© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

عزیز علیزاده نومبر 2005

azizullah41@yahoo.com

 

به مناسبت بیست و ششمین سالروز یورش قوای شوروی به خاک افغانستان.

 

 

 

 

 

داستان کوتاه

 

شب ِ که برف میبارید

 

 

 

 هوا ابری و سرد بود، چند روز پیاپی شده بود که بدون وقفه برف میبارید. مرد روی چرخ معیوبین نشسته بود و به اندیشه فرورفته بود دست های ضعیف و لرزانش را به چاین های چرخ رساند و آنرا آهسته بسوی جلو حرکت داد. مرد به پنجره نزدیک شد و پرده جالی یی را که از چندین سال به این طرف روی پنجره خودنمایی میکرد عقب کشید، چشم هایش را از پشت شیشه ای چرکین پنجره به آسمان ابری و دانه های سپید برف ِ دوخت که چون طوفانی بسوی زمین سرازیرشده بودند و به درودیوار شهرسپیدی میبخشیدند. مرد لحظهء چند به پاهایش نگریست آه سردی از اعماق قلبش بیرون جهید، دو باره سرش را بلند نمود، چشم هایش را هرچه بیشتر به دانه های برف دوخت و به خاطرات گذشته اش پناه برد.

 

 

- سا شاجان! امی که مکتب مه ختم کدم شامل انستیتوت پلیتخنیک میشوم مسلک انجینیری بیشتر ازدیگه چیزا خوشم میایه. تو چی؟ مه زیاد علاقه دارم نظر تو ره دراین مورد بفامم واینکه تو بعد ازختم مکتب کدام مسلک ره انتخاب می کنی زیرا ای موضوع به مه هم ارتباط میگیره و برایم خیلی مهم است.

- لینا جان، مه هنوز تصمیم نهایی خوده نگرفتم حالی چه بگویم ما تازه صنف نهم ره شروع کرده ایم یک عالم وقت برای فکر کردن داریم. اما گاهی به این موضوع فکر میکنم و مه زیاد دلم میشه صاحب منصب نظامی باشم مثل پدر کلانم. میفامی وقتی پدرکلان از جنگ ها و مبارزاتش برضد اشغالگران فاشیزم جرمنی صحبت میکنه مه چقدر به وجد می آیم. مه هم میخوایم مثل او باشهامت باشم.

- نی ساشای عزیز مه نمیخوایم توره از دست بتم اگر باز جنگ شروع شد و تو... حتا فکرش هم سراپای مره میلرزانه. صاحب منصب بودن خیلی خطر ناک است. باز خودت لایق ترین شاگرد صنف ما استی تو میتانی دانشمند باشی، یک دانشمند خوب.

- ببین مه خو گفتم که هنوز تصمیم نهایی ره نگرفتیم، وقتی تو میگویی که به مسلک انجینیری علاقـه مند هستی مه مخالفت نکردم خواهش میکنم که تو هم مخالفت نکنی. باز مه و تو تا بحال ازدواج هم نکرده ایم شاید یکی دوسال بعد که شامل انستیتوت شوی و از هم دور باشیم عاشق کدام پسردیگه شوی و مره فراموش کنی.

- نی خواهش میکنم ای گپَ هرگز نگو زیرا مه فقط توره دوست دارم آخر مه و تو از کودکستان تا حالا یکجا هستیم.

 

 

- رفـقا! بهر قیمتی که شده ما باید قـُـله آن کوه ره تسخیر کنیم و دشمن ره عقب بزنیم. ای وظیفه است که قوماندانی کل قوا پیش روی ما گذاشته است. قوماندانی کل باید امروز خبر تسخیر قـله ره به مسکو گزارش کنه، چون تسخیر این قـله برای ما اهمیت حیاتی و استراتیژیک داره.

- رفیق تورن! مه فکرمیکنم که اگر ما خواسته باشیم قـله را تسخیر کنیم تلفات انسانی ما زیاد خواهد بود چون دشمن از چهار طرف بر ما مسلط است و از صدای فیر شان معلوم میشه که چندین مسلسل داشکه ره د چهار گوشه قله نصب کرده اند.

- مه گفتم که ای وظیفه ره قوماندانی کل قوا به ماداده وما باید امروز تا تاریکی شب قله ره تسخیر کنیم. اگر شما مطابق به نقشه طرح ریزی شده مه عمل کنین مه مطمئین هستم موفق میشویم.

 

 

- راست میگویی حق با توست میهن از ما میخوایه که از او در مقابل دشمن محا فظت کنیم حالی که تو زیاد اسرار داری مه هم مخالفتی ندارم در خواست خوده هرچه زودتر به اکادمی نظامی روان کن تا از لست نمانی. بیاد داشته باش که حالا مکتب هم ختم شد، مه و تو سن هژده سالگی ره تکمیل نموده ایم و مستـقلانه میتوانیم تصمیم بگیریم اگرموافق باشی بعد از شش ماه جشن عروسی ره هم راه بیندازیم.

- تشکر عزیزم که مره درک کدی. آخر مه باید جای پدر کلان ره بگیرم پدرم به مسلک نظامی علاقه نداشت داکتر شد مه نمیتانم مثل پدرم داکـتر باشم یا مثل مادرم معلم و یا هم مثل تو انجنیر. سرنوشت مه باید با سرنوشت پدرکلان گره بخوره. باز مه فکر نمیکنم که ما همرایی کدام کشور خارجی وارد جنگ شویم سیاست حزب و دولت ما ایجاب نمیکنه که ما شروع کننده جنگ باشیم وبالای کدام کشوری حمله نظامی کنیم و کشورهای دیگه هم توان مقابله با اردوی مجهز اتحاد شوروی ره ندارند. از سال 1941 که جرمنی بالای ما حمله کد تاحالا که 1970 است تغیرات زیادی در قدرت نظامی ما رخ داده است وامروز ما قوی تر ازهر زمان دیگه ای هستیم.

در مورد عروسی خودت تصمیم بگیر. مه هم فکر میکنم بعد از شش ماه اگر جشن عروسی ره برگزار کنیم خیلی خوب است وقت کافی بخاطر تدارک آن داریم، مه موافق استم.

 

 

صدای کف زدن های ممتد و هورا گفتن های سربازان و صاحب منصبان شوروی در فضای قشله ای نظامی طنین انداخته بود. قوماندان کل قوا بابلند نمودن دستش آنهارا دعوت به سکوت نمود و گفت:

- رفقا! ما بازهم شاهـد قهرمانی یک سرباز شوروی هستیم که بخاطراجرای کمک انترناسیونالیستی به کشور دوست و همسایه جنوبی ما آمده. چند روز پیش او توانست باقهرمانی و ازخود گذری قدرت بزرگ مارا بنمایش بگذارد و قله بلندی را که تسخیر ناپذیر مینمود با تلفات اندک فتح کنه. شورای عالی اتحاد شوروی سوسیالستی به این صاحب منصب باشهامت لقب قهرمان اتحاد شوروی را اعطا نموده و من وظیفه دارم تا مدال طلایی این قهرمانی کم نظیر را به سینه رفیق الکساندر تورن قوای پیاده نصب نمایم.

 

 

- دوشیزه لینا...! آیا حاضر هستید رفیق الکساندر.... را به همسری قبول کنید؟ و در روزهای شادی وغم، مریضی و محتاجی درکنار او باشید و اوره یاری رسانید؟

- بلی حاضر استم!

- رفیق الکساندر....! آیا حاضر هستید که دوشیزه لینا... را به همسری قبول کنید؟ و در روزهای شادی و غم، مریضی و محتاجی درکنار او باشید و اوره یاری رسانید ؟

- بلی حاضر استم!

- مهمان های گرامی! بیایید همه یکجا بخاطر خوشبختی این دو زوج جوان که یکدیگر شانرا دوست دارند جام های مان را بلند کنیم و بعد از نوشیدن، مه همهء مهمانان گرامی ره به شمول عروس و داماد دعوت به رقص مینمایم. هورا....هوررررررا

 

 

- رفقا، سربازان و صاحب منصبان اردوی نجات بخش اتحاد شوروی! کشور دوست و برادر ما بخاطر دفع تجاوز امپریالسم به سربازان بیشتری نیاز مند است و بهتر خواهد بود که ما تعدادی از دوطلبان را به این و ظیفه خطیر بفریستیم دوطلبان میتوانند از همین لحظه در مدت بیست و چهار ساعت نزد کمیسیون که به همین منظور ایجاد شده نام نویسی کنند.

 

 

- مه هرکز باور کده نمیتانم که تو دوطلب جنگ شده باشی یادت است؟ وقتی میخواستی به اکادمی نظامی ثبت نام کنی متیقین بودی که کشور ما باهیچ کشوری وارد جنگ نخواهد شد. اگر کشته شدی و یا معیوب باز چه؟

- ای وظیفه ره حزب و دولت برای ما داده ما باید وظیفه انترناسیونالیستی ره با کمال متانت و مردانگی به انجام برسانیم. اگر در این راه مقدس کشته شدم خاطره همیشه گی از مه خواهد ماند که تو و اولاد های ما بدان افتخار خواهید کرد و اگر معیوب شدم باز هم مه متیقین هستم که حزب و دولت مردمی ما مره فراموش نخواهد کد و بی سرنوشت نخواهد گذاشت.

- اگر به مه فکر نمیکنی به ای پسرت فکر کن که تازه دوساله شده او به مهر و محبت پدر ضرورت داره اگر تو ره کاری شوه باز مه جواب او ره چی بگویم.

- خیلی ساده است بریش بگو که پدرت در راه دفاع از وطن کشته شد. مه باوردارم که او باداشتن پدری مثل مه افتخار خواهد کد همانطور که مه با داشتن پدرکلانی که در جنگ کبیر میهنی شرکت نموده و دامن فاشیزم ره از کشور ما و از جهان برچیده افتخار مینمایم.

- اما فراموش نکن که او وقت کشور ما مورد تجاوز قرارگرفته بود و حالی موضوع کاملا ً برعکس است.

- یعنی میخوایی بگویی که در حال حاضر کشورما یک کشور متجاوز است ؟... مه بری خودت مصلحت نمیبینم که چنین حرفهای خطرناکی ره بزبان بیاوری. نشنیدی که میگن: دیوار ها موش داره و موش ها هم گوش.

 

 

- رفیق تورن! مخابره است شماره کار دارن.

- رفیق تورن، قرار اطلاعات رسیده دشمن باجمع آوری قوای زیاد و باکمک های تخنیکی کشورهای بیگانه قصد حمله بالای پـُسته ای امنیتی توره داره با استفاده از تمام وسایل مقاومت کنی و نگذاری که پسته بدست دشمن بیفته.

- بلی رفیق قوماندان، امر شماره اجرا میکنم. اگر کمک لازم بود تماس میگیرم.

- فکر نمیکنم ما کدام کمکی کرده بتوانیم چون اکثریت قوت های ما مصروف در گیری و دفاع در مناطق مختلف اند سربازان ذخیره نداریم.

 

 

- رفیق دوکتور! زود ترشوین عجله کنین، رفیق تورن به هوش آمد و کدام چیزهای میگه فکر میکنم همسر خوده صدا میکنه.

- لینا.. لینا... بچه مه کجاست... اوره بیار میخوایم که ببینمـش...

- رفیق تورن! آرام باشین همه چیز بخیریت گذشت شکر که زنده استین...

- مه کجا هستم؟... شما کی هستین؟ سرباز های مه کجا هستند؟

- مه دوکتور معالج تو هستم نام مه سرگی سرگیویچ است و ای هم نرس است لیودمیلا نام داره. تو فعلاً د شفأ خانه نظامی هستی.

- مره چه شده؟ مه خو هیچ چیز د یادیم نیست.

- کدام چیز مهمی نیست مین ضد پرسونل...

- پاهای مه سر جایش است؟ یا...

- متأسفم رفیق تورن ما کوشش خوده کدیم اما زندگی شما د خطر بود چاره نداشتیم.

 

 

- ساشا! خوب متوجه گپ مه باش که مه چی میگویم، اینه پوره ده سال شد که تو روی چرخ معیوبین قرار داری و ای مدالهای که تو گرفتی یک کپـیـیک هم ارزش نداره، شوروی ازهم پاشید و او حزب قدرت مند کمونیستی که تو با افتخارازاویاد میکردی در حال ازهم پاشیدن است. دولت امروزی روسیه کسانی را که به گفته تو وظیفه یی انترناسیونالیستی خود ره انجام دادند کاملاً فراموش نموده و او جنرال های که سربازان و صاحب منصبان خوش باور مثل تو واری ره به کشتن میفرستادند امروز باز هم د اریکه یی قدرت تکیه زده اند و یا مصروف تجارت و چپاول دارایی های عامه هستند. دشمن خطرناک دیروزی، امروز نزدیکترین دوست کشورما شده و دیگه تحدیدی برای ما به حساب نمی آیه.

 مه تصمیم خوده گریفتیم و میخوایم بگویم که مه از این بیشتر نمیتانم با تو باشم. مه هنوز جوان هستم میخوایم زندگی کنم مره ببخش. مه مرد زندگی خوده یافتم و میخوایم با او عروسی کنم. ما یکدیگرخوده دوست داریم و تاریخ عروسی ره هم تعین نمودیم. پسرت اگر خواست میتانه با تو باشه اگر نخواست باتو باشه، میتانه همرای مه بمانه و یا هم به یتیم خانه های دولتی میسپاریم.

 

 

مرد متوجه شد که دوقطره اشک گرم ازچشم هایش جاری شد و روی گونه های لاغرش دوید. چشم هایش را از ابرهای که هنوزهم برف های بیشماری را سخاوتمندانه به سوی زمین سرازیر میساخت برداشت، چند لحظه به اندیشه فرورفت بعد مثل اینکه کدام موضوع فراموش شده ای را بیاد آورده باشد با عجله چشم هایش را به جنتریی دوخت که روی دیوار اتاقش آویزان بود تاریخ درست 23 فیبروری را نشان میداد روزیکه ازچندین سال بدینسو به نام روز اردوی اتحاد شوروی و بعدا ً بنام روز مدافعین میهن روسیه تغیر نام داد و همه ساله تجلیل میگردید. در سالهای که شوروی سقوط نکرده بود در این روز همه ساله از او دعوت به عمل میامد تا درمحافل شانداریکه بهمین مناسبت برگذار میشد شرکت کند و این او بود که همیشه بحیث قهرمان ملی به حاضرین معرفی میشد و مورد استقبال قرار میگرفت. اما حالا چی ؟ حتا پسرش نیز اورا فراموش نموده بود که تلیفون کند و این جشن بزرگ را برایش تبریک بگوید، چه رسد به مقامات کمیساری نظامی که او مربوطش بود. مرد اندوه گین شد لبخند تلخی روی لبان خشکیده اش نقش بست، چرخش را به حرکت در آورد، صندوقچه کوچکی را که در الماری اتاقش قرار داشت برداشت درب آنرا باز نمود مدالهای را که داخل صندوقچـه قرارداشتند با انگشتان بی رمقـش لمس نمود. مرد مدال هارا بااحتیاط از داخل صندوقچه کشید. مدال ها درروشنایی چراغ بل بل زدند. مرد مدال هارا نزدیک چشم های بیرمقش برد چند لحظه به آنها خیره شد، مدال هارا بوسید و روی قلبش گذاشت، بعد چرخش را بسوی الماری لباس هایش راند، دریشی عسکری اش را گرفت و باعجله پوشید نکتایی را بست و مدال ها را روی کرتی اش ردیف سنجاق زد. کلاه عسکری اش را به سر گذاشت، پیشروی آیینه قرار گرفت و چند لحظه جسم لاغر و نحیفش را تماشا کرد. مرد احساس کرد که کرتی عسکری بجانش گشادی میکند آه عمیقی کشید و از آیینه رخ برگرداند. مرد چرخش را بسوی آشپزخانه هدایت کرد بوتل ودکایی را با قدری خوراکه از داخل یخچال برداشت و به اتاقش برگشت، بوتل و خوراکه هارا روی میزش گذاشت، جامش را از ودکا پرساخت بعد آنرا بلند نمود و فریاد کشید:

- رفقا! سربازان قهرمان قوای شوروی! جشن امروز را برای شما تبریک میگویم. آواز هوررا، هوررا یی صدها سرباز در گوشهایش طنین انداخت، مرد باعجله جامش را تا آخرین قطره سرکشید و هنوز آواز سربازان خاموش نشده بود که جامش راپرکرد و نوشید و باز هم جام دیگر...بعد فریاد کشید امروز بهترین جشن را داشتم و هرگز آنرا ازیاد نخواهم برد.

مرد آهسته و مصمم چرخش را بسوی پنجره راند و آنرا باز نمود. هوای برفی و سرد بیرونی مشامش راتازه نمود، چند نفس عمیق و پیاپی کشید وچندبار شش هایش را از هوای تازه پرکرد، بخود حرکتی داد وباهردودستش دوبازوی پنجره را چسبید.

 

 

 

 صدای آژیر آمبولانس سکوت شب را برهم زد. آمبولانس باعجله و باسروصدای زیاد مقابل دروازه ورودی ساختمان چهارده طبقه ای توقف نمود. تعدادی از همسایه ها کنجکاوانه از پنجره های خانه های شان به بیرون نظر انداختند و دیدند که موتر پولیس هم رسید. موظـفین آمبولانس نعش مرد را در حالیکه شیاره یی ازخون روی برف یخ بسته بود بلند نمودند و بالای تذکره خواباندند. آواز بهم خوردن مدال ها را همسایه های مرد شنیدند. موظـفین نعش مرد را داخل امبولانس گذاشتند. آواز پر سر و صدای آژیر آمبولانس یکباردگر برای چند لحظه سکوت شب را برهم زد.

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول