© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همايون امير

 

همايون امير

 

 

 

 

تنهايی
 


اگر گرزي بدست آرم زفولاد
بريزم كاخ تنهايی زبنياد

سرش آرم به پاي بينوايان
دهم بر بيکسی يكباره پايان

درخت عمر من او زرد كرده
ز زخم خنجرش دل درد كرده

بريده دست من از دوستانم
به آتش بسته باغ و بوستانم

هزاران دل ز ظلمش گشته رنجور
قوی دستان چو رستم نزد او مور

دو تا كرده قد قامت بلندان
به پيری برده موی و ريش و دندان

به هر جا مرد و زن بالای اين خاك
برنجند از غم آن ديو بی باك

چو مرغی در قفس دور از از چمنزار
ز تنهايی بنالند هر سحر زار

بريزند اشك ناميدی شب و روز
كشند از سينه آواز جگر سوز

نباشد چارهء جز راه پيكار
نداند دوستی روباه مكار

همان به لشكرم سويش برانم
هزاران دل ز بندش وارهانم

چه خوش باشد اگر اين كار سازم
هر آنسو بخت خوش بيدار سازم

مجالس گرم و دل ها شاد بينم
نفاق و دشمنی برباد بينم

نيابم آدمي تنها دگربار
گزيده بيشه اش در گوشهء تار

چنين ارزد دو روزی زندگانی
همه با هم به صلح و مهربانی

 

مارچ ۲۰۰۳
 

 

 

 

 

علم
 


علم بود نور خدا، نور خداست رهنما
زان منور بكن دلت تا بودت جان و بقا

راه فلاح باشد آن راه صلاح باشد آن
راه وصال با خدا، اصل تمام باشد آن

علم بود بحر نما وسعت آن همچو سما
هرچه شوي فرو در آن هيچ ندارد انتها

هركه شود روشن از آن، خلق شود روشن از او
هر كه بود عاجز از آن، عمر بود تلخ بر او

سعي و تلاش بايدت در طلب علم و كمال
زان كه بود علم ترا گنج زر و جاه و جلال
 

۱۹۹۵

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول