© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يوسف کهزاد

 

 

 

 

 

يوسف کوهزاد

 

 

 

مخمس بر غزل ابوالمعانی بيدل

 

 

 

فرياد بی صدا

 

 

نی محرم غنائيم، نی نقش بوريائيم

يکسر طلسم عشقيم، يک حرف و صد چرائيم

همت حريف ما نيست، از خود اگر برائيم

دل حيرت آفرين است، هر سو نظر گشائيم

                   در خانه هيچکس نيست، آيينه است و مائيم

با چشم کم بينند، رمز قد دوتا را

هستی اگر همين است، از کف مده حيا را

بيگانه کی شناسد، آواز آشنا را

بی نسبتی ازين بزم، بيرون نشاند ما را

                    بر گوش ها گرانيم، از بسکه تر صدائيم

تار محبت اينجا، يک لحظه بی صدا نيست

هر دل چراغ طور است، دستی که دعا نيست

راه اميد باز است، در دل مگو که جا نيست

آيينه مشربی ها، بيگانه ی وفا نيست

                    جايش بديده گرم است، با هر که آشنائيم

ساحل ز تشنه کامی، با موج می خروشد

شبنم به بستر گل، شير سحر بنوشد

در عالمی که يک نی، صد نغمه می فروشد

گوش مروتی کو، کز ما نظر نپوشد

                      دست غريق يعنی، فرياد بی صدائيم

بر دوش ناله امشب، تا آسمان رسيديم

از ساز لن ترانی،  آخر چها کشيديم

تا فهم بی نشان شد، از پيش خود رميديم

آيينه در بغل بود، ما غافلان نديديم

                      حيف از دلی که با ماست، آه از کسی که مائيم

گريه ز شرمساری، محراب ديده بشکست

از گيرودار هستی، بی عشق کی توان رست

باده به بزم مينا، از نشه ميشود مست

بر موج و قطره جز نام، فرقی نمی توان بست

                       ای غافلان دويی چيست، ما هم همين شمائيم

رنگ شکسته دارم، در بارگاه رازش

دست نياز بردم، در بزم بی نيازش

سر تا کجا رسانم، در سجده ی نمازش

ظاهر خروش سازش، باطن جهان نازش

                       ای محرمان بفهميد، مازين ميان کجائيم

هرجا طلسم رنگ است، از خود مباش غافل

گوهر به قعر دريا، افتد به ياد ساحل

تصوير آرزو ها، با شيشه شد مقابل

راهی به سعی تمثال، وا شد ولی چه حاصل

                       آيينه نردبان نيست، تا ماز خود برائيم

آتش بجان رسيده، از بسکه شعله پوشيم

چون شمع محفل اينجا، در سوختن خوشيم

تا کی ز خود نمايی، آيينه می فروشيم

با دل اگر نجوشيم، بيدل کجا خروشيم

                       دود همين سپنديم،بانگ همين درائيم

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول