته بودیم تا خوشبختی شما ره از پس کوه های بزرگ بیاوریم، اما کوه های بزرگ از اینجه خیلی دوربودند و ما نتانستیم به آنها برسیم. مادر درحالیکه اشک شادی هنوز روی رخسارش نخشکیده بود لبخندی لبانش را گشود و گفت:

-  آخر خوشبختی مه شما هستین. مه حالا فهمیدم که شما برایم چقدر شیرین و دوست داشتنی هستین اگر یکروز دیگه برنمیگشتین مه ازغم دوری شما دیوانه میشدم. مه هم به اشتباه خود پی بردم و ازهمین لحظه قول میدهم که هیچوقت با پدر شما دعوا نکنم و شما هم به مه و پدرجان قول بدین که هیچگاه بدون اجازه و بدون همرایی پدرجان و مادرجان خود جای نروین. تا جمشید و گل اندام میخواستند چیزی بگویند که طوطی گک شیرین سخن پیش دستی کرد و فریاد زد:

- قول میدهیم، قول میدهیم که هرسه ما بعد ازاین بدون اجازه پدرجان و ما درجان مهربان خود هیچ جای نرویم. همه از این حرف طوطی گک خندیدند و بر ذکاوت طوطی آفرین گفتند و زندگی تازه و بدون جنگ و دعوای خانوادگی را شروع نمودند و خوشحـال بودند از اینکه همه چیز به خیریت تمام شد.

 

 اکتبر 2005

    

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول